نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۱ - مقدمه
طب صناعتی است که بدان صناعت صحت در بدن انسان نگاه دارند و چون زایل شود باز آرند و بیارایند او را به درازی موی و پاکی روی و خوشی بوی و گشادگی
اما طبیب باید که رقیق الخلق حکیم النفس جید الحدس باشد و حدس حرکتی باشد که نفس را بود در آراء صایبه اعنی که سرعت انتقالی بود از معلوم به مجهول و هر طبیب که شرف نفس انسان نشناسد رقیق الخلق نبود و تا منطق نداند حکیم النفس نبود و تا مؤید نبود به تأیید جید الحدس نبود و هر که جید الحدس نبود به معرفت علت نرسد زیرا که دلیل از نبض می باید گرفت و نبض حرکت انقباض و انبساط است و سکونی که میان این دو حرکت افتد
و میان اطبا خلاف است گروهی گفته اند که حرکت انقباض را به حس نشاید اندر یافتن اما افضل المتأخرین حجة الحق الحسین بن عبدالله بن سینا در کتاب قانون می گوید حرکت انقباض را در توان یافتن به دشواری اندر تن های کم گوشت
و آنگه نبض ده جنس است و هر یکی از او متنوع شود به سه نوع دو طرفین او و یکی اعتدال او ...
نظامی عروضی » چهارمقاله » مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب » بخش ۶ - حکایت پنج - ابوعلی سینا و شفای بیمار عشق
... بر گوی و محلتهای گرگان را نام بر ده
آن کس آغاز کرد و نام محلتها گفتن گرفت تا رسید به محلتی که نبض بیمار در آن حالت حرکتی غریب کرد پس ابوعلی گفت
از این محلت کوی ها برده
آن کس بر داد تا رسید به نام کویی که آن حرکت غریب معاودت کرد پس ابوعلی گفت
کسی می باید که در این کوی همه سرایها را بداند
بیاوردند و سرایها را بر دادن گرفت تا رسید بدان سرایی که این حرکت بازآمد ابوعلی گفت
اکنون کسی می باید که نامهای اهل سرای به تمام داند و بر دهد
بیاوردند و بر دادن گرفت تا آمد به نامی که همان حرکت حادث شد آنگه ابوعلی گفت
تمام شد ...
... ابوعلى گفت
چون نبض و تفسره بدیدم مرا یقین گشت که علت عشق است و از کتمان سر حال بدینجا رسیده است اگر از وی سؤال کنم راست نگوید پس دست بر نبض او نهادم نام محلات بگفتند چون به محلت معشوق رسید عشق او را بجنبانید حرکت بدل شد دانستم که در آن محلت است بگفتم تا نام کویها بگفتند چون نام کوی معشوق خویش شنید همان معنی حادث شد نام کوی نیز بدانستم بفرمودم تا سرایها را نام بردند چون به نام سرای معشوق رسید همان حالت ظاهر شد سرای نیز بدانستم بگفتم تا نام همه اهل سرای بردند چون نام معشوق خود بشنید به غایت متغیر شد معشوق را نیز بدانستم پس بدو گفتم و او منکر نتوانست شدن مقر آمد
قابوس از این معالجت شگفتی بسیار نمود و متعجب بماند و الحق جای تعجب بود پس گفت ...
ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱
... طراوتش همه تف گردد و بخار آتش
اگرچه مرکب تو آتش است در حرکت
گه تحرک او هست با وقار آتش ...
ادیب صابر » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸۷
... اگر چو مرکب تو باد را شتابستی
چه مرکبی که چنان عاشق است بر حرکت
کش از قرار و سکون گوییا عذابستی ...
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۸ - در این قصیده بهرام شاه را مدح کند
... دل ملوک بصد پاره و همه در خون
ز بیم آن حرکت چون دل انار شده است
مخالفان تو ای شهریار معذوراند ...
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۴ - در مدح سلطان سعید خوارزم شاه گوید در عید اضحی
... تعبیه در کنف رایت او فتح و ظفر
چتر عالیش چو چرخی که شود بی حرکت
میمونش چو کوهی که بود جاناور ...
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۹ - در بادیه به التماس امیر حاج گفته
... پرها زنم چو باز گشایند روزنم
با این سکون و ز آن حرکت هم بنگذرم
ناید پدید کنگره قصر مسکنم ...
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۴ - در مدح حسن بن احمد گوید
... گل چو شاهان ز پس پرده غیب
حرکت کرده بسوی گلشن
باد بر شه ره او غاشیه کش ...
سید حسن غزنوی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۶ - وله
... خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن ...
عطار » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۴
... که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطه ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا ...
