گنجور

 
۳۶۱

عطار » خسرونامه » بخش ۶۹ - سپری شدن کار خسرو

 

... نه دل در سینه و نه عقل بر جای

نه مقنع بر سر ونه کفش در پای

ز سوز دلبرش دل گشته بریان ...

... که روی حق نبینی رویت اینست

اگر کفش کهن یا ژنده داری

وگر نانی بخاک افگنده داری ...

عطار
 
۳۶۲

عطار » سی فصل » بخش ۹

 

... ز بعد او کلیم الله را دان

عصا شد در کفش مانند ثعبان

بیامد بعد از آن عیسی مریم ...

عطار
 
۳۶۳

عطار » جوهرالذات » دفتر اول » بخش ۵۲ - در صفت جان و اثبات توحید کل فرماید

 

... خراباتی شو و کامی از او یاب

دگر ره از کفش جامی ازو یاب

ستان جامی که جام جم چه باشد ...

عطار
 
۳۶۴

عطار » مصیبت نامه » آغاز کتاب » بخش ۲۱ - فی الصفات

 

عشق چیست از قطره دریا ساختن

عقل نعل کفش سودا ساختن

فکر چیست اسرار کلی حل شدن ...

عطار
 
۳۶۵

عطار » مصیبت نامه » بخش چهارم » بخش ۶ - الحكایة و التمثیل

 

در زمستان یک شبی بهلول مست

پای در گل میشد و کفشی بدست

سایلی گفتش که سر داری براه ...

عطار
 
۳۶۶

عطار » مصیبت نامه » بخش بیستم » بخش ۳ - الحكایة و التمثیل

 

... کرد بر مجلس مگر مردی گذر

گفت پیش آرید کار کفشگر

خواجه کان بشنود شد با درد جفت ...

... رهروان را همچو مرغان می مسوز

رهروان را پاره بر کفش دوز

ره روانند اهل مجلس سر بسر

پاره دوزی کن چو مرد کفشگر

پشه را قوت پیلی میدهی

مور را با جبرییلی مینهی

راه رو را گر بخواهی دوخت کفش

بس طپانچه میزنی تو با درفش ...

عطار
 
۳۶۷

عطار » مصیبت نامه » بخش بیستم » بخش ۴ - الحكایة و التمثیل

 

... بود آنجا کودکی درویش حال

کفشگر بودش پدر بی ملک و مال

دل ز عشق آن پسر مستش بماند ...

... گفت این کودک بگو تا آن کیست

گفت آن کفشگر مقصود چیست

گفت آخر شرم دار ای اوستاد ...

عطار
 
۳۶۸

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و دوم » بخش ۷ - الحكایة ‌و التمثیل

 

... آن یکی گفتش که گل بگرفت راه

خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه

گفت چون پا را کنم کفشی طلب

خاصه اندر زیر میگیرند شب ...

عطار
 
۳۶۹

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و دوم » بخش ۱۰ - الحكایة ‌و التمثیل

 

... یا دلم ده باز تا چند از بلا

یا نه باری ژنده کفشی ده مرا

عطار
 
۳۷۰

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و سوم » بخش ۱۱ - الحكایة و التمثیل

 

... آن یکی گفتش فلان مرد نه خرد

در نهان کفشی بدزدید و ببرد

کفش ازو میبستدیم اینجایگاه

شورشی برخاست زان گم کرده راه ...

... برفکندی پرده عصمت ز ما

کفش دزد اولستی این گدا

کس چه داند تا چه حکمت میرود ...

عطار
 
۳۷۱

عطار » مصیبت نامه » بخش بیست و هفتم » بخش ۴ - الحكایة و التمثیل

 

... نقد کن عیدی برای چون منی

کفشی و دستاری و پیراهنی

گر دهیم این هرچه گفتم ماحضر ...

... گفت دستاریم کن این لحظه راست

جامه و کفشم اگر ندهی رواست

مدبری بر بام آن ویرانه بود ...

