حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة - فی الغزو
... بدین نمط و نسق من الفلق الی الغسق در رفقه تازیان با جماعت غازیان میراندم و قوارع قرآن مجید می خواندم بآمد و شد مسا و صباح و اختلاف غدو و رواح به ثغر هند رسیدم و همهمه مراکب تازیان و دندنه مواکب غازیان بشنیدم
مجاهدان راه حق خدای را شکر کردند و آواز الله اکبر برمیآوردند دل بر شربت تیغ آبدار و ضربت رمح جان سپار نهادند و دست اخوت ایمان در گردن وداع جان کردند
یعانق بعضهم بعضا وداعا ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة - فی الربیع
... یک باطن پر ز اشتیاقت دارم
پیراهن ماتم فراقت دارم
گل دو رنگ چون عاشق منافق یک سوی زرد و یک سوی لعل باطن دیگر و ظاهر دیگر رنگ و به رنگ می نماید و مس به زر می انداید اگر از وی وفای معشوقان جویی رخ زرد عاشقان پیش دارد و اگر نیز عاشقان طلبی عارض لعل معشوقان آرد شراب ناز در قدح نیاز ریخته و عاشقی با معشوقی برآمیخته نه در معشوقی صاحب جمال ونه در عاشقی صاحب کمال ...
... سمن سپید چون عاشقان بزرگ امید ملوک وار عشق می بازد و سیم سپید در خاک سیاه می اندازد و به زبان حال با مفلسان باغ و مدبر ان راغ می گوید که مدعیان بی معنی را دهان پر آتش باد و عاشقان بی سیم را شب خوش باد که هر که را این نسیم باید دست و دامن پر سیم باید
چون گل چه کنی ز عشق پیراهن چاک
مانند سمن سیم درانداز به خاک ...
... چون ارتجال و انتحال شیخ بدین جای رسید و وصافی بهار تمام شد و تعییر خلق عام گشت پیر برپا خاست و سفره سفر را زادی بخواست گفت خدایش بیامرزاد که بی آنکه در اطاعت رعونت کند در اسباب استطاعت این غریب را معونت کند
هر یک آنچه داشتند در میان افکندند و پیر آن جمله را در انبان افکند چون خود را با دستگاه کرد روی عزیمت به راه آورد و بعد ما تفرقنا غرب الشیخ و شرقنا
معلوم من نشد که زمانه کجاش برد ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة - فی اللغز
حکایت کرد مرا دوستی که از راه صحبت بامن مؤانستی داشت و از روی طبیعت مجانستی که در مبادی عهد براعت و تمادی دور خلاعت که شیطان صبا متمرد بود و سلطان هوی متشرد خواستم که در اطراف عالم طوافی کنم و در نقود سخن صرافی
فعلقت بظوافر اللیل و تمسکت بحوافر الخیل پس بحسب مراد اجتیاز اختیار بکردم و کأس کربت از دست ساقی غربت بخوردم تا آن زمان که پای از تک و پوی بماند و زبان از گفتگو ملول شد طبع از جستجوی سیر آمد و آب غربت آتش شهوت بنشاند و باد فتور گرد غرور بفشاند ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة - فی الجنون
... لما مدحت عیون بالسواد
دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار خواستم که زهر کبایر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم
و قلت اقیم بام القری ...
... گفتم روزی چند از نوایب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت
عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجویی بمحلتی و کویی می رفتم تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر
صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم ...
... همه عالم حدیث رتبت والای ما بودی
اگر پیراهن وصل تو بر بالای ما بودی
اگر شایسته کوی تو بودی پای من یکدم ...
... گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است
هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند چنین دانم که تو از این رایحه بویی نبرده ای و درین جایگاه گویی نزده ای ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه
جان کیست که او رنج گزند تو کشد ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة - فی التفضیل
... هر روز گلی ببار میدیدم
با خود گفتم که دل را بدین خاک آمیزشی بایستی و از راه عشق آویزشی که در جهان مجازی بی حرفت عشقبازی نشایدبود و در عالم بی دلدار نباید آسود
پس بحکم دلالت این مقالت درین حالت معشوقی می طلبیدم با دل می گفتم که مرا درین هنگام که جامه عمر طراز شباب دارد و موی روی رنگ پر غراب معشوقی باید ...
