گنجور

 
عطار

هیچکس زین راه تقریری نکرد

همچو احمد هیچ تفسیری نکرد

هرچه خواهم گفت او بودست و بس

بهترین کل بدو بودست و بس

عاقبت آدم چو این دنیا بدید

یک زمان سوی وی آمد بنگرید

بیخبر از عشقبازی بود او

نیک دریاب ونه بازی بود او

بیخبر آمد بسوی دامگاه

هر سوئی میکرد درآشیانگاه

ذات بود و در صفت یک ره شده

زان مکان تا این مکان در ره شده

این جهان خود بود بیشک آن جهان

این عیان اندر نهان آمد عیان

بود صیاد صور اندر کمین

تا بکف آرد ز گل صیدی چنین

عاقبت آدم چو اندر دام شد

از قضا نادیده و ناکام شد

کرد صیاد ازل آهنگ او

چون بدید از دور بوی و رنگ او

آدم آمد تا سر آن دامگاه

چون کند عاشق بغیری در نگاه

دام آن صیاد اندر خود کشید

آدم از صورت بدام اندر طپید

دام او این صورت ناجنس بود

لیک با او سالهایش انس بود

آدم از اول فنا بددر فنا

بیخبر زین دامگاه پر بلا

کل بُد و آدم بصورت جزو بود

بود در آخر باول خود نبود

چون نگه کرد و وجودخود بدید

تن نهاد اندر قضا و آرمید

حیف خوردش او بسی سودی نداشت

درد آدم نیز بهبودی نداشت

گر نیفتادی بدام آن اولین

نه گمان بودی ونه کفر ونه دین

نه زمین بودی ونه چرخ فلک

نی کمال جمله اشیائی ملک

نی تفرج بودی ونی شادیی

نی غمی بودی و نه آزادیی

نی قمر بودی و نی خورشید هم

نه عطارد بود ونی ناهید هم

نی دو عالم بودی از وی پر زجوش

تو ندانی این سخن بنشین خموش

گر نه او بودی نه بودی انبیا

گرنه اوبودی نبودی اصفیا

گرنه او بودی شمار اندر شمار

کس ندانستی رسوم کردگار

چون بدام آمد همه شد آشکار

دل پدید آمد و جان شد با عیار

آفتاب و ماه شد از عکس او

هر دو عالم شد ازو پر گفت و گو

عقل آدم شد بآنجا آشکار

جمله یکسو شد عددها بی شمار

شمّ و فمّ و سمع با او یار شد

آدم آنگه در سلوک کار شد

گفت بی چیزی نبود این دام من

من ندانم کی برآید کام من

راه خود میجست تا بیند مگر

در سلوک آمد در آن خوف و خطر

هیچ سالک راه را پایان ندید

هیچ کس این درد را درمان ندید

هیچ کس زین دامگاه آگه نبود

زانکه مر این راه را همره نبود

عشق هرجائی که انجام افکند

ننگ آرد جملگی نام افکند

عشق صد عالم کتاب از خود کند

نام نیکی را بیکدم بد کند

عشق در یک لحظه صد آدم کند

عشق رنگ آمیزی عالم کند

عشق سوی نیک و بدها ننگرد

عشق با کس راه کلی نسپرد

عشق راهی دارد از سرّ کمال

عشق را هرگز نباشد خود زوال

عشق شهباز دو عالم آمدست

گرچه در صورت بآدم آمدست

ای مقام عشق را نادیده تو

زین سخن بوئی عجب نشنیده تو

ای مقام عشق آنجا یافته

لیک راه عشق را نایافته

ای ز سرّ عشق جانان بی خبر

جان بده در عشق و در جانان نگر

هرکه او بر جان خود شد دوستدار

بی خبر آمد ز عشق کردگار

دامگاه عشق آمد درگهش

هیچ پیدا نیست جز یکسو رهش

دام صورت عقل آمد این بدان

چون رهیدی میشوی تا آنجهان

این قفس بنگر که تا چون ساختست

از برای مرغ جان پرداختست

پیش شاه این شاهباز عالمین

میبرد هر لحظهٔ در خافقین

جوهر معنی بسی دادش خدای

عشق آمد هر زمانش رهنمای

این همه ملک جهان کل زان اوست

دارو گیر مسکن دیوان اوست

کرد صیاد آن قبول از بهر باز

شاهباز لطف آنگه دیده باز

هرکه روی شاه را از دور دید

بود از آن شاه خرد معذور دید

هرچه آن شاه باشد آن اوست

مغز باید تا برون آید ز پوست

گر بروی شاه تو شادان شوی

هر زمان سرّ دمادم بشنوی

هرکه او از دست شه معنی برد

در هوای لامکان دایم پرد

راه او روشن شده پرنور بین

هست در علم عیان عین الیقین

هم ببود او توانی دید روی

چند گویم آب هست اندر سبوی

هم بنور جان جان کن رهبری

کز زمین و از زمان تو بگذری

اصل جان تو مجرّد بود و بس

یعنی آن نور محمد بود و بس

نور جان اشیا همه یکبار دید

بعد از آن در هفت و پنج و چار دید

نور جان در آسمانست و زمین

نور جان اندر مکانست و مکین

نور جان موسی بدید از کوه طور

گشت سر تا پای موسی غرق نور

نور جان عیسی از آن آگاه شد

جسم از آن جان گشت وروح اللّه شد

کس چو عیسی اندرین راه فنا

جسم و جان خویش کی دید او بقا