گنجور

 
عطار

ابتدا برنام حی لایزال

صانع اشیاء و ابداع جلال

آن خردبخشی که آدم ذات اوست

جمله اشیا مصحف آیات اوست

خاک را بر روی آب او گسترید

عقل و جان و دین و دل زو شد پدید

کره چرخ فلک گردان بکرد

ماه و خورشید اندرو تابان بکرد

آفتاب روح را اطوار داد

چار را شش داد و نه را چار داد

جسم را از خاک و آب او آفرید

روح را از باد و آتش پرورید

روح پنهان گشت و تن پیدا نمود

از یداللّه او ید بیضا نمود

اول وآخر نبد غیری ورا

هرچه بینی اوست این بس مر ترا

آسمان شد خرقه پوش از شوق او

دایما گردان شده از ذوق او

هرچه بینی ذات یزدانست و بس

میدهد بر این گواهی هر نفس

اولین وآخرین ذات ویست

نحن اقرب گفت آیات ویست

هرچه آورد از عدم پیدا نمود

صورت جزوی همه اشیا نمود

آفتاب از نور او یک ذرّه دان

پرده دار از نور او شد آسمان

ماه گشته سالکی این نور را

میدهد هر روز نور او حور را

اندرین ره سالها بگداخته

محو گشته راز او نشناخته

هر زمان در منزلی دیگر رود

گاه بی پا و گهی بی سر رود

کوکبان چرخ حیران گشته اند

با فلک در رقص گردان گشته اند

چرخ میخواهد که این سر پی برد

لیک هرگز ره بصنعش کی برد

خاک را این سر مسلّم آمدست

زانکه اندر راه او کم آمدست

هرچه پنهان بود از وی فاش شد

بود معنی نقش صورتهاش شد

قرب خاک از بعد آن کامل ترست

هر که او مهجورتر واصل ترست

باد خدمتکار کوی خاک شد

روح مطلق گشت جان پاک شد

عقل آنجا چون نظر بر دل فکند

عشق پیدا شد ز جان دردمند

آب شد آئینه کلی بدید

علو و سفل از یکدگر شد ناپدید

هر چهار آمد پدید از هر چهار

صدهزار آمد برون از صد هزار

عقل صورت بین بدو با عشق گفت

کاین چه نقشی بود ز اسرار نهفت

عشق گفتا آنچه من دیدم ز تو

تو ندیدی سرّو من دیدم ز تو

جمله ي ذرّات پیدا و نهان

نقطه ي من گشت در هر دو جهان

اولین و آخرین عشقست و بس

عقل سودا میپزد در هر نفس

عشق جانان دید، عقل اشیا نمود

عشق بر موسی ید بیضا نمود

جوهر عشقست پیدائی حق

راز پنهانست یکتائی حق

عشق ظاهر کرد هر چیزی که بود

عقل بود امابرین واقف نبود

عشق جانان دید و جانان گشت کل

در عیان عشق پنهان گشت کل

عقل اندر قل تعالوا باز ماند

عشق سوی سرّ صاحب راز ماند

گر ترا عشقست یک ذره درای

تا درین ره بشنوی بانگ درای

چند خواهی ماند نه پخته نه خام

نه بد و نه نیک نه خاص ونه عام

اول آدم در فنای عشق بود

گشت پیدا ظاهرش بود و نبود

خواست تا خود را بداند از یقین

عقل او را رهنما آمد درین

اول آدم سوی هر ذره شتافت

تا بخود در ره نتافت او ره نیافت

بی خبر از نور جان پاک بود

گرچه سر تا پای صورت خاک بود

کرد جانان مر ورا تعلیم اسم

تا عدو پیدا شود بر قسم قسم

سوی ظلمت آشیان نور کرد

بعد از آن رو در بهشت و حور کرد

از سوی دنیا سوی جنت فتاد

تاج بر فرق خدا دانی نهاد

نور عشق اندر رهش همراه بود

پس سوی جانان ورا راهی نمود

گفت ای آدم تو هستی جزو و کل

عزها کلی بدل کردی بذل

بندگی ما را تو مطلوب آمدی

در محبت عین محبوب آمدی

درید قدرت وجودت چل صباح

داد ترکیبی مرورا روح راح

