گنجور

 
عطار

بود جامی لعل در دست ایاس

قیمت او برتر از حد و قیاس

شاه گفتش بر زمین زن پیش خویش

بر زمین زد تا که شد صد پاره بیش

شور در خیل و سپاه افتاد ازو

کان همه کس را گناه افتاد ازو

هرکسش میگفت ای شوریده رای

قیمت این کس نداند جز خدای

تو چنین بشکستی آخر شرم دار

عزتش بردی و افکندیش خوار

شاه از آن حرکت تبسم مینمود

خویش را فارغ بمردم مینمود

آن یکی گفت این جهان افروز جام

از چه بشکستی چنین خوار ای غلام

گفت فرمان بردنِ این شه مرا

برتر از ماهی بود تا مه مرا

تو بسوی جام میکردی نگاه

لیک من از جان بسوی قول شاه

بنده آن بهتر که بر فرمان رود

جام چبود چون سخن درجان رود

بندهٔ او باش تا باشی کسی

ور سگ او باشی این باشد بسی