گنجور

 
عطار

نازنین شوریده میشد ناگهی

بود هم سرما و هم گل در رهی

آن یکی گفتش که گل بگرفت راه

خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه

گفت چون پا را کنم کفشی طلب

خاصه اندر زیر میگیرند شب

تا که در شخص تو میماند دلت

هرگز آن دولت نیاید حاصلت

چون بجای دل رسی بی دل مدام

گردد این دولت ترا حاصل مدام