هرچه بینی آن تویی خود را بدان

ظاهری و باطنی و جسم و جان

اولی بس بی نهایت گشتهٔ

پرتوی بی حدّ و غایت گشتهٔ

عرش با کرسی ز ذاتت خواستند

هر دو را از ذات تو آراستند

آسمان و عرش و عنصر ذات تست

هر دو عالم نقطه ذرّات تست

آفرینش از تو بگرفته نظام

اولین و آخرین را کن تمام

آدم آن دم گفت ای جان جهان

ای مرا نور دل و عین عیان

ای بتو پیدا شده جان و تنم

ای ز نور تو شده ره روشنم

ای مه و خورشید عکس نور تو

من ز تو میخواهم این منشور تو

تا مرا راهی نمایی از رهت

زانکه آدم هست خاک درگهت

جزو و کل ذات تو میبینم همه

در دم آدم فکندی دمدمه

هفت گردون نقطه پرگارتست

عرش و کرسی غرقه انوار تست

ای بتو روشن تمام کاینات

آدم مسکین شده گم در صفات

کمترین خاک کویت آدمست

نور پاکت روشنی عالمست

آدم از تو راه عزت یافته

از همه اشیا ترا دریافته

مر مرا راهی سوی جانان نمای

این گره از جسم آدم برگشای

نور پیغمبر یقین راه او

گشته پیوسته سوی درگاه او

دید آدم عالم از بهر فنا

انبیا و اولیا و اصفیا

گفت احمد کاین همه ذرّات تست

نقطهای صفحه آیات تست

از میان جمله مقصودش منم

زانکه من نور تمامت آمدم

انبیا از نسل تو پیدا شوند

هر یکی سر فتنهٔ غوغا شوند

آنچه اسرارست ماداناتریم

جمله از خود دیده بر دید آوریم

آنچه ما دانیم آن ظاهر کنیم

گاه مومن گاهشان کافر کنیم

آنچه ما دانیم پیدا آوریم

نیک و بدهاشان تمامت بنگریم

آنچه ما دانیم از نیک و بدی

حکم کرده در ازل الّا الذی

آنچه ما دانیم از اسرار کل

بگذرانیم از همه از عزّ و ذل

بر سر هر یک قضایی آوریم

بر تن هر یک بلایی آوریم

چرخ را دور شبانروزی دهم

شب برم روز آورم روزی دهم

یفعل اللّه ما یشاء از حکم ماست

هر که جز این بنگرد عین خطاست

چشم بگشای ای امین راه بر

کار عالم را تمامت در نگر

این همه بند ره سالک شدست

جملگی تقدیر از مالک شدست

هر که او در قید چندین پیچ پیچ

چون بمیرد در نیابد هیچ هیچ

انبیا بودند سر غوغای عشق

جان فدا کردند در سودای عشق

زانکه راه جمله پیچاپیچ بود

چون بدیدند آن همه بر هیچ بود

محو گشتند از صفات جسم و جان

تا یقین شان گشت بی شک جان جان

در ره توحید فانی آمدند

غرق آب زندگانی آمدند

در ملامتها که آمد جملهشان

از نشان جسم گشته بینشان

آنچه آمد از بلا بر انبیا

در ره معشوق از جور و جفا

اول آدم از عزازیل لعین

در گمان افتاد از راه یقین

نوح را بنگر که از طوفان چه دید

شد درون بحر عشقش ناپدید

دیگر ابراهیم را از تف نار

غرقه گشته در میان نور نار

باز در یعقوب نابینا نگر

یوسفش گم کرده گرگان پیش در

باز بنگر کز سلیمان ملک و تاج

بستدند ازوی بکلی دیو داج

درنگر کایوب ابدال ضعیف

مانده اندر کرم تن زار و نحیف

باز بنگر چون زکریا بر درخت

کرده ارّه بر وجودش لخت لخت

باز بنگر تا سر اسحاق را

کرد خونش بر سر عشّاق را

باز موسی را نگر ز آغاز عهد

دایهاش فرعون و ازتابوت مهد

باز بنگر بر سر یحیی که چون

کرده جوشش بر سر عشّاق خون

باز بنگر تا که عیسی چند بار

آوریدند آن سگان در زیر دار

باز بنگر تا سر ختم رسل

چند دیده خویش را در عین ذل