عطار » مصیبت نامه » بخش سی و سوم » بخش ۴ - الحكایة و التمثیل
... عزتش بردی و افکندیش خوار
شاه از آن حرکت تبسم مینمود
خویش را فارغ بمردم مینمود ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر اویس القرنی رضی الله عنه
... گفت او را می طلبیم
پس فاروق و مرتضی رضی الله عنهما آنجا شدند او را بدیدند در نماز و حق تعالی ملکی را بدو گماشته تا اشتران او را نگاه می داشت چون بانگ حرکت آدمی بیافت نماز کوتاه کرد چون سلام باز داد فاروق برخاست و سلام کرد او جواب داد فاروق گفت مااسمک چیست نام تو
قال عبدالله گفت بندۀ خدای ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابراهیم بن ادهم رحمة الله علیه
... پس ابراهیم از بیم شهرت روی در بادیه نهاد یکی از اکابر دین در بادیه بدو رسید نام مهین خداوند بدو آموخت و برفت او بدان نام مهین خدای را بخواند در حال خضر را دید علیه السلام گفت ای ابراهیم آن برادر من بود داود که نام مهین در تو آموخت پس میان خضر و او بسی سخن برفت و پیر او خضر بود علیه السلام که او را در این کار درکشیده بود به اذن الله تعالی و در بادیه که می رفت گفت به ذات العرق رسیدم هفتاد مرقع پوش را دیدم جان بداده و خون از بینی و گوش ایشان روان شده گرد آن قوم برآمدم یکی را رمقی هنوز مانده بود پرسیدم که ای جوانمرد این چه حالت است
گفت ای پسر ادهم علیک بالماء و المحراب دور دور مرو که مهجور گردی و نزدیک نزدیک میا که رنجور گردی کس مبادا که بر بساط سلاطین گستاخی کند بترس از دوستی که حاجیان را چون کافران روم می کشد و با حاجیان غزا می کند بدانکه ما قومی بودیم صوفی قدم به توکل در بادیه نهادیم و عزم کردیم که سخن نگوییم و جز از خداوند اندیشه نکنیم و حرکت و سکون از بهر او کنیم و به غیری التفات ننماییم چون بادیه گذاره کردیم و به احرام گاه رسیدیم خضر علیه السلام به ما رسید سلام کردیم و او سلام را جواب داد شاد شدیم گفتیم الحمدلله که سفر برومند آمد و طالب به مطلوب پیوست که چنین شخصی به استقبال ما آمد حالی به جان های ما ندا کردند که ای کذابان و مدعیان قولتان و عهدتان این بود مرا فراموش کردید و به غیر من مشغول گشتید بروید که تا من به غرامت جان شما به غارت نبرم و به تیغ غیرت خون شما نریزم با شما صلح نکنم این جوانمردان را که می بینی همه سوختگان این بازخواست اند هلا ای ابراهیم تو نیز سر این داری پای در نه والا دور شو
ابراهیم حیران و سرگردان آن سخن شد گفت گفتم تو را چرا رها کردند گفت گفتند ایشان پخته اند تو هنوز خامی ساعتی جان کن تا تو نیز پخته شوی چون پخته شوی چون پخته شدی تو نیز از پی درآیی ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ذالنون مصری رحمة الله علیه
... گفت به خدای که جز طریق بزرگتر نخواهم روز دیگر پشمینه ای در پوشید و در کار آمد تا از ابدال گشت
برجعفر اعور گفت نزدیک ذوالنون بودم جماعتی یاران او حاضر بودند از طاعت جمادات حکایت می کردند و تختی آنجا نهاده بود ذوالنون گفت طاعت جمادات اولیا را آن بود که این ساعت این تخت را بگویم که گرد این خانه بگرد در حرکت آید
چون سخن بگفت در حال آن تخت گرد خانه گشتن گرفت و به جای خویش بازشد جوانی آنجا حاضر بود آن حال بدید گریستن بر وی افتاد تا جان بداد برهمان تختش بشستند و دفن کردند ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر بایزید بسطامی رحمة الله علیه
... نقل است که شبی بر بام رباط شد تا خدای را ذکر گوید بر آن دیوار بایستاد تا بامداد و خدای را یاد نکرد بنگریستند بول کرده بود همه خون بود گفتند چه حالت بود
گفت از دو سبب تا به روز به بطالی بماندم یک سبب آنکه در کودکی سخنی بر زبانم رفته بود دیگر که چندان عظمت بر من سایه انداخته بود که دلم متحیر بمانده بود اگر دلم حاضر می شد زبانم کار نمی کرد و اگر زبانم در حرکت می آمد دلم از کار می شد همه شب در این حالت به روز آوردم
و پیر عمر گوید چون خلوتی خواست کرد برای عبادتی یا فکری در خانه شدی و همه سوراخ ها محکم کردی گفتی ترسم که آوازی یا بانگی مرا بشوراند و آن خود بهانه بودی ...
