گنجور

 
عطار

یک زمان ای روح روحانی قدس

پای بیرون نه ازین دیر سدس

خیمه دل ماورای دیر زن

بود با نابود کلّ سیر زن

این بت و رهبان طبعی خوار کن

بعد از آن تو ترک پنج و چار کن

بشکن این بتهای نقش آزری

چند باشی در مقام کافری

این مهار اشتران بگسل ز هم

بگذر آنگه از وجود و از عدم

کعبه مقصود دل کن نیستی

هرچه پیش آید درو وانیستی

در درون کعبه خود را محو کن

راز جانان میشنو تو بیسخن

شرب جان را از بحار دل طلب

تا ترا آبی دهد ای خشک لب

از حیات طیبه جانی بیاب

صورت مایی بکن یکسر خراب

چون وصال کعبه دل یافتی

راز معشوق از میان دریافتی

کعبه همچون ذات کل یکسان نمود

شش جهت یک سوی را میدان نمود

ذات مخفی دان یقین اندر صفات

گاه اندر ذات و گه در کاینات

صورت و معنی یکی گردان بهم

تا زنی برکاینات دل علم

این صفات از عکس نور ذات خاست

عکس بر هر گوشه ذرات خاست

آن یکی بد این دو شد اسم عدد

این عدد پیدا نبود اندر احد

پرده دار نورها بد هفت قسم

گشته یکسر لیک هر یک برده اسم

پرده اول قمر دارد مقام

تیر گشته بر دوم صاحب مقام

بر سیم زهره شده از هر صور

بر چهارم شمس گشته تاج ور

پنجمین مریخ را باشد ببین

از برای جان تو در خشم و کین

مشتری جامه کبود اندر ششم

پای تا سر در تحیر گشته گم

در سلوک هفتمین دایم زحل

تاکند او مشکلات چرخ حل

هشتمین وادی توحید آمده

این همه آنجای با دید آمده

هر یکی در گردش از بهر تواند

روز و شب در کینه و مهر تواند

هر زمان در منزلی دیگر شوند

در طلب حیران درین ره میروند

با تو اند و بی تواند آنجایگاه

صورت مایی ترا گم کرده راه

در تک این دیر حیران ماندهٔ

چون کم در بند و زندان ماندهٔ

از وجود خویش فانی شو دمی

تادل ریشت بیابد مرهمی

بت پرستی میکنی در دیر تو

وین همه گردان شده در سیر تو

بت پرستی میکنی ای بی خبر

هر زمان بر صورتی داری نظر

بت پرستی میکنی و کافری

تو مگر مزدور نقش آزری

هرچه داری در نظر بت آن بود

بت پرستی مر ترا لابد بود

برشکن بتها چو ابراهیم دین

تا زنی دم لا احب الافلین

ملکت نمرود را گردان خراب

رو ز ابراهیم یک دم بر متاب

بر مشو سوی فلک نمرود وار

ورنه افتی در نجاست زار و خوار

در نجاست اوفتی تو سرنگون

آنگهت ابلیس باشد رهنمون

ای گرفتار بلای جان و تن

مانده سرگردان طبع خویشتن

این فلک سرگشته تر از آسیاست

اختران گردان گرداب بلاست

جامه ماتم بپوشیده ازین

در گمان و در خیال و در یقین

سالها گردیده در شیب و فراز

تا زمانی پی برد در صنع راز

هم حکیمان جهان حیران شدند

همچو او در فکر سرگردان شدند

هر کسی کرده کتابی در نجوم

یادگاری ساخته بهر علوم

برتر از جاماسب کی خواهی شدن

همچو او در حکم کی خواهی بدن

عاقبت عقرب مرورا نیش زد

او بدید از پس و لیک از پیش زد

این همه نقشی بود چون بنگری

جهد کن تا یک زمان زین بگذری

در دم آخر بدانی کاین چه بود

این نمودارت ازینجا مانده بود

پس همانجا باش و آنجا گم مشو

از ره نفس و طبیعت دور شو

تو نمیدانی که بهر چیستی

اندرین ره از برای کیستی

این همه بهر تو پیدا کردهاند

دایماً حیران پس این پرده اند

صورت تو زاده ایشان شدست

جان تو در پردهها پنهان شدست

در پس این پردهها بازی مکن

در هوای خویش طنّازی مکن

پردهها را بردران پرده مدر

برگذر زین پردههای پرده در

چند خواهی بود اینجا پرده باز

یک زمانی برفکن این پرده باز