عطار
 
۳۷۲

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بشر حافی رحمة الله علیه

 

... پس چنان شد که هیچ کس نام وی نشنودی الا که راحتی به دل وی برسیدی

و طریق زهد پیش گرفت و از شدت غلبه مشاهده حق تعالی هرگز کفش در پای نکردی حافی از آن گفتند با او گفتند چرا کفش در پای نکنی

گفت آن روز که آشتی کردند پای برهنه بودم باز شرم دارم که کفش در پای کنم و نیز حق تعالی می گوید زمین را بساط شما گرداندم بر بساط پادشاهان ادب نبود با کفش رفتن

جمعی از اصحاب خلوت چنان شدند که بکلوخ استنجا نکردند و آب از دهن بر زمین نینداختند که جمله در او نور الله دیدند بشر را نیز همین افتاد بل که نور الله چشم رونده گردد - بی یبصر - جز خدای خود را نبیند هر که را خدای چشم او شد جز خدای نتواند دید چنانکه خواجه انبیا علیهم السلام در پس جنازة ثعلبه به سر انگشت پای می رفت فرمود ترسم که پای بر سر ملایکه نهم و آن ملایکه چیستنور الله المومن ینظر به نور الله ...

عطار
 
۳۷۳

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه

 

... شیخ انکار در وی بدید گفت به فلان کوه غاری است در آن غار یکی از دوستان ماست از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند

برخاست و بدان غار شد اژدهایی دید عظیم سهمناک چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت و کفش در آنجا بگذاشت و همچنان باز خدمت شیخ آمد و در پایش افتاد و توبت کرد

شیخ گفت سبحان الله تو کفش نگاه نمی توانی داشت از هیبت مخلوقی در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن

نقل است که قرایی را انکاری بود در حق شیخ که کارهای عظیم می دید و آن بیچاره محروم گفت این معاملت ها و ریاضت ها که او می کشد من هم می کشم او سخنی می گوید که ما در آن بیگانه ایم ...

... عبدالله گفت چون این بشنیدم اضطرابی در من پدید آمد این همه خلایق که از اطراف و اکناف جهان با چندین رنج و تعصب من کل فج عمیق از راههای دور آمده و بیابانها قطع کرده این همه ضایع گردد

پس آن فرشته گفت در دمشق کفشگری نام او علی بن موفق است او به حج نیامده است اما حج او قبول است و همه را بدو بخشیدند و این جمله در کار او کردند

چون این بشنید م از خواب درآمدم و گفتم به دمشق باید شد و آن شخص را زیارت باید کرد پس به دمشق شدم و خانه آن شخص را طلب کردم و آواز دادم شخصی بیرون آمد گفتم نام تو چیست ...

عطار
 
۳۷۴

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... پناه فضل ابوالفضل فخر دولت ودین

که شد چو خاک به پیش کفش محقر زر

تویی که رسم ترازو به عهد تو برخاست ...

سراج قمری
 
۳۷۵

سراج قمری » گزیدهٔ اشعار » قصاید » شمارهٔ ۹

 

صدری که برکشید کفش ورچه چاکرم

چون تیغ آفتاب به چرخ زره ورم ...

سراج قمری
 
۳۷۶

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... صدرش مقر جاه و درش جای دولت است

طبعش مکان لطف و کفش معدن سخاست

ای پیش رای روشن تو همچو آفتاب ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۷

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... چو آسمان و زمین را به انبیا بنواخت

یکی از آن دو ندانست کفش از دستار

چو آدمی و پری را به اهبطوا افکند ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۸

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۸

 

... می نیارد بر او گماشت نظر

در کفش ناله می کند بر بط

بر رخش خنده می زند ساغر ...

ظهیر فاریابی
 
۳۷۹

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

... زماه رایت او عاریت ستاند نور

کفش چنانک به وقت سخا فرو ریزد

به روی دست نهانخانه جبال و بحور ...

ظهیر فاریابی
 
۳۸۰

ظهیر فاریابی » قصاید » شمارهٔ ۷۵

 

... قبله و قدوه شاهان جهان نورالدین

که ندارد دو جهان پیش کفش مقداری

آنک حفظش ز پی دفع حوادث هر روز ...

ظهیر فاریابی
 
 
۱
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۲۱
۵۶