گنجور

 
عطار

عافیت را گر بجویی ای عزیز

می‌توانش یافتن در چار چیز

ایمنی و نعمت اندر خاندان

تندرستی و فراغت بعد از آن

چونکه بانعمت امانی باشدت

عافیت را زان نشانی باشدت

با دل فارغ چو باشی تندرست

دیگر از دنیا نباید هیچ جست

بر میآور تا توانی کام نفس

تا نیفتی ای پسر در دام نفس

زیر پای آور هوای نفس را

کم بدو ده بهرهای نفس را

نفس و شیطان می‌برند از ره ترا

تا بیندازند اندر چه ترا

نفس را سرکوب و دایم خوار دار

تاتوانی دورش از مردار دار

نفس بد را هر که سیرش می‌کند

درگنه کردن دلیرش می‌کند

خلق خود را دور دار از هرمزه

تا نیفتی در وبال و در بزه

ز آب و نان تالب شکم را پر مساز

همچو حیوان بهر خودآ خور مساز

روز کم خور گرچه صایم نیستی

پر مخور آخر بهایم نیستی

ای که در خوابی همه شب تا بروز

بهر گور خود چراغی برفروز

خواب و خور جز پیشهٔ انعام نیست

خفتگان را بهره زین انعام نیست

ای پسر بسیار خواهی خفت خیز

گر خبرداری ز خود بی گفت خیز

دل درین دنیای دون بستن خطاست

دامن از وی گر تو در چینی رواست

از چه بندی دل بدنیای دنی

چون نه جاوید در وی بودنی

ظاهر خود را میارای ای فقیر

تا چو بدری باطنت گردد منیر

طالب هر صورت زیبا مباش

در هوای اطلس و دیبا مباش

از هوا بگذر خدا را بنده باش

زندگی می‌بایدت در ژنده باش

خرقهٔ پشمینه را بر دوش کن

شربتی از نامرادی نوش کن

ای که در بر می‌کشی پشمینه را

پاک سازاز کبر اول سینه را

گر همی خواهی نصیب از آخرت

رو بدر کن جامهای فاخرت

بی‌تکلف باش و آرایش مجوی

ترک راحت گیر و آسایش مجوی

در برت گو کسوت نیکو مباش

زیر پهلو جامه خوابت گو مباش

همچو صوفی در پلاس وصوف باش

با صفتهای خدا موصوف باش

مرد ره را بوریا قالین بود

زانکه خشتش عاقبت بالین بود