این همه راه ملامت آمدست

تا بنزدیک قیامت آمدست

کس نداند تا چه حکمت میرود

هر وجودی را چه قسمت میرود

جهد میکن تا ز صورت بگذری

بو که از معنی زمانی برخوری

جان خود را بر رخ جانان فشان

در ره مردان چو ایشان جان فشان

این طلسم از جسم و صورت برفکن

طیلسان از روی معنی برفکن

تا بگنج ذات مخفی در رسی

همرهان رفتند و تو مانده پسی

ذات تو در نیستی پیدا شود

وین دو بینی تو در یکتا شود

ای شده کون و مکان از تو پدید

هر چه گفتم گوش جان ازتو شنید

ای درون جسم و جان پیدا شده

از دو عالم تا ابد یکتا شده

ای اناالحق گفته بی لفظ و زبان

در دلم پیدا و ازدیده نهان

اولین وآخرین را رهنمون

از تو پیدا گشته یکسر کاف و نون

ای بذات خویش بیچون آمده

نه درون رفته نه بیرون آمده

آشکارا بر دل و برجان شده

از تمام دیدگان پنهان شده

ای شده بر جان و دلها آشکار

راحم و رحمان و حی و کردگار

ای جلال و قدر تو دانسته تو

در ازل هم قدر تو دانسته تو

ای کمال لایزالت نور پاک

ای شده جویای صنعت آب و خاک

آفتاب از شوق تو در تک و تاب

خیمه کرده بی ستون و بی طناب

ماه هر ماهی ز غم بگداخته

هم کمال نور تو نشناخته

آتش اندر آتش شوقت مدام

باد کرده راه پیمایی تمام

تا زجایی راه یابد سوی تو

در نفسها میزند اوهوی تو

آب از صنعت روان در مرغزار

در درون چشمه نالان زار زار

خاک خاک راه بر سر کرده است

کو میان صد هزاران پرده است

از پس پرده ترا جویان شده

اوفتاده در ره و حیران شده

کوه را کوه غم و اندوه و درد

در دل و پایش فرو رفته بگرد

میرند هر لحظه بحر از شوق جوش

تا کند درّ وصالت را بگوش

هر شجر کان از زمین آید برون

میشود در راه عشقت سرنگون

میوههای رنگ رنگ از شاخسار

میکند هر سال از صنعت نثار

طالبان عشق در کار آمده

از پی حسنت ببازار آمده

جمله در اطوار و ادوار و خورش

عقل اینجا میکند زان پرورش

تا ز اسرار تو ای عقل فضول

میکند هر ذرّه تدبیر وصول

چند گویم چند جویم مر تورا

ای ز پنهانی شده پیدامرا

در سوی هر ذرّهٔ چون بنگرم

از هویدائیت آنجا ره برم

عشق راهم مینماید هر نفس

عقل میاندازدم در باز پس

چون یقینم شد که جانانم تویی

محو گشتم در تو، بردار این دویی

قل هواللّه احد یک بیش نیست

دیده بگشا زانکه او یک بیش نیست

خالقا بیچارهٔ راه توم

بنده و زندانی جاه توم

در درون نفس چندین پیچ پیچ

ماندهام جان پرخطر بر هیچ هیچ

از دو بینی دیدهام بگشای زود

سوی مقصودم رهی بنمای زود

حاضری یا رب ز زاریهای من

وارهان جانم ز دست خویشتن

سیر گشتم از جهان و خلق پاک

آرزویم میکند در زیر خاک

بی نیازا در نیاز من نگر

وارهان جانم ازین خوف و خطر

از سوی صورت سوی معنی برم

وز سوی معنی سوی عقبی برم

از لقای خود دلم پر نور کن

وز عزازیل لعینم دور کن

رحمتی کن بر من آشفته کار

از خداوندی به بخشش درگذار

گر نیامرزی تمامت جزو و کل

عزّها کلّی بدل گردد بذل

ای گناه آمرز مشتی پرگناه

هم ز تو سوی تو آوردم پناه

در دم آخر که خواهم آمدن

مر مرا امّید توخواهی بدن

شومی و بی شرمی ما در گذار

کرده ما پیش چشم ما میار