گنجور

 
عطار

خواجه اکافی درآمد در سخن

خلق میبالید ازو چون سرو بن

منبرش گوئی ورای عرش بود

آسمان در جنب او چون فرش بود

در بلندی سخن چندان برفت

کان زمان از خلق گوئی جان برفت

چون بلندی سخن میداد دست

مستمع بیهوش می افتاد پست

کرد بر مجلس مگر مردی گذر

گفت پیش آرید کار کفشگر

خواجه کان بشنود شد با درد جفت

گفت بشنو دید آنچ این مرد گفت

زین سخن الهام آمد در دلم

شد جهانی درد در دل حاصلم

ملهمم گفت این سخنهای بلند

نیست اندر خورد مشتی مستمند

این سخن پرندگان زنده راست

نه خر پالانی و خربنده راست

رهروان را همچو مرغان می مسوز

رهروان را پارهٔ بر کفش دوز

ره روانند اهل مجلس سر بسر

پاره دوزی کن چو مرد کفشگر

پشهٔ را قوت پیلی میدهی

مور را با جبرئیلی مینهی

راه رو را گر بخواهی دوخت کفش

بس طپانچه میزنی تو با درفش

کار چون از حد خویش افزون رود

صاحب آن کار را در خون رود

فی المثل عشق ار ز طاقت بیش شد

صاحبش در خون جان خویش شد