... یک روز خطیب بر منبر این آیت بر بخواند ما قدروا الله حق قدره چندان سر بر منبر زد که بیهوش شد چون به هوش آمد گفت چون دانستی این گدای دروغ زن را کجا می آوردی تا دعوی معرفت تو کند
مریدی شیخ را دید که می لرزید گفت یا شیخ این حرکت تو از چیست
شیخ گفت سی سال در راه صدق قدم باید زد و خاک مزابل به محاسن باید رفت و سر بر زانوی اندوه باید نهاد تا تحرک مردان بدانی به یک دو روز که از پس تخته برخاستی می خواهی که به اسرار مردان واقف شوی ...
... و گفت هرکه را برگزیند فرعونی را بدو گمارند تا او را می رنجاند
و گفت این همه گفت و گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است درون پرده خاموشی و سکونت و آرام است
و گفت این دلیری چندان است که خواجه غایت است از حضرت حق و عاشق خود است چون حضور حاصل آمد چه جای گفت و گوی است ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه
آن تاج دین و دیانت آن شمع زهد و هدایت آن علما را شیخ و پادشاه آن قدما را حاجب درگاه آن قطب حرکت دوری امام عالم سفیان ثوری رحمةالله علیه از بزرگان دین بود او را امیرالمومنین گفتندی هرگز خلافت ناکرده و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که بیا تا سماع حدیث کنیم در حال بیامد ابراهیم گفت مرا می بایست که تا خلق او بیازمایم و از مادر در ورع پدید آمده بود ...
... گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز می کرد و در نماز با محاسن حرکتی می کرد سفیان گفت این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند
خلیفه گفت آهسته تر گوی ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر حارث محاسبی قدس الله روحه
... و گفت محبت میل بود به همگی به چیزی پس آن را ایثار کردن است برخویشتن به تن و جان و مال و موافقت کردن در نهان و آشکارا پس بدانستن که از توهمه تقصیر است
و گفت خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت
و گفت علامت انس به حق وحشت است از خلق و گریز است و هرچه خلق در آن است و منفرد شدن به حلاوت ذکر حق تعالی برقدر آنکه انس حق در دل جای می گیرد بعد از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر سهل بن التستری قدس الله روحه العزیز
... و گفت جز مخلص واقف ریا نبود
و گفت آن قوم که بدین مقام پدید آمدند ایشانرا ببلا حرکت دادند اگر بجنبند جدا مانند و اگر بیارامند پیوستند
و گفت هرکه خدای را نپرستد باختیار خلقش باید پرستیدن باضطرار ...
... و گفت توکل حال پیغمبرانست هر که در توکل حال پیغمبر دارد گو سنت او فرومگذار
و گفت اول مقامی در توکل آنست که پیش خدای چنان باشی که مرده پیش مرده شوی تا چنانکه خواهد او را می گرداند و او را با هیچ ارادت نبود و حرکت نباشد
و گفت توکل درست نیاید الا به بذل روح و بذل روح نتواند کرد الا بترک تدبیر ...
... گفت که نماز شب کند بدانکه روز جنایت نکند
گفتند مردی می گوید که من همچون درم حرکت نکنم تا وقت که مرا حرکت بدهند
گفت این سخن نگوید مگر دو تن یا صدیقی یا زندیقی ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر جنید بغدادی قدس اللّه روحه العزیز
... و گفت عبودیت ترک مشغلهاست و مشغول بودن بدانچه اصل فراغت است
و گفت عبودیت ترک کردن این دو نسبت است یکی ساکن شدن در لذت و دوم اعتماد کردن بر حرکت چون این هر دو گم شد اینجا حق عبودیت گزارده آمد
و گفت شکر آنست که نفس خود را از اهل نعمت نشمرد ...
... و گفت ایمن بودن مرید از مکر از کبایر بود و ایمن بودن و اصل از مکر کفر بود
پرسیدند که چه حالت است که مرد آرمیده باشد چون سماع شنود اضطراب در وی پدید آید گفت حق تعالی ذریت آدم را در میثاق خطاب کرده که الست بربکم همه ارواح مستغرق لذت آنخطاب شدند چون در این عالم سماع شنوند در حرکت و اضطراب آیند
و گفت تصوف صافی کردن دلست از مراجعت خلقت و مفارقت از اخلاق طبیعت و فرو میرانیدن صفات بشریت و دور بودن از دواعی نفسانی و فرود آمدن بر صفات روحانی و بلندشدن به علوم حقیقی و بکار داشتن آنچه اولیتر است الی الابد و نصیحت کردن جمله امت و وفا بجای آوردن بر حقیقت و متابعت پیغمبر کردن در شریعت ...
عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر ابوسعید خراز قدس الله روحه العزیز
... و گفت خلق عظیم آن بود که او را هیچ همت نبود جز خدای
و گفت توکل اضطرابی است بی سکون و سکونی بی اضطراب یعنی صاحب توکل باید که چنان مضطرب شود درنایافت که سکونش نبود هرگز یا چنان سکونش بود در قرب یافت که هرگزش حرکت نبود
و گفت هرکه تحکم نتواند کرد در آنچه میان او و خدای است بتقوی و مراقبت به کشف ومشاهده نتواند رسید ...