... عقل متأنی را عقال برنهم و نفس حریص را شکال برگیرم چون این عزیمت درست کردم گفتم اول باری تعیین یاری شرطست که حکمای خبیث و علمای این حدیث را درین شیوه مختلف و در این صنعت نامؤتلف اختلاف بسیار است و گفتگوی بیشمار
شیخ ابونواس را دراین باب ملتی دیگر است و امیر ابوفراس را درین کوی علتی دیگر آن یکی سخن از معجر و گوشوار می گوید و آن دیگر راه کلاه و دستار می پوید فوجی از بقایای قوم لوط آن مذهب را نصرت می کنند و قومی از ذریت داود این ملت را قوت می دهند
شریعت محمد ص که ناسخ شرایع و مبطل طبایع است جاده این راه را می نماید و تنا کحواتکاثروا میفرماید قرآن مجید گاه حور مقصورات را تزیین می دهد و گاه بولدان و غلمان تحریض و ترغیب می کند
پس درین معنی اختباری بایستی و اتباع صاحب اعتباری تا در قدم دوم ندامت نباید کشید و غریم غرامت نباید دید که قدم اول این حدیث بر خاک اختبار است و قدم دوم بر آتش اعتبار مصلحت و عافیت با این آشیانه آشنایی ندارد و عقل و خرد را درین رسته روایی نه
تیمار یار به ازین باید خورد و تدبیر این کار به ازین باید کرد آن شب از دامن رواح تا بگریبان صباح در ارق آن فکرت و عرق آن حیرت بودم چون نسیم بحر صافی بر مرکب طوافی نشست برخاستم و طلب این حدیث را بیاراستم تا کجا دانایی یابم که از وی دوایی طلبم یا شیدایی بینم که از وی شفایی جویم
تا برسیدم برسته بزازان و مجمع طنازان دیدم بر گوشه دو دکان یکی پیر و یکی جوان بر قدم گفتگوی ایستاده و زبانهای فصیح برگشاده پیر می گفت ای گمراهان شارع شریعت و ای معتکفان مزبله طبیعت بر پی قوم لوط رفتن و گل سنت بخار بدعت نهفتن نه سنت دین داران و نه عادت هوشیاران است
از روضه نسل و حرث بمزبله روث و فرث فرود آمدن محض ضلالت است و عین جهالت این انتم من الناعمات القدود و الموردات الخدود این انتم من ذوات الذوایب و البیض الترایب کجایید شما از پری رویانی که آفتاب عاشق و مدهوش روی ایشانست و ثریا ندیم گوشوار گوش ایشان ...
... مالاح لی الا النوی و صدود
از نصاب نقصان جز لاف خسران نتوان زد و از حبایل شیطان جز شمایل بهتان مشاهده نتوان کرد چندین اختراع و نقل در راه ناقصات عقل نباید کرد که این دریا از آفات و آن بیداء از مخافات خالی نیست که گل رخسار و سمن عذار ایشان را خارها در پی است و شراب وصال ایشان را خمارها در رگ و پیهمه فتنه های عالم سر از گریبان و چشم های فتان ایشان بر میکند و همه زخمهای استوار از غمزه خونخوار ایشان بسینه احرار و دل ابرار رسد
اول فتنه ای که ملک بهشت آدم را در سر آن شد بتدبیر حوا بود که دانه بدید و دام ندید و عاقبت و لا تقر با در نیافت و اول قتیل در عالم کون هابیل بود که در راه این قال و قیل فرو شد
فطوعت له نفسه قتل اخیه فقتله فاصبح من النادمین و داودی که چهل سال در خلوتخانه مناجات بزمزمه اوتار حلق دل و جان خلق را صید کرد بعاقبت درین شست آویخت
با آن صیت و صوت در پای فوت افتاد و قصه پسر کنعانی خود سر دفتر این معانیست که اگر حمایت لو لا ان رای برهان ربه نبود از پیراهن عصمت یوسف نه تارماندی و نه پود و از بضاعت عصمت و نصاب عفت نه مایه ماندی و نه سود
اگر فتنه ریشه معجر و سودای گوشه چادر ایشان نبودی موسی کلیم الله در عصا و گلیم شبانی نیاویختی و منصب صاحب طوری با حرفت مزدوری نیامیختی ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة
... آن کشد او که ما کشیم همی
ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول
چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوایب سفر نگاه گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود
الدلیل ثم السبیل که شرط اهم و رکن اتم در سپردن طریق بدست کردن رفیق است مفرد دویدن سنت هلال است و تنها رفتن رسم خیال ...
... از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل
و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است
باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم ...
... ز عجز معتکف سایه گلیم مشو
اما ای جوان زینهار تا نخست دست در دامن همراهی نزنی پای در عرصه گاه سفر منه که الواحد شیطان یعنی قالب تنها بحکم مراد شهوانی صفت شیطانی دارد
پس قالب مفرد بدینمعنی شیطان مجرد بود اما هم رفیقی و هم طریقی را آداب و شرایط است بیرون از آنکه هر دو هم مناهل و هم منازل باشند و مطرح رخت در سایه یکدرخت افکنند ...
... و اقداح می وصال دوش او خوردست
با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد
سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید ...
... اذا عظم المطلوب قل المساعد
اگر مقصود طلبی تنها و وحید و مفرد و مجرد رو که نباید این یار هم در آن یار آویزد و این دوست هم در آن پوست خیزد و الشرکة فی العیان عیب اگر معشوق طلبی خود رفیق جستن و یار بردن سد راه استراحت و فتح باب اباحت است
گر جویی از ولایت انصاف دوست جوی ...
