گنجور

 
عطار

حمد بی حد آن خدای پاک را

آنکه ایمان داد مشتی خاک را

آنکه در آدم دمید او روح را

داد از طوفان نجات او نوح را

آنکه فرمان کرد قهرش باد را

تا سزای داد قوم عاد را

آنکه لطف خویش را اظهار کرد

بر خلیلش نار را گلزار کرد

آن خداوندی که هنگام سحر

کرد قوم لوط را زیر و زبر

سوی او خصمی که تیر انداخته

پشّه‌ای کارش کفایت ساخته

آنکه اعدا را بِدَریا درکشید

ناقه را از سنگ خارا برکشید

چون عنایت قادر قیوم کرد

در کف داود آهن موم کرد

با سلیمان داد ملک و سروری

شد مطیع خاتمش دیو و پری

از تن صابر بِکِرمان قوت داد

هم ز یونس لقمه‌ای با حوت داد

بنده‌ای را اره بر سر می‌نهد

دیگری را تاج بر سر می‌نهد

اوست سلطان هرچه خواهد آن کند

عالمی را در دمی ویران کند

هست سلطانی مسلم مر ورا

نیست کس را زهرهٔ چون و چرا

آن یکی را گنج و نعمت می‌دهد

وان دگر را رنج و زحمت می‌دهد

آن یکی را زر دو صد همیان دهد

دیگری در حسرت نان جان دهد

آن یکی بر تخت، با صد عز و ناز

و آن دگر کرده دهان از فاقه باز

آن یکی پوشیده سنجاب و سمور

دیگری خفته برهنه در تنور

آن یکی بر بستر کمخا و نخ

وان دگر بر خاک خواری بسته یخ

طرفة العینی جهان بر هم زند

کس نمی‌آرد که آنجا دم زند

آنکه با مرغ هوا ماهی دهد

بندگان را دولت و شاهی دهد

بی پدر فرزند پیدا او کند

طفل را در مهد گویا او کند

مردهٔ صد ساله را حی می‌کند

این به جز حق دیگری کی می‌کند

صانعی کز طین سلاطین می‌کند

نجم را رجم شیاطین می‌کند

از زمین خشک رویاند گیاه

آسمان را نیز او دارد نگاه

هیچ کس در ملک او انباز نی

قول او را لحن نی آواز نی