گنجور

 
۳۲۲۱

عطار » وصلت نامه » بخش ۵ - الحکایت الرموز سئوال کردن مردی از حضرت شاه اولیا که در بهشت روز هست

 

... همین آدم که بد کرسی یزدان

از این آدم شده است این چرخ گردان

همین آدم که بد عقل مصفا ...

عطار
 
۳۲۲۲

عطار » وصلت نامه » بخش ۱۷ - و منه فی المناجات

 

... جان پاکان در رهت یغما شده

ای ز تو چرخ و فلک گردان شده

صدهزاران دل ز تو حیران شده ...

عطار
 
۳۲۲۳

عطار » اشترنامه » بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم

 

... عقل و جان و دین و دل زو شد پدید

کره چرخ فلک گردان بکرد

ماه و خورشید اندرو تابان بکرد ...

... گاه بی پا و گهی بی سر رود

کوکبان چرخ حیران گشته اند

با فلک در رقص گردان گشته اند

چرخ میخواهد که این سر پی برد

لیک هرگز ره بصنعش کی برد ...

... بر تن هر یک بلایی آوریم

چرخ را دور شبانروزی دهم

شب برم روز آورم روزی دهم ...

عطار
 
۳۲۲۴

عطار » اشترنامه » بخش ۲ - نعت سید عالم علیه السلام

 

... هر دو عالم همچو او دیگر نیافت

چرخ سرگردان شرع او شدست

دایما گردان برای او شدست ...

عطار
 
۳۲۲۵

عطار » اشترنامه » بخش ۴ - برآمدن بر منبر وحدت از راه دل

 

... در سلوک هفتمین دایم زحل

تاکند او مشکلات چرخ حل

هشتمین وادی توحید آمده ...

عطار
 
۳۲۲۶

عطار » اشترنامه » بخش ۵ - حکایت استاد ترک و پرده‌بازی او

 

... سالها گردیده در شیب و فراز

چرخ کرده صورت تو بند بند

بازمانده در چنین جای گزند ...

... تو چه دانی تا ترا حیران که کرد

در میان چرخ سرگردان که کرد

تو چه دانی تا ترا که رخ نمود ...

عطار
 
۳۲۲۷

عطار » اشترنامه » بخش ۷ - حكایت آدم علیه السلام

 

... گشت از نور تجلی پر زنور

آسمان دید وزمین و چرخ و ماه

کرد در اشیا یکایک او نگاه ...

عطار
 
۳۲۲۸

عطار » اشترنامه » بخش ۱۰ - آغاز كتاب اشترنامه

 

... راه کن تا بر در سلطان شوی

ورنه تو چون چرخ سرگردان شوی

راه کن در گفت و گوی تن ممان ...

عطار
 
۳۲۲۹

عطار » اشترنامه » بخش ۱۲ - حكایت شهباز و صیاد

 

... چون بهشتی بر صفت پرحور عین

شاهباز از روی چرخ آنجا بدید

بانگ آن مرغان در آنجاگه شنید ...

عطار
 
۳۲۳۰

عطار » اشترنامه » بخش ۱۳ - در تقریر راه و تفسیر آن

 

... نه گمان بودی ونه کفر ونه دین

نه زمین بودی ونه چرخ فلک

نی کمال جمله اشیایی ملک ...

عطار
 
۳۲۳۱

عطار » اشترنامه » بخش ۱۴ - حكایت عیسی علیه السلام با جهودان

 

... سالها در دور گردون دم زدم

داد خود از چرخ گردون بستدم

مر مرا بد ماه رویان بیشمار ...

... ترک شاهی گیر تا سلطان شوی

ورنه گرد چرخ سرگردان شوی

ترک شاهی گیر کو شاهست و بس ...

عطار
 
۳۲۳۲

عطار » اشترنامه » بخش ۱۵ - جواب عیسی علیه السلام سبیحون را

 

... گرچه اندر ذوق و شوقند و شتاب

کوکبان چرخ و نور آفتاب

چون نظر بر خاک دارند این همه ...

عطار
 
۳۲۳۳

عطار » اشترنامه » بخش ۱۹ - حكایت

 

... تن ضعیف و دل نحیف و جان نزار

زیر پایش چرخ گردون پست بود

در غم جوهر نه نیست و هست بود ...

... تا مگر جوهرابا دست آورند

پای چرخ پیر را پست آورند

جمله را مقصود جوهر آمدست ...

... از خیال این جمله را با خود شکیست

از خیال این چرخ آمد بر دور

از دور پیدا شود کلی صور ...

عطار
 
۳۲۳۴

عطار » اشترنامه » بخش ۲۰ - حكایت استاد نقاش

 

... جمله در کار تو حیران آمدند

جمله همچون چرخ سرگردان شدند

واقف راز تو چون هرگز نبود ...

... چون درآیم من ببینم روی تو

گر دهی راهم بیابم دور چرخ

چون دهی راهم رسم در غور چرخ

پرده عشق ترا دوری کنم ...

عطار
 
۳۲۳۵

عطار » اشترنامه » بخش ۲۴ - رسیدن سالک با پرده چهارم

 

... اندر اینجا کار تو ضایع شده

اوستاد چرخ آنجا باز جوی

آنچه گم کردی هم از خود باز جوی ...

عطار
 
۳۲۳۶

عطار » اشترنامه » بخش ۲۵ - رسیدن سالك با پرده پنجم

 

... تا چه افتادت در این دور زمان

دور چرخ اکنون چو در کارت فکند

بر برون پرده یکبارت فکند ...

... پردههایش بی نهایت آمدست

اوستادم چرخ اینجا ساختست

پردهها از عز خود پرداختست ...

عطار
 
۳۲۳۷

عطار » تذکرة الأولیاء » ذکر شیخ ابوعثمان مغربی رحمةالله علیه

 

... نقلست که یک روز ابوعثمان خادم را گفت اگر کسی ترا گوید معبود تو بر چه حالتست چگویی گفت گویم در آن حالت که در ازل بود گفت اگر گوید در ازل کجا بود چگویی گفت گویم بدانجای که اکنون هست

نقلست که عبدالرحمن سلمی گفت به نزدیک شیخ ابوعثمان بودم کسی از چاه آب می کشید آواز از چرخ می آمد می گفت یا عبدالرحمن می دانی که این چرخ چه می گوید گفتم چه می گوید گفت الله الله

گفت هرکه دعوی سماع کند و او را از آواز مرغان و آواز ددها و از باد او را سماع نبود در دعوی سماع دروغ زن است و سخن اوست که بنده در مقام ذکر چون دریا شود ازوجویها می رود بهرجایی به حکم خداوند و در وی حکم نبود جز خدای تعالی و همه کون را بیند بدانکه او را بود چنانکه هیچ چیز در کون از آسمان و زمین و ملکوت برو پوشیده نماند تا موری که در همه کون بجنبد بداند و به بیند و حقیقت توحید آنجا تمام شود و از ذکر چندان حلاوت بود که خواهد که نیست شود و مرگ به آرزو جوید که طاقت چشیدن آن حلاوت ندارد ...

عطار
 
۳۲۳۸

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۱۰

 

... و هرچند محو می کردم خود را محبوس مقهورات و محدثات می یافتم گویی که الله محدثات را برمی گرداند

و من در این میان می دیدم که بر دوش الله ام باز می دیدم که هم من و هم چرخ و هم افلاک و خاک و عرش همه بر دوش الله ایم تا کجامان خواهد انداختن تا همه فریاد عاشقانه برآوردیم که ای الله ما چنگال در تو زده ایم و بر دوش تو چسبیده ایم و دست از تو نمی داریم از آنکه عاشق زار توایم اکنون ای الله چو یکدم چشم و نظر در تو می نهیم و عظمت و حسن تو را می بینیم می آساییم و دم خوش می زنیم و دمی دیگر ناله عاشقانه می زنیم و به وقت خواب نیز همچنانیم اکنون چو دیدم که ما همه بر دوش الله ایم و الله ما را می جنباند و شربت ها و خوشی های گوناگون در ما می فرستد و ما از خوشی های آن مست می شویم و فریاد می کنیم و الله ادراکات ما هموار می کند و در اندرون گردش های دیگر و عجایب های دیگر روان می کند و می نماید تا من آن همه را می بینم و مستغرق می شوم در زمره آن چنانکه الله روح هر کسی را در عالمی می گرداند و ملکوت خود را بدیشان می نماید تا بدانی که ملکوت الله بی نهایت است

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۳۲۳۹

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۷

 

... آخر این شهوات و این مزه های چشم و گوش و دماغ را و همه ذوق ها را که بر گوشه های خوان کالبد آدمی د اده اند این آش ها را مدبران ملایکه از سرای بهشت دست بدست کرده اند و این آش ها را می فرستند و دو فرشته بر هر خوان تن ایستاده اند و محافظت می کنند مر این ادب و ترتیب را بر این مایده حوران از بهشت بر منظرها آمدند و نظاره می کنند تا ببینند که برین مایده کیست که با ادب است و ثنا می گوید و شکر می کند و کیست که سفیه است و غارت کننده است و بر فال ریزنده است و دست در کاسه کسی دیگر کننده است

و این چه عجب است اگر تو در خانه خود خاشاکی را غایب بینی و در خانه را گشاده یابی گویی که این را که برد و آن را که آورد عجب خس و خاشاک خانه تو را کسی می باید تا بیارد و ببرد ملک آسمان و زمین و چندین خلقان و احوال ایشان کم از خاشاک خانه تو آمد که آن را کسی نباید که چیزها بیارد و ببرد تو چندین نام می نهی مر این تدبیر خود را و تصرف خود را و قدرت خود را پس چرا در معنی خانه جهان را و تدبیر عالم را قادری و صانعی و حکیمی نگویی و حاضر ندانی او را این حکیم و این قادر مراتب نیکان و بدان را بدید می کند و می نماید پس چنان کن که دل تو و ضمیر تو بپرد و احوال جهان مشاهده کند از بیرون سوی کالبد و باز در سینه رود و وی را باعث باشد تا بدان موضع رود اگر نه غواصان بودندی در دریای سما و ارض نشان چرخ و بروج و طباع که دادی که زویت لی الارض فرأیت مشارقها و مغاربها و کذلک نری إبراهیم ملکوت السماوات و الأرض

و عیسی بطارم چهارم قرار گرفت و ادریس تدریس را به فرادیس برد و لیکن چو اغلب انبیا را علیهم السلام عالمی که بیرون چرخ است خوشتر آمد فرمان آمد که همه از آن بیان کنید یعنی چو آن سرای بقا آمد از بهر فنا کرا نکند اکنون چیزی کنید تا خلاص یابید از زیر چرخ گردان و گردش از روزگار شما محو گردد و قرار یابید بدار القرار و دارالسلام

و الله اعلم

بهاء ولد
 
۳۲۴۰

بهاء ولد » معارف » جزو اول » فصل ۲۹

 

... یعنی به هر مقدمه که رسیدی مشغول شدی و بر آنجا قرار گرفتی ندانی که به هرچه مشغول شدی و به هرجا که قرار گرفتی آن منزلی ست از منزل ها در این راه که می روی اگر در قضای شهوت آمدی گفتی خود قرارگاه این است هرچند عمر باشد در این باید گذرانیدن و اگر روی فرزند ببینی خیمه بازگشایی و طنا ب های تدبیر استوار کردن گیری

تو هر روز همچنانکه آفتاب از مطلع خود روان است تو از مطلع خود همچنان از مبدا روز با او روانی حقیقت با هر چیزی ساکن می باشد و هر زمانی میخ تو را و چرخ تو را می گشایند و متاع تو را نقل می کنند و تو میخ دیگر استوار می کنی و دبه فرومی آویزی طرفه روان نشسته دیدم تو را آبی که از گزافه می رودکدام بستان از وی آراستگی می یابد تو خود را مدبر می دانی و عاقبت بین می دانی با آنکه هیچ کاریت سرانجام ندارد پس جهانی بدین آراستگی می بینی چرا مدبری ندانی این را پس کار این همه جهان را گزافه دانی و آن خود را گزافه ندانی خود را مدبر تنها دانی و بس تو را اگر تدبیری و راحت و مزه هست همه از اوست

اما تو به سبب نوایب دهر بی مزه گشته ای اکنون نومید مباش باز مزه ات بدهیم اگر تو همه اسباب راحت و مزه جمع کنی از زنان و کنیزکان و کودکان و مال و نعمت چون تو را مایه مزه ندهیم چه کنی چو اجزای تو را قفل برافکنده باشیم و در او را از راحات بسته باشیم چه کنی گاهی اجزای تو را به مزه ها بندیم و گاهی می گشاییم همچنانکه آب می آید و در آب همه رنگ ها و همه چیزها هست و لیکن تا نگشاییم از وی چیزی پدید نیاید نیز هر جزو تو عیبه راحتی ست تا نگشاییم راحت پدید نیاید ...

بهاء ولد
 
 
۱
۱۶۰
۱۶۱
۱۶۲
۱۶۳
۱۶۴
۴۹۲