... فرمان من بکن بدل یار مارگیر
چون در اثنای آن اقدام این شرایع و احکام بر من خواند و بسر منزل آسودن و حریم غنودن رسیدیم پیر گفت مطیه نفس را آسایشی باید داد و مثقله سفر را از گردن و سر بباید نهاد که منزل دراز است و راه پر نشیب و فراز چون بحکم اشاره پیر قاعده تدبیر ممهد گشت عنان قدم بکشیدیم و طناب سفر بگشادیم
خوردنی بخوردیم وگفتنی بگفتیم و هر یک بگوشه ای بخفتیم چون چشم بگشادیم رفیق را آواز دادم گام برداشته بود و منزل بگذاشته ندانم که بماتم شتافت یا بسور و بصیدا رفت یا بصور ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة فی صفة الشتاء
... در آی که رد سایل زشت است و مهمان ناخوانده تحفه ای از تحفه های بهشت گستاخ و ایمن بنشین که خانه و آنچه دروست ملک تست و آشیانه و هر که درویست در تصرف و کلک تو
اما باین سفره ماحضر محقر و مختصر تن در ده که شب بیگاه است و دست از همه نقدها کوتاه بیا تا قلندر وار با ابای نیستی و حلوای کاستی بسازیم و سرمایه وجود را در راه این جود ببازیم و از طعام و ادام بسلام و کلام بسنده کنیم که خوان قلندران بوقت نهادن همان صفت دارد که سفره صوفیان بوقت برداشتن
فلسنا فی احبتنا ضننا ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا
... چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده
گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده
اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند ...
... نه نخستین جنازه ای است که از دروازه جهان بیرون شده است و نه اول تابوتیست که از بیوت فنا بحانوت بقا نقل کرده است و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل آنرا که آدم و عالمیان را بطفیل وجود وی بر مایده حیات بنشاندند
این شربت بدادند و این نام بر وی نهادند که انک میت و انهم میتون آدم که مطلع تخلیق بود در مقطع این تفریق گداخته شد و محمد ص که خاتم این کار بود از شرف این کار برانداخته شد و ابراهیم ع که قدم خلت او بر مفرش آتش بود حلق درین دام آویخت و سلیمان که زین نبوتش بر کتف باد نهاده بود ازین حادثه نتوانست گریخت
نوحع هزار سال بزیست و نزیست و لقمان اندر هزار سال بماند و نماند یعقوب ع درین واقعه دست از عشق یوسف بداشت یوسف ع درین حادثه زلیخا را بگذاشت ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة عشر - فی التصوف
... چون از آنعالم درگذشتی و این بساط عریض در نوشتی قدم مجاملت در کوی معاملت نهادی هیچ طبقه ای مناسب افعال تر از طبقه متصوفه نیستند و هیچ طایفه موزون تر و مهذب اخلاق تر از فرقه کبود پوستان نه
آداب طریقت ایشان را مسلم است و اسباب حقیقت در ایشان فراهم حله پوشان عالم علم و عملند و قاطعان راه رجاء و امل جامه سوگ عزای هر دو عالم در سر افکنده و بساط ترفع از قامت شعری برتر تجار بی تصرف و اسخیای بی تکلف
چنانکه در قرآن مجید می فرماید یحسبهم الجاهل اغنیاء من التعفف گفتم خود را بر ذیل ایشان بندم و بر فتراک خیل ایشان پیوندم ...
... در شب عیب پوش تاری رو
باز اندیشه را آشیانه دیگر پیش آمد و فکرت را بهانه دیگر در راه افتاد گفتم مر این را سخن نامفهوم بسیار است و حکایات نامعلوم بیشمار من خود از اسم بی مسمی می گریزم
در مشکل و معمی چگونه آویزم درین شیوه مقالات و مقامات است و درین پرده رموز و طامات من از ولایت یجوز و لا یجوز می آیم بر این رموز و کنوز کجا درآیم ...
... بامداد خبر دادند که صاحب طریقتی کبود پوش دوش از طرف اوش رسیده است و اصحاب ما امروز بزیارت قدوم او مشغولند و در ریاض آن اقبال و قبولند
من نیز بدیده گرد آن راه برفتم و آن عزیز را مرحبایی بگفتم چون باد بهمه اجزاء بوزیدم و چون آب بهمه اعضاء بدویدم تا آنجا که حلقه آن اجتماع و موکب آن استماع بود
بآشنایی ما تقدم آمد و شد آنخانقاه مرا مسلم بود و آشنایی آن آشیانه مرا محکم خود را در آن حلقه راه کردم و از دور نگاه پیری دیدم چون ملک لطیف خلق و چون فلک کبود دلق محاسنی ببیاض نور دل مخضوب و رویی بقبول سینه محبوب
از سر جسم و قالب برخاسته و ماده اسم و رسم کاسته روح صرف نور پاک و عقل مجرد صورت ملکی و مرقع فلکی منظری نورانی و مخبری روحانی حکمه حکم سکوت بر زبان نهاده و دهنه نهی و صموت بر دهان صوفیان ولایت و خرقه پوشان ناحیت ...
... وقت آن آمد که این عقود مشکل را انحلالی باشد و این جروح کهنه را اندمالی گفتم ای بیان چنین عقلها و ای کلید چنین قفلها چه باید اگر این زنگ از آیینه دل بزدایی و صورت زیبای طریقت را در مرآت حقیقت بنمایی
گفت ای جوان نوخاسته ود ر ریاضت ناکاسته جز بامتحان هرچه خواهی بپرس و جز بر عونت هر چه دانی بگو که باهادی علم گمراهی در نگنجد و با مشعله صبح جلی سیاهی راست نیاید سل ما بدالک و هات سیوالک
گفتم شیخامرا در عشق و طای درویشان ثباتی است و بر کوزه عصای ایشان التفاتی اما واقعه ای چند است که مانع این راهست و حایل این بارگاه تا آن ظلمات شک و تخمین برنخیزد نور صبح یقین ره ننماید
فازل سواد الشک بالثغر الذی ...
... ابصرت منها انجما و بدورا
پیر گفت ای جوان نوکار گرم رفتار قدم بر بساط حالت دار و از سر مقالت بر خیز بگوی آنچه واقعه راه است و بپرس آنچه محل اشتباه است که بی کشتی در دریا سباحت نتوان کرد و بیدلیل در بیداء سیاحت ممکن نگردد
گفتم شیخا اول بار قدم صورت است تا بتدریج بعالم معنی رسیم مرا بیان کن که علت کبود پوشیدن و از رنگها این رنگ برگزیدن چیست ...
... وز آتش هوای تو دمها چو دود به
پیراهنی که صبر نهد بر نهاد عقل
از هجر جانگداز تو بی تار و پود به ...
... گفت مایده نهاده است و درها گشاده گفتم ای پیر طریقت و رهنمای حقیقت معنی رقص و غناء و اهتزاز و انبساطی که از آن نشاط حاصل می شود مجمل چیست و مجوز و مرخص آن کیست
گفت ای کودک راه بدان که قفس قالب رعیت مرغ دل است قبض و بسط و حرکت و سکون قالب براندازه حالت قلب بود ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب هرگاه که طایر روح ببسط و قبض الهی متمایل شود و مشتاق پرواز فضای عالم علوی گردد
در اضطراب و حرکت آید و قفس از جنبش او در حرکت افتد کوتاه نظران عالم صورت پندارند که آن حرکت اختیاری است و آن جنبش ارادی ندانند که لرزه مرتعش بی خواست او میزاید و حرکت در مصروع بی اراده او میآید اگر مثقله کره گل بجای غل و سلاسل در گردن وی بندند از حرکت باز نایستد ...
... سر ماهیت شمع هنگامه جمع را نشاید تا شمع سمع در خلوتخانه وجود نیفروختند هیچکس را آداب بندگی نیاموختند آنجا که پیش از قالب اشباح بود
زایر ارواح را خطاب الست بربکم فرمودند شمع آن خلوتخانه جز سمع نبود نخستین خطاب ازین مقالت بسمع بی آلت رسید و از آنجا که سمع را بر بصر ترجیح است و کان الله سمیعا بصیرا تو ندانسته ای که هرچه ضروری بود حظر و ابا حه دروی نگنجد و منع و اطلاق در وی راه نیابد که درین میدان منع و اطلاق تکلیف ما لایطاق بود و از اینجاست که نطق علت مواخذه است
بدان معنی که صفت اختیار دارد و سمع سبب مواخذه نیست بدان روی که نعت اضطرار دارد نبینی که آنجا دری بدو طبق نهاده اند و مهر الصمت حکمة بر وی زده اند و در عالم سمع دری گشاده اند و ندای فاستمعوا در داده
دانستم که هرچه از راه سمع درآید گرد حظر و اباحه در وی ننشیند و از اینجا گفته اند که عشق دو گونه است یکی بواسطه سمع و دیگری بوسیله بصر از عشق بصری توبه واجب آید و از عشق سمعی نه
عشق داود صلوات الله علیه از راه دیده بود لاجرم عبارت از وی این آمد فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب باز عشق سلیمان از راه سمع درآمد و جیتک من سباء بنباء لاجرم موجب زجر و تهدید و لایمه و عید نیامد که چشمه سمع چشمه طهارتست تهمت و شبهت در وی نیاید و تو ندانسته ای که شعاع بصر باستقبال دیدن رود
اما جوهر گوش باستقبال شنیدن نرود پس سمع صاحب ثبات آمد و بصر صاحب التفات و تو ندانسته ای که اول استماع از لذت سماع گوش است و بیان این معنی از نص قرآن برخوان که و اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم نفیض من الدمع
و جماعتی در تفضیل سمع چندان اطناب و اسهاب کردند که سمع را در تقلید ایمان بر عقل ترجیح دادند و بدین معنی در تیه ضلالت و بیداء جهالت افتادند لعنهم الله و حاشا السامعین پس چون شقاشق شیخ در بیان دقایق و حقایق بدین بالا و پهنا رسید عقل از سرها و آرام از برها برمید
آفتاب عزم غروب و رأی دلوک و شباهنگ آهنگ سلوک کرد پس عزم خانه و آشیانه کردم و خود را در ارادت تصوب بی بهانه بامداد باصبح هم زانو و با سحر هم پهلو با هزار ناله و آه عزم راه و قصد خانقاه کردم
در خانقاه اثر حریف دوش و پیر اوش ندیدم پرسیدم که آن آفتاب بکدام برج انتقال کرد و آن در بکدام درج ارتحال فرمود گفتند ما با تو درین حیرت برابریم و از آن نام و نشان بی خبر ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد
... کی بود کاین هوس بدام آریم
راه یثرب بزیر گام آریم
رای رفتن کنیم عاشق وار ...
... بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر جمله بر طریق مروت و فتوت نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده
تراهم اخوة لابانتساب
کما اجتمعت سیوف فی قراب ...
