گنجور

 
۳۱۰۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۰ - باقی سخنان شنزبه

 

و اگر شیر را از من شنوانیده اند و باور داشته است موجب آزمایش دیگران بوده است و مصداق تهمت من خیانت ایشان است

و اگر این هم نیست و کراهیت بی علت است پس هیچ دست آویز و پای جای نماند چه سخط چون از علتی زاید استرضا و معذرت آن را بردارد و هرچه برزق و افترا ساخته شود اگر بنفاذ رسد دست تدارک ازان قاصر و وجه تلافی دران تاریک باشد که باطل و زور هرگز کم نیاید و آن را اندازه و نهایت صورت نبندد

و نمی دانم در آنچه میان من و شیر رفته است خود را جرمی هرچند در امکان نیاید که دو تن بایک دیگر صحبت دارند و شب و روز و گاه و بیگاه بیک جا باشند و در نیک و بد و اندوه و شادی مفاوضت پیوندند چندان که تحرز و تحفظ وخویشتن داری بکار توانند داشت که سهوی نرود چه هیچ کس از سهو و زلت خالی و معصوم نتواند بود و هرگاه که بقصد و عمد منسوب نباشد مجال تجاوز اغماض اندران هرچه فراخ تر است و نیز هیچ مشاطه جمال عفو و احسان مهتران را زشتی جرم و جنایت کهتران نیست ...

... و هرکه از ناصحان در مشاورت و از طبیبان در معالجت و از فقها در مواضع شبهت به رخصت و غفلت راضی گردد از فواید رای راست و منافع علاج بصواب و میامن مجاهدت در عبادت بازماند

و اگر این هم نیست ممکن است که سکرات سلطنت و ملال ملوک او را برین باعث می باشد و یکی از سکرات ملک آنست که همیشه خاینان را بجمال رضا آراسته دارد و ناصحان را بوبال سخط ماخوذ و علما گویند که در قعر دریا با بند غوطه خوردن و در مستی لب مار دم بریده مکیدن خطر است و ازان هایل تر و مخوف تر خدمت و قربت سلاطین

و نیز شاید بود که هنر من سبب این کراهیت گشته است چه اسپ را قوت وتگ او موجب عنا و رنج گردد و درخت نیکو بارور را از خوشی میوه شاخها شکسته شود و جمال دم طاووس او را پراگنده و بال گسسته گذارد ...

... شد ناف معطر سبب کشتن آهو

شد طبع موافق سبب بستن کفتار

و هنرمندان بحسد بی هنران در معرض تلف آیند ...

نصرالله منشی
 
۳۱۰۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۳۹ - حکایت دو شریک

 

دو شریک بودند یکی دانا و دیگر نادان و ببازارگانی می رفتند در راه بدره ای زر یافتند گفتند سود ناکرده در جهان بسیار است بدین قناعت باید کرد و بازگشت چون نزدیک شهر رسیدند خواستند که قسمت کنند آنکه دعوی زیرکی کردی گفتچه قسمت کنیم آن قدر که برای خرج بدان حاجت باشد برگیریم و باقی را باحتیاط بجایی بنهیم و هر یکچندی می آییم و بمقدار حاجت می بریم برین قرار دادند و نقدی سره برداشتند و باقی در زیر درختی باتقان بنهادند و در شهر رفتند

دیگر روز آنکه بخرد موسوم و بکیاست منسوب بود بیرون رفت وزر ببرد و روزها بران گذشت و مغفل گذشت و مغفل را بسیم حاجت افتاد بنزدیک شریک آمد و گفت بیا تا از آن دفینه چیزی برگیریم که من محتاجم هر دو بهم آمدند و زر نیافتند عجب بردند زیرک در فریاد و نفیر آمد و دست در گریبان غافل درمانده زد که زر تو برده ای و کسی دیگر خبر نداشتست بیچاره سوگند می خورد که نبرده ام البته فایده نداشت تا او را بدر سرای حکم آورد و زر دعوی کرد و قصه باز گفت

قاضی پرسید که گواهی یا حجتی داری گفت درخت که در زیر آن مدفون بوده است گواهی دهد که این خاین بی انصاف برده است و مرا محروم گردانیده قاضی را از این سخن گفت آمد و پس از مجادله بسیار میعاد معین گشت که دیگر روز قاضی بیرون رود و زیر درخت دعوی بشنود و بگواهی درخت حکم کند

آن مغرور بخانه رفت و پدر را گفت که کار زر بیک شفقت و ایستادگی تو باز بستست و من باعتماد تو تعلق بگواهی درخت کرده ام اگر موافقت نمایی زر ببریم و همچندان دیگر بستانیم گفت چیست آنچه بمن راست می شود گفت میان درخت گشاده است چنانکه اگر یک دو کس دران پنهان شود نتوان دید امشب بباید رفت و در میان آن ببود و فردا چون قاضی بیاید گواهی چنانکه باید بداد پیر گفت ای پسر بسا حیلتا که بر محتال وبال گردد و مباد که مکر تو چون مکر غوک باشد گفت چگونه

گفت

نصرالله منشی
 
۳۱۰۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۴۱ - ادامهٔ حکایت دو شریک

 

این مثل بدان آوردم تا بدانی که بسیار حیلت و کوشش بر خلق وبال گشتست گفت ای پدر کوتاه کن و درازکشی در توقف دار که این کار اندک موونت بسیار منفعت است پیر را شره مال و دوستی فرزند در کار آورد تا جانب دین و مروت مهمل گذاشت و ارتکاب این محفظور بخلاف شریعت و طریقت جایز شمرد و برحسب اشارت پسر رفت دیگر روز قاضی بیرون رفت و خلق انبوه بنظاره بیستادند قاضی روی بدرخت آورد و از حال زر بپرسید آوازی شنود که مغفل برده ست قاضی متحیر گشت و گرد درخت برآمد دانست که در میان آن کسی باشد - که بدالت خیانت منزلت کرامت کم توان یافت - بفرمود تا هیزم بسیار فراهم آوردند و در حوالی درخت بنهادند و آتش اندران زد پیر ساعتی صبر کرد چون کار بجان رسید زینهار خواست قاضی فرمود تا او فرو آوردند و استمالت نمود راستی حال قاضی را معلوم گردانید چنانکه کوتاه دستی و امانت مغفل معلوم گشت و خیانت پسرش از ضمن آن مقرر گشت و پیر از این جهان فانی بدار نعیم گریخت با درجت شهادت و سعادت مغفرت و پسرش پس از آنکه ادب بلیغ دیده بود و شرایط تعریک و تعزیز در باب وی تقدیم افتاده پدر را مرده بر پشت بخانه برد و مغفل ببرکت راستی و امانت یمن صدق و دیانت زر بستد و بازگشت

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که عاقبت مکر نامحمود و خاتمت غدر نامحبوبست

نصرالله منشی
 
۳۱۰۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الاسد و الثور » بخش ۴۳ - بازرگان آهن‌فروش

 

و مثل دوستان با تو چون مثل آن بازرگان است که گفته بودزمینی که موش آن صد من آهن بخورد چه عجب اگر باز کودکی در قیاس ده من برباید دمنه گفتچگونه گفتآورده اند که بازرگانی اندک مال بود و می خواست که سفری رود صد من آهن داشت در خانه دوستی بر وجه امانت بنهاد و برفت چون بازآمد امین ودیعت فروخته بود و بها خرج کرده بازرگان روزی بطلب آهن بنزدیک او رفت مرد گفت آهن در پیغوله خانه بنهاده بودم و دران احتیاطی نکرده تا من واقف شدم موش آن را تمام خورده بود بازرگان گفت آری موش آهن را نیک دوست داردو دندان او برخاییدن آن قادر باشد امین راست کار شاد گشت یعنی بازرگان نرم شد و دل از آن برداشت گفت امروز مهمان من باش گفت فردا باز آیم

بیرون رفت و پسری را ازان او ببرد چون بطلبیدند و ندا در شهر افتاد بازرگان گفت من بازی را دیدم کودکی را می برد امین فریاد برآورد که محال چرا می گویی باز کودک را چگونه برگیرد بