گنجور

 
عطار

چارمین پرده عجایب پرده بود

پرده‌های دیگران گم کرده بود

پرده‌ای در پرده‌ای در پرده‌ای

بی‌صفت دید او عجایب پرده‌ای

در میان پردهٔ خضرا صفت

برتر از ادراک و وهم و معرفت

بود نوری ساطع و آتش نهاد

نور او بر سالک حیران فتاد

شعله های تیغ گون بر هر صفت

میزدندی هر زمانی یک صفت

برق استغنای او افروخته

جملهٔ عالم ازو افروخته

نور او بودی ز تحقیق و یقین

کی شود این سر بر هرکس یقین

بود نوری نه سرش پیدا نه بن

کی درآید وصف او اندر سخن

از کمال صنع و از تف نظر

راه او شد در زمان نزدیک تر

بود نوری رنگ رنگ از هم شده

جملهٔ‌عالم ازو معظم شده

بود نوری از تجلّی در وصول

این مگر فهمی کند صاحب قبول

بود نوری زینت عالم شده

پرتوش تمکینی آدم شده

نور تحقیقی یقین تر زان ندید

لال شد سالک چو آن هیبت بدید

رفت پیش پیر چون راهش بُد آن

تا شود نور یقین او را عیان

در میان نور پیری زنده دید

ذات او اندر یقین پاینده دید

بود پیری در میان نور در

زو نباشد در جهان مشهور تر

صاحب اسرار کلّی گشته او

لیک هم در پرده بد در جست و جو

سالها گردیده در شیب و فراز

لیک هم مانده درون پرده باز

اوستاد او را بکلی کرده کل

او یقین خود بُده در راه کل

هم بنور او منور پردهها

هم بطرح او مدوّر پرده ها

هم یقین او گمان برداشته

شعله های نور را بفراشته

هم منیت در هویت باخته

سرمدی در سر مدیت تاخته

راز اشیا را شده او پایدار

هر دم از پرده شد و آشکار

جملهٔ پرده ازو پر نور بود

بود نزدیک و بمعنی دور بود

سبز خنگی زیر ران او بدید

چشم عالم همچو او دیگر ندید

سبز خنگی بر نهاده لاجورد

در جهان بسیار دیده گرم و سرد

نور پرده تابداری کرده بود

از نهیب او خماری کرده بود

خیمه نوری طناب اندر طناب

پردههای او حباب اندر حباب

پس سلامی کرد اندر روی او

آنگهی آمد روان بر سوی او

دید رویش را تمامی همچو ماه

از تف رویش نمیکرد او نگاه

چشم ره بین اندران حیران شده

هم ز دیده روی او تیره شده

ذات او هر دم کمالی بیش داشت

هر دم از نوعی جمالی مینگاشت

یک قلم در دست و لوحی پیش او

اندر آن جا آمده در جست و جو

هر زمان آن پیر میکردی نظر

در نظر کردن شده در رهگذر

ذات عیسی را درینجا گه بیان

گر نمیدانی درین منزل نشان

در صفت هر دم فروتر آمدی

از سوی بالا فرو تر آمدی

هر نشیبی را بود ذاتی فراز

هر فرازی را بود در عین راز

مرد ره بین چون چنان راهی بدید

همچنان میرفت تا او آرمید

گفت ای معنی و صورت جمله تو

در برونی و درونی جمله تو

عکس نور تو شده هر دوجهان

از تو پیدا گشته این راز نهان

ای تمامت پرده ازتو روشنی

عکس نعلت داده مه را روشنی

نور تو بگرفته در کون و مکان

این زمان هستی تو درعین عیان

ذات تو آمد صفات راهبر

مر مرا راهی نما ای راهبر

عکس تو بر جان من شوقی نهاد

این زمانم گوییا ذوقی نهاد

راه من بنمای در این جایگاه

زانکه استادم بود در ره پناه

گفت ای پرسنده مجنون صفت

اوستاد آنجا بداند معرفت

راه از من برتر آمد پیش او

راه پیدا میشود در نور او

راه میرو هر زمان واپس ممان

تا مگر یابی امان اندر امان

راه دورست اندرین ره دار پای

چون درین ره آمدی میدار پای

راه دورست و پر آفت ای عزیز

هست اندر راه تو بسیار چیز

راه دورست وهمی بین و مترس

اندرین ره آی و میبین و مترس

چست رو تا روی استاد جهان

باز بینی راه جویی این زمان

تو اگر از راز من داری خبر

بازگویی راز با من سر بسر

سیرت استاد با من بازگوی

آنچه دیدی بر یقین پر راز گوی

کام این مسکین بیچاره برآر

زانکه اندر راه گشتم سوگوار

اوستادم این زمان خودتم ز دست

ذات من گویی در آنجا گم بدست

هم تو آخر رمزی از استاد گوی

تا بدانم حال خود در جست و جوی

گفت ای پرسنده بشنو تو جواب

انقلاب پرده میکن انقلاب

این زمان بسیار سالست ای عزیز

تا بدانستم درین بسیار چیز

صنعت استاد دیدم سالها

هم ازو معلوم کردم حالها

راز استادم عیانی چند شد

گرچه پای من کنون در بند شد

راز استادم عیان چندی نمود

عاقبت آنجایگه بندی نمود

پرده را از سوی بالا مینگر

آن زمان از سوی پرده درگذر

تا شوی واقف ز راز اوستاد

کاین همه ترتیب کلی اونهاد

تو تماشای برون کن راه بین

راه میبین آنگهی شو راه بین

آنچه اول دیدهٔ در پرده باز

تو چه دیدی اولین پرده باز

حال ایشان جملگی با او بگفت

راز راز ودر زمان اندر نهفت

گفت ایشان بازمانده در رهند

جملگی خدمت گزار در گهند

ماندهاند حیران درین پرده عجب

بازمانده گشتهاند از این سبب

نورافشان جمله از نور منست

راه کلّی هم ز نورم روشنست

هم ز بالا نور از من میرود

کار گاه نور از من میرود

لیک من هم نیز ازین حیران ترم

در میان پرده سرگردان ترم

هر زمان از منزلی آیم بره

نیست مارا هیچ منزل از بنه

گاه در شیبم گهی اندر فراز

باز میجویم ز استاد این نیاز

باز میجویم همی استاد خود

تا مگر او را به بینم تا ابد

گر مرا در گردش آید در نهاد

من نخواهم این همه بی اوستاد

سالها مقصود من او بوده است

تا مرا استاد خود کی بوده است

اوستادم اوستاد جمله است

از خودی خود همه ترتیب بست

این همه ترتیب پرده اوستاد

از برای دیدن خود او نهاد

اوست جمله لیک ناپیدا بمن

زان شدستم این چنین شیدا بمن

اوست جمله لیک میآید خطاب

هر دم از استاد کلی این جواب

نور خود را راز پنهانی مکن

جز براه من تو گردانی مکن

جز براهم پرده دیگر مگرد

آنچه من گویم رهی دیگر مگرد

در ره و در پرده سرگردان شدم

من چو تو در پردهها حیران شدم

معنیء داری ز من بالاتری

این زمان در آب تو تشنهتری

گرهمی خواهی که بینی اوستاد

اندرین راهت قدم باید نهاد

در چنین پرده ممان هر جای باز

ورنه مانی از برون پرده باز

من بسی این راه را طی کردهام

لیک اکنون بازمانده بر درم

هرکه این پرده بکلی راه برد

بعد از آن این پرده را از ره سپرد

در زمان زان پرده بیند اوستاد

کاین همه ترتیب و قانون اونهاد

جهد کن ای رهبر پاکیزه رای

تا نمانی همچو من اینجا بجای

راه رو در ره ممان ای پرده باز

تا نگردد در عقوبت ره دراز

زود بگذر رو درآنجا راه جوی

گر تو هستی مرد راهش راه جوی

گفت ای پیر مبارک روی من

یک زمان دیگر نگه کن سوی من

بازگوی احوال را هم بر تمام

تا که چندین پرده دارد احترام

چند پرده بایدم زینجا گذشت

تا مرا گردد ازین اسرار گشت

چند دیگر پردهها اندر رهست

کاین نه راهی خرد و رای کوتهست

گفت چارت پرده دیگر برو

هم چنین میرو تو راه و میشنو

غلغل و تسبیح پیران اندران

تا به بینی آن زمان عین عیان

جایگاهی خوفناک اندر رهست

ره گذارت این زمان آنجاگهست

تا نه پنداری که راهی خرد شد

ای بسا کس کاندرین ره مرد شد

همچو تو بسیار کس من دیده‌ام

در مقام عشق صاحب دیده‌ام

آنچه تو دیدی و هم بشنیده‌ای

تو کجا همچون من اینجا دیده‌ای

راه تو بر سقف این پرده درست

در پس این پرده یک پرده درست

جهد کن تا خود ازو داری نگاه

تا نگردد رنج برد تو تباه

جهد کن تا تو ازو میبگذری

ور بمانی باز ازو غافل تری

زانکه سهمی با سیاست در رهت

تا نه پنداری که راهی کوتهست

این سخن حقا که از تهدید نیست

این ز دیده میرود تقلید نیست

هر کسی را زین سخن بویی دهند

هرکسی از معنیش شویی دهند

کی بیابد بوی این عقل فضول

زانکه اسرایست بی فصل و فضول

راه بینا این ره از ایشان بپرس

هر که دیده باشدش آسان بپرس

بگذر از این پرده و کبر منی

گر تو مرد راه بین روشنی

بگذر و بگذار استاد ازل

تو طلب کن تا بیابی بی حیل

گر تو استاد ازل بشناختی

از همه کردارها پرداختی

ای دریغا درد مردانت نبود

روزی مردانت میدانت نبود

ای دریغا قدر خود نشناختی

عمر هرزه در صور در باختی

ای دریغا رنج تو ضایع شده

اندر اینجا کار تو ضایع شده

اوستاد چرخ آنجا باز جوی

آنچه گم کردی هم از خود باز جوی

اوستادت برد اندر پرده باز

آمدی اندر درون پرده باز

پرده خود بر دریدی بی خبر

هم ز استادت ندیدی هیچ اثر

پرده برداری باستادت رسی

تو چنین در پرده مانده واپسی

ای دریغا در درون پردهٔ

لیک خود را این زمان گم کردهٔ

ای دریغا ای دریغا ای دریغ

همچو ماهی این زمان در زیر میغ

ای دریغا گر از این بیرون شوی

خرقه پوش گنبد گردون شوی

زود بگذر هیچ آرامی مگیر

اندرین ره هیچ انجامی مگیر

بگذر ای دل تا نمانی باز پس

زود بنگر راه و منگر باز پس

بگذر ای دل پرده از خود باز کن

اوستاد خرقه را آواز کن

تا مگر رویش ببینی در گذار

تا شود اسرار کلی آشکار

بگذر این ره تو ممان در پرده باز

گرنه بازیها کند این پرده باز

هرچه دیدی آن خیالی بود و بس

هرچه گفتی آن محالی بود و بس

بازجوی استاد و بگذر شادوار

چند باشی خوار و سرگردان نزار

چند مانی در نهاد خویشتن

بگذر از این پردههای جان و تن

چون شنید این راز از استاد پیر

هم نظر آمد مرو را دستگیر

پس قدم در راه بنهاد و برفت

برق وار اندر ره افتاد و برفت

میشد اندر ره عیان اندر نهان

باز میگردید او در هر زمان

راه را میدید و میبرّید راه

تا مگر جایی رسد زان جایگاه

خود بخود میگفت این راز او براه

میگذشت و مینوشت آنگاه راه

زار و حیران ناتوان و مستمند

بازمانده دل نزار و تن به بند

بند راه او همین صورت شده

راه کرده بی حد و ماتم زده

گفت این خود کردهام اندر عیان

این چنین هرگز که کرد اندر جهان

من چنین حیران در این راه دراز

تن ضعیف و دل نزار وجان گداز

این که من کردم که کردست او بخود

دور افتادم دریغا از خرد

دور افتادم چنین بیچاره من

زار و محروم وزخان آواره من

ای دریغا راه من دور اوفتاد

از چه سر تا پای مهجور اوفتاد

من چه دانستم درین راه دراز

تا مرا باشد قرین کار ساز

من نه تنها زار اندر ره شدم

من کجا اینجای مرد ره شدم

ای دریغا رنج برد و سعی من

صرف شد اندر چنین راه فتن

ای دریغا هیچکس آگه نشد

هیچکس با من کنون همره نشد

آن بلا را هم بخود برداشتم

خلق بدگو را بخود بگماشتم

این بلای خلق بر من جور کرد

این چنین از پردهام در دور کرد

من ندانم تادگر ره باز من

باز بینم روی خویشان ووطن

کی بیاران دگر من در رسم

این چنین حیران بمانده در پسم

کی شود دیدار استادم یقین

تا گمان من شود کلّی یقین

کی سپارم راه کلّی را تمام

تا شود زان حضرتم حاصل تمام

این مرادم حاصل آید یا نه خود

بازماندم این چنین حیران بخود

کار من در عاقبت پیدا شود

تا درین راهم رهی پیدا شود

این همه سعی تو گردد ناپدید

کی در آن حضرت همی خواهی رسید

برتر از عقلست راه پیچ پیچ

راه دور و چون به بینی هیچ هیچ

در کمال عزّ هرگز کی رسم

من ندانم تا در آنجا کی رسم

حاصلم گردد ز راز بی نشان

ترجمان من شود این ترجمان

حاصلم گردد ندانم تا که چون

مر مرا آنجا که باشد رهنمون

رهنمایم کیست در راه یقین

تا مگر بیرون شوم از کفر و دین