... رفته از کوی شهر و خانه دل
با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست
روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم
تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید
لیهلک من هلک عن بینة و یحیی من حی عن بینة فلان موضع معهد آن ازدحام است و موعد آن انتظام علمای فریقین و امنای طریقین متوسط آن حکومت و مصالح آن خصومت خواهد بود تا دست جدال در طی و نشر ای مقال که را خواهد بود و کدام مذهب منصور آید و کدام ملت مقهور گردد
با خود گفتم اینت شربتی مهنا و اینت دولتی مهیا ارجو که در صف نعال آن صدر رجال راهی یابم و در صفه آن خصام و جدال پناهی گیرم و بینم که آن در شیر عرین در معرکه دین چگونه برآویزند و آتش جدال چگونه انگیزند
با طبقه ای که مشعوف آن شکار ملهوف آن پیکار بودند آن شب هم جامه و جام و همکاسه و شام شدم سپیده دم بکوری غرابی کردم و مروری سحابی چون بقدم جستجوی ببطحای آن گفتگو رسیدم بوضعی که از جاده عام دورتر بود و از ماده ازدحام یکسوتر ...
... درهم آمیخت همچو خوف و امید
کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر
چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند ...
... اما در آیینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید که عقل مشعله طریق و قاید توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است
جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا
پس فایده عقل بذات آمده و فایده سمع بادات و آلات و این تفاوت بر عقلا پوشیده نشود و جهانیان دانند که تا نقل عقل بر مایده وجود ننهادند قلم تکلیف را اجازت حرکت ندادند ...
... دعاک لطعنه یوم اللقاء
شیخا چون چندین ترهات منظوم و سخن نامفهوم گفتی گوش دار تا سیوالات خصم بشنوی و دست از محالات بیطایل خود بداری تو ندانسته ای که عقل با حسن و قبح آمیزشی دارد و با نیک و بد آویزشی که خیر و شر از عقل زاید و فایده او بهر دو طرف راه نماید که عقل کدخدای عافیت جوی است و واعظ مصلحت گو
هر که از عقل نصیبی دارد در مصلحت خود بکوشد و آزادگی ببندگی نفروشد که عقل ابتلاء و امتحان نبیند و مذلت و هوان باختیار نگزیند کن ومکن از جوایز شرع است نه از نتایج عقل ...
... یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسایط بدارالملک وسایط آیی بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت که ما بی آلت شنوایی درین عالم شنوایی ندیدیم و بی ادات بینایی درین گیتی بینایی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف
و مؤتلف قالب را باطناب و اعصاب درهم و برهم نیست و عروق راکه انهار خون بدن است در وی جاری نکرد و ثقب و نقب آنرا بلحم و شحم فراهم نیاورد و کسوت جلد را که خلقان خلقتی است در وی نپوشید
خطاب بگیر و بگذار و امر و نهی و بنه و بردار درست نیامد و یکی از آن آلات مصنوع و ادات موضوع سمع است که مرکب است از غضاریف و جلود و سلاسل و اغلال مقید و مشدود و باد خانه ای بر سر او که باد هوا را که مرکب اصوات است بخود می کشید و چشمه ای در پایان او که مفهوم مستمع در وی مجتمع می گردد ...
... پس عقل مدبر که بتدبیر این افلاک برپاست واین املاک بر جای فرمود که معیار صدق و میزان حق و اسطرلاب یقین معرفت باش و در آیینه هر آینه بر طریق مشاهده و معاینه خود را در دیده جهال و اصحاب ضلال عرضه کن که بطریق ضررت این قالب و صورت را موجدی باید و آن قادر حکیم و علیم و دانا و توانا بود
پس ذات او منزه از صفات محال و نعوت متناقض است و این طریق دقیق و مشکل رقیق جز بمشعله عقل نورانی نتوان دانست که مدبر صلاح و فساد و تفریق و اتحاد و تخلیق ایجاد اوست و اگر تقویم و تعلیم او در دست ابراهیم نبودی از غلط افکنان راه یعنی آفتاب و ماه ببارگاه با طول و عرض انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات و الارض نرسیدی
و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد
ونیز معلوم است که سمع محل خطابست و حکم ثمره ای دارد که پرورش در وی می یابد باز عقل مقر و منبت ثمره است که او را حکم شجره بود واز شجره تا ثمره فرق بسیار است و تفاوت بیشمار اما این آستانه بس رفیع است و این حضرت منیع پای شکسته این طلب را نشاید و دست بسته این طرب را نزیبد ...
... چون بیان شیخ سنی از مد و ایجاز بحد اعجاز رسید از چپ و راست تحسین مجتمعان و خروش مستمعان و ناله سوختگان مودت و آواز مشتاقان محبت بخاست که جاء الحق و زهق الباطل
پیر سنی از جای برخاست و رفتن را بیارسات و رداء ظفر در سر آورد و پای در رکاب خر چون نسیم سحرگاه در فراز و نشیب راه براند و طبع خاطر در هوای قفای او بماند بعد از آن بسیار بشتافتم آن صید مبارک را درنیافتم
معلوم من نشد که کجا رفت و چند رفت ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
... فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم ...
... لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود پس چون ذیل سخن دراز شد عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة عشر - فی العشق
... و الا فلا ترکن الی ذاک الاخا
گفت وقتی از اوقات که دوره ایام صبا چون نسیم صبا خوش نفس بود و عهد جوانی چون قدح زندگانی بی خس من از راه مهر با یاری پیوندی داشتم و از سلسله عشق بر دل بندی
بر دست و قدم صبر غل و بندی داشت ...
... سرباره خویش بر سر بار نهاد
با خود گفتم که این خود نه قضاییست که با وی بتوان آویخت و این نه بلاییست که از وی بتوان گریخت شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی
هر چند که عهد و قول و پیمانش نبود ...
... تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی قدمی مبارک و دمی متبرک دارد
دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است
الحب مامنع الکلام الالسنا ...
... از من شده دور غمگساران
گفتم ای صبح صادق چنین شبها و ای طبیب حاذق چنین تبها خواه بتیغ قطیعت پی کن و خواه بداغ صنیعت کی یکراه این طومار تیمار را بدست کفایت طی کن
گفت ضیعت اللبن فی الصیف و ترکت العصا بالخیف پای افزاری که بچین گذاشته ای بفلسطین میجویی و عصایی که بسمرقند نهاده ای بخجند میخواهی ...
... عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج صوفی دایم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دویی نبیند و منی و تویی نداند
عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند
عشقی است مرا زبخت بد افتاده ...
... صورت معشوق در حجرالاسود سینه شان منقوش است و صورت محبت در قالب ایشان منقور ونقش محبت بر ورق الابیض دیده ایشان مسطور
در راه محبت قدمی بی تو نه ایم
در صورت شادی و غمی بی تو نه ایم ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة عشر - فی حکومة الزوجین
... کاین هر دو ظریف نیست بی پیرایش
یک دو رفیق را آگاه کردم و روی عزیمت براه آوردم چون کأس شراب در هر کامی منزل و از هر زمینی چیزی حاصل می کردم تا چون راهی دراز بریدم در بلاد اهواز رسیدم
مسکنی دید مرتب و ساکنانی یافتم مهذب ومجرب غربای بسیار وادبای بیشمار مساجد معمور و معابد مشهور زاویه های اوتاد وابرار و خاکهای مهاجر وانصار مردمانی همه برسنن استقامت و در لباس سلم و سلامت ...
... در اثنای مکالمه و مخاصمه هر ساعتی کرامتی می فرمود و لطفی میافزود و بر سر جمع می ستود و از صورت حال می پرسید و از اقامت و ارتحال برمیرسید
ما در صف مساهله و مسامحه بودیم که در میان جمع مردی و زنی دیدیم درهم افتاده هر یک از عرض یکدیگر می چشیدند و گریبان جدال یکدیگر می کشیدند پرده حیا از میان برداشته و راه آزرم و شرم فرو گذاشته
خلقی برایشان در نظاره و عالمی در کار ایشان عاجز و بیچاره همچنان بآویز و ستیز و مشغله و رستاخیز پیش قاضی رسیدند و بساط خصومت باز کشیدند قاضی بانگ برایشان زد که این لجاجت و سماجت چیست و این تحرک و تهتک از پی کیست ...
... مرد گفت ای بحر بی غور و ای حاکم بی جور دانسته ای که الخدعة بدعة و الاغترار اضرار این زن مرا بطمع طمعه در دام افکنده است و زهر بجای نوش در جام گندم فروخته است و جو عوض داده کهنه تسلیم نموده و نو و عده نهاده بجای همیان انبان در میان نهاده است و بجای سوراخ سوزن در روزن گشاده است
در ناسفته گفته است و سفته بوده است و راه امن وعده کرده بود و آشفته بوده است شرط سم خیاط کرده سم رباط آ مده است و قرار بر حلقه خاتم کرده خرقه ماتم در میان نهاده است غبنی است معین و جرحی است مبین ترقیع را در وی راهی نیست و تقریع را در وی گناهی نه
الجرح قد لزعلی ضابط ...
... حجره ایست درش بمسمار بسته و حقه ایست سرش استوار کرده هیچ حاجی بگرد این کعبه طواف نکرده است و هیچ غازی در آن ثغر مصاف نکرده
کاه را در آن راه نیست و موی را در آن روی نه چون چشم بخیلان تنگ است و چون روی کریمان بی آژنگ هیچ یک درین راه نرفته است و هیچ مسافر درین پناه نخفته است
سخت بسته چو راه گوش کر است
ناگشاده چو دیده کور است ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم
... چون مار بهفت عضو پایی کردم
عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار
بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد این بیتم در زبان افتاد
ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی
وز راه هوی عنان مرکب بکشی
قدر شب و روز عافیت بشناسی
گر روز بلابحیله تا شب بکشی
گفتم مصلحت در نماز چهارگانی کردنست و شراب سه گانی خوردن پس عقال عقل بگسستم و راه خرابات بجستم حریفی چند حاصل کردم و هم در کوی خرابات منزل کاسه و کیسه در کار و این ابیات در تکرار آوردم
اگر چه از می و معشوق احتراز به است ...
... و ان الخمر آخره خمار
چون از رقدت غفلت انتباهی پدید آمد و بشارع شریعت راهی گشاده شد از تمادی کار ملول شدم و باعتذار و استغفار مشغول گشتم
مکان اخوان طاعت را بر حریفان و ظریفان خلاعت بگزیدم که حلیف مناجات دیگر است و حریف خرابات دیگر لکل قوم یوم از دارخمار و قمار بجوار اخیار و ابرار آمدم و از صفه بزم و پیاله بصف تضرع و ناله انحراف کردم و در پهلوی مسجد اعظم و جامع محترم جایی بدست آوردم و واسطه قلاده صف مسجد شدم ...
... صد هزار شخص در یک تن و نهاد همزاد متفق سال مختلف احوال ز مستوی قد متحد خد با چندین اسباب تشاکل و دواعی تماثل که یکی بیکی نماند و هیچ دو بیکدیگر باز نخواند
از روی کون متجدد و از راه لون متعدد چنانکه در صورت این تفاوت هست در سیرت زیادت از آن هست الا آنکه تفاوت اخلاق ایشان جز بمحک تجربه وامتحان نتوان شناخت
و من اعجب الأشیاء انی وجدتهم ...
... پیر یونانی پیشتر آمد و پیر کرمانی را در بر گرفت و گفت ای پیر حکیم فوق کل ذی علم علیم این در نیکو سفتی این سخن خوب گفتی که هر علم را که رواج بود بقدر احتیاج بود حاجت مردمان بدین علم بیشتر است و بدین حرفت و صنعت احتیاج زیادتر
پس هر دو از دایره اجتماع بشاهراه وداع آمدند یکی بطلوع رفت و دیگری بغروب یکی بشمال رفت و دیگری بجنوب
معلوم من نشد که کجا بردشان نیاز ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ
حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم
نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله اینت هوایی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی ...
... پیشوای بزرگ و صاحب صدر
صوفیان صاحب مجاهدت و صافیان صاحب مشاهدت و مجردان کوی طریقت و متفر دان راه حقیقت
همه چون با یزید صافی دم ...
... هر یکی چون سپهر ثابت رای
هر یکی چون ستاره راهنمای
طبعشان در کرم بهانه طلب ...
... یادگار رسول و بار خدای
چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته
حمالان کوه و قار و حلم و سباحان دریای عمل و علم هستی هر دو عالم در باخته و با سرمایه نیستی ساخته سفر آخرت را رای زده و حطام دنیا را پشت پای علم بی نیازی بر فلک افراشته وحدقه تیزبینی بر سماک گماشته ...
... اروضة انت ام ارض المسرات
و یا مکرر ذکراها علی طرب
هات الا حادیث عن بطحاییها هات ...
... کس در جهان ندان که غرض در میانه چیست
گفتم نباید که تا این طول و عرض پیموده شود پیراهن عمر فرسوده گردد خیال عشقبازی حریفان بلخی بحریفی راه و رفیقی منزل می رسد و پیوسته بسر بالین دل میآیمد
عنان اغتراب بصوب صواب برتافتم و رفیقی چند در آنطریق بازیافتم دست مرافقت در گردن موافقت ایشان کردم و روی بصوب خراسان نهادم چون بسرحد آنولایت رسیدم از واردان بلخ دیگر گونه حکایت شنیدم ...
... گفتند که ای جوان طوارق حدثان و نوازل زمان را جنس این تصرف بسیار است و امثال این دستبرد بیشمار او ان الدهر ظلام و لیس البیان کالعیان بران تا بدانی و برو تا ببینی که ذکر غایب از جمله معایب است
پس روی براه نهادم و عنان بقاید قضا دادم منزل بمنزل در طلب مقصود می آمدم تا بدروازه حرم گرم و خاک پاک آن تربت با رتبت رسیدم
آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرایی طراوت رعنایی نبود ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العشرون - فی السکباج
... خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سایل وار بدرخانه گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند ...
... نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است ...
... گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی یاددار تا امشب جماعت خانه بازگویی و مشبع و دراز گویی
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من
فقدر المرء یظهر بالاقارب ...
... گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد فنعوذبالله من لییم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد ...
... زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان سروپا برهنه در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه تا روزی از بهر دفع بینوایی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم اتفاق را همشهریی بمن رسید و تیز در من نگرید ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الحادیة و العشرون - فی اوصاف بلدة سمرقند
حکایت کرد مرا دوستی که در شداید ومکاید انباز بود و در سرایر و ضمایر همراز که وقتی از اوقات بحکم تقلب اشکال آسمانی و تغلب احال زمانی قطرات باران نیسان از بلاد خراسان کم شد و چشم ابر بهاری چون چشمه خورشید بی نم آسمان منبسط طبع صاحب قبض گشت و سحاب از بیمایگی باریک نبض
در سرشت سحاب وهاب جز شحی نماند و چشم بیرحم غمام را ترشحی نه چشمه های آب نیستان از خاک بسته و جسم های خاک بستان گسسته گشت و راه سیلاب گردون از بسیط هامون بسته شد
عالم مخطط امرد گشت و بساتین از ریاحین مجرد اشکال افلاک اخضر در احوال خاک اغبر ظاهر شد نه بایان گلها را صباغی کرد ونه باد بستان را دباغی ...
... در هر قدمی کلاه مغانه و در هر گامی زنار بیگانه با جهودان هم پیاله و با گبران هم نواله بدانید ای غربای شهر و نجبای دهر که طالع این کبر وحسد برج اسد بوده است و بوقت تمهید این واقعد و تشیید این اساس زحل بوی نظار بوده و مریخ کواکب بر نحسی پیوسته و اتصالات ثواقب سعد گسسته
اسبابب نحوست فراهم و دواعی عقوق محکم خاک این خطه با خون خلق آمیزشی دارد و آب این شهر در مجاری حلق آویزشی ظباء این بیشه گرگ و شیر است و باران این بهار تیغ وتیر غربت در این شهر محض کربت است و ریختن خون غربا بنزدیک این علما عین قربت
گل این نوبهار خار دل است ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
... این غاشیه بر دوش نهادم و عاشق وار ندا در دادم که ما این کأس زهر نوشیدیم واین درع قهر و جامه صبر پوشیدیم
پس از کوی توکل براه توسل باز آمدم و گفتم دراین طریق بی رفیق نتوان بود و درین غار بی یار نتوان غنود دلیلی بایستی که مارا ازین ظلمات بآب حیات بردی و ملاحی شایستی که ما را ازین غرقاب بساحل نجات آوردی که این حادثه چون جذر اصم دری ندارد و این کار چون دایره پرگاری سری نه
یکدم نبد که چرخ مرا زیر و بر نداشت ...
... پس در میان آن خوف و رجاء و در اثناء این شدت و رخا معشوق حاذق صادق بازنگریست تا بداند که علت این رنگ و بوی و جستجوی چیست
چون امارات عشق مستولی دید و علم سلطان مهر متعالی گفت ایها اللبیب امش رویدا و لا تأمن من النوایب کیدا باز گرد که این راه پر کلب عقور است و بازایست که این شهر پر خصم غیور
در حادثه عشق ترا یاری نه
یک شهر نگهبان و نگهداری نه
ای آنکه در بیدای چنین غربتی و در غلوای چنین کربتی همانا درین دام ایندم افتاده ای و در چنین راه کم قدم نهاده ای اگر چون حرباء عاشق آفتابی نصیب خود بیابی و اگر دواعی رعنایی با محرکات سودایی جمع شده است قفای آن بخوری وکیفر آن ببری
تا بر سر سودا و طریق هوسی ...
... رسته در سینه نوک پیکان ها
من این کیوس تجرع می کردم و با دل بیقرار تضرع این صور بلا می شنیدم و این شور عنا میدیدم که ناگاه در میان راه پیری دیدم مرقع پوش
سخن فروش برخاست و ندا در داد بچپ و راست علت قلبی که آنرا عشق می گویند کراست و آن عاشق مأیوس منحوس عبوس کجاست ...
... بند سر کیسه بباید گشاد
گفتم شیخا اگر این دلیل راه بنماید و این قفل بدین کلید بگشاید تراست کیسه و نقدی که در وی است و دستارچه و عقدی که بر وی است
پیر صاحب اندیشه مشعبد پیشه قطعه ای کاغذ مزعفر از پارچه خرقه اخضر بیرون کشید و ببوسید و بر سر نهاد و بدست راست بمن داد و گفت بسم الله الذی لیس علی حکمه مزید یفعل مایشاء و یحکم مایرید
بگیر کلید گنجها و شفای رنجها و دفع مضرت غربتها و رفع معرت کربتها و انجلای سینه های زنگ گرفته و دوای کینه های رنگ گرفته بستدم و بمهر برگرفتم
هنوز بیست گام ننوشته بودم و از سر آن محلت نگذشته که مقصود خندان با حسنی هزار چندان چون ماه از گرد راه و چون یوسف ازبن چاه میآمد
چون باد سخت میدوید و چون شاخ درخت مینوید چون مرا بدید لعل بدخشان با در عمان بسفت و بی آزرم و شرم بگفت شیخا آن آتش دیرینه در زوایای سینه همچنان متمکن است و یک ساعت از پی لذت خلوتی و سلوتی ممکن گفتم خه خه علیک عین الله بیا و در دیده بنشین که در زمین جای تو نیست ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة و العشرون - فی الخریف
... وی مشک بید بیز تو هم عنبرین مبند
چون پیر کارگاه فضل این حله ببافت و جامه هست و نیست باز بشکافت سوار عنان و راه او در نیافت من سیوال دیگر را بسنجیدم و در عقب وی بدویدم با خود گفتم فلا نسمع الا همسا
معلوم من نشد که در آن باد مهرگان ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
... تیر فلکی نشانه جوی است
چون جامه عصمت آلوده گشت و کیسه ثروت پالوده شد یاران پیاله و قدح سرپوش از طبق اخوت برداشتند وراه و رسم اهل مروت فرو گذاشتند
چون شراب خورده از ایشان جز خماری در سر و چون گل فرو ریخته از ایشان جز خاری در بر نماند واز آن چندان شراب انگوری جز استفراغ زنبوی حال نیامد و آن سفره صحبت کندوی سربسته و سرپیچیده شد لاله وار خندان خندان بساط صحبت در نوشتند و سایه وار تمام ناشده درگذشتند ...
... چون باد گرفت تا نشسته سر خویش
دانستم که اخوان مجلس اعوان مفلسند و معلوم گشت که آن قدمها که در راه شراب زده بودیم در پی سراب زده بودیم هیچ یاری دستی بر در و دیوار من ننهاد وحلقه ای بر در حجره من نزد
کس در آن آماج بر صوب صواب ...
... و جاء یزید بعد لولایة
و من بعد ابراهیم بوبع وافتخر
و من بعده مروان ثم تصرمت ...
... و فی راشد رشد البریة کلهم
الی ان عراه القتل و السیف مشتهر
و فی المقتفی بالله والله جاره ...
... آنگه ولید ابن یزید و آنگهی یزید
ابن ولید باز براهیم تاجور
مروان خلیفه گشت از آن پس میان خلق ...