گنجور

 
۳۴۱

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۳۴

 

الهی مشرب می شناسم اما وا خوردن نمی یارم دل تشنه و در آرزوی قطره میزارم سقایه مرا سیراب نکند من در طلب دریایم بر هزار چشمه گذر کردم تا که دریا دریابم در آتش عشق غریقی دیدی من چنانم در دریای تشنه ای دیدی من آنم راست بحیرت زده مانم که در بیابانم فریادم رس که از بلایی به فغانم

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۴۲

خواجه عبدالله انصاری » مناجات پیر انصار » شمارهٔ ۱۵۲

 

الهی عنایت تو کوه است و فضل تو دریا کوه کی فرسود و دریا کی کاست عنایت تو کی جست و فضل تو کی واخواست پس شادی یکی است که دوست یکتاست

خواجه عبدالله انصاری
 
۳۴۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱

 

چه جرمست اینکه هر ساعت ز روی نیلگون دریا

زمین را سایبان بندد بپیش گنبد خضرا ...

... چو در پستی بود باشد بکامش دود بر بالا

گهی از دامن دریا شود بر گوشۀ گردون

گهی از گوشۀ گردون رود زی دامن دریا

فلک کردار برخیزد کران پر اختر روشن ...

... زمین از اشک او گردد بسان سینه عنقا

سپاهش را برانگیزد بدریا برزند غارت

مصافش را بپیوندد بگردون بر کند غوغا ...

... زلفظ مادحت زاید به از عمان و از لحسا

ز دریا گر سخن رانی بدان منظور و آن آیین

زگردون گربر آشوبی بدان تیغ حلال آسا ...

ازرقی هروی
 
۳۴۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

... مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند

همی بقوت دریا نهد بخار سراب

مگر نداند کاندر فلک همی سازد ...

ازرقی هروی
 
۳۴۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵

 

... مگر دعای تو اندازة نزول قضاست

بژرف دریا مانی همی که بر جهلا

سیاست سخن تو سیاست دریاست

ز بیخ و شاخ بکندی ز بهر نصرة دین ...

ازرقی هروی
 
۳۴۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۸

 

... نهد زرچوبه در منقار و مالد زعفران برپر

سپهسالار دریا را بر اسب باد پران بین

خدنگش نرگس مسکین سنانش برگ نیلوفر ...

... ثنا خواند همی انجم سجود آرد همی محور

چو در دریای دست تو بجنبد موج زرافشان

ستاره بادبان باید فلک کشتی زمین لنگر ...

... و گر خضر پیمبر را مباح آمد که بی کشتی

گذارد گام را بر موج در دریای بی معبر

تو از پولاد مینارنگ دریایی بکف داری

که صد دریای خون دارد روان در آب و در گوهر

و گر در قبض انگشتان همی پولاد چینی را ...

... بمان چندان خداوندا که اندر گردش گردون

ز اخگر بردمد دریا زدریا بر جهد اخگر

ازرقی هروی
 
۳۴۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۹

 

... چو جان خردمند و طبع سخنور

نهادش نه دریا نه کوثر ولیکن

بژرفی چو دریا بپاکی چو کوثر

بپاکی چو جان و بخوبی چو دانش ...

... اگر آب تیغ تو در رفتن آید

درو هفت دریا بود هفت فرغر

چو نام تو خاطب ز منبر بخواند ...

ازرقی هروی
 
۳۴۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

... فرو نشسته بروی کبود فام سپر

مجره در فلک ایدون چو سبز دریایی

فگنده تودۀ کافور فام کف بر سر

چنان قطار حواصل نشسته در دریا

گشاده بر سر دریا یکان یکان شهپر

چنین شبی که رخ صبح و زلف شب در وی ...

... کس از شهان و بزرگان ببد نداشت سفر

بآب دریا بنگر که تاز موضع خویش

سفر نکرد نیامد ازو پدید گهر ...

ازرقی هروی
 
۳۴۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۳

 

... چو دراج از پس صید غضنفر

زمین دریای موج افکن شد از خون

درو کشتی سوار و کشته لنگر ...

... یکایک زرد کرده سبز چادر

برین گردون دریا چهر از میغ

بپیوندد سماریهای عنبر ...

ازرقی هروی
 
۳۵۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

... طلب کنم شکن زلف تو ز دیدۀ خویش

از آنجهت که بدریا درون بود عنبر

اگر چه جان مرا آسمان نشان کردست ...

... مخالف تو ترا با خود ارقیاس کند

فراخ دریا داند همی چو تنگ شمر

میان عنبر و خاکستری اندرون فرقست ...

ازرقی هروی
 
۳۵۱

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۶

 

... گوش گلبن لولوی ناسفته دارد گوشوار

در ع قطران حلقه از دریا بپوشد آسمان

برگ مرجان کوکب از خارا بر آرد کوهسار ...

... قطره سازد چشم عاشق حلقه گیرد زلف یار

آب دریا در گلستان آتشی افروختست

ابردود و لاله اخگر خوید عکس و گل شرار ...

... معدن احسان سعید بن محمد کز دلش

مایۀتدبیر برخیزد چو از دریا بخار

پیش حلمش کوه خاک و پیش جودش آب ابر ...

... چون نداند بر زمین یکروز جودش را شمار

دست دریا موج او دارد یکی زرین صدف

کرده از ابر سخا دل پر ز در شاهوار ...

... دیبهی با فم بجان اندر همی بی پود و تار

چون ببارد ابر فکرت قطره بر دریای لفظ

در معنی بر کشم مدح ترا غواص وار ...

ازرقی هروی
 
۳۵۲

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

... چو میغ گوشۀ چتر سیه برافرازد

بآسمان کبود از میان دریا بار

خدنگ بارد بر آسمان جوشن پوش ...

ازرقی هروی
 
۳۵۳

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

... که ما بشرط امارت بباغ نامزدیم

بحکم جنبش دریای صاعقه کردار

بره شتاب نکردیم از آنکه نتوان ساخت ...

... چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم

بر آسمان کبود از میان دریا بار

خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش ...

ازرقی هروی
 
۳۵۴

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۶

 

میرود سنجابگون بر چرخ از دریا بخار

می کند پر حواصل بر سر عالم نثار ...

ازرقی هروی
 
۳۵۵

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

ز موج دریا این آبر آسمان آهنگ

کشیر رایت پروین نمای بر خرچنگ ...

... نماید از دل شاه و بقا و همت او

زمانه کوته وافلاک خرد و دریا تنگ

بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند ...

... فزون ترند ز دیو پلید و از ارژنگ

زمانه سیرت و دریا نهیب و چرخ توان

سهیل رایت و مه چتر و مشتری فرهنگ ...

ازرقی هروی
 
۳۵۶

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

... ستارگان چو شجاعان جنگ بر گردون

همی کشند بدریای خون درون اذیال

صدف ز بیم بلا در جهد بکام نهنگ ...

... سعود مشتری از سیرت تو گیرد فال

هزار دریا در یک سخاوت تو ضمین

هزار گردون در یک کفایت تو عیال ...

ازرقی هروی
 
۳۵۷

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۵

 

... اسب کشتی شود و حمله او قوت موج

دشت دریا شود و تیغ در او ماهی وال

علت صرع بود رایت تو خصم ترا ...

ازرقی هروی
 
۳۵۸

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۹

 

... خار بیداد ندیدم همه خرما دیدم

دیده را ابر صفت کرد کنار دریا

تا بر اطراف گلش عنبر سارا دیدم ...

ازرقی هروی
 
۳۵۹

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

... بزیر طبع تو یزدان پدید کرد وطن

ز طبع و لفظ تو در سپید در دریا

ز دست و کلک تو یاقوت سرخ در معدن ...

ازرقی هروی
 
۳۶۰

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۰

 

... بر ترنج مشکبو از شکل و رنگ دلستان

سبزی دریا نماید روی او پر موج نرم

چون ز آسیب صبا د رجنبش آید ضیمران ...

... در جهان سایر نگشتی نام گنج شایگان

طبع و دست او مگر دریاست زان معنی که او

سهم دارد بی قیاس و مال بخشد بی کران ...

... بس نپاید تا به خاک اندر شود چون خیزران

گر فروغ تیغ تو بر موج دریا بگذرد

هر صدف را در پاک الماس گردد در دهان ...

... عالم سفلی مبین عالم علوی عیان

ابر و دریا در بنان داری و خورشیدی به قدر

دید کس خورشید هرگز ابر و دریا در بنان

دشمنان تو ندانم تا کدامند ای عجب ...

ازرقی هروی
 
 
۱
۱۶
۱۷
۱۸
۱۹
۲۰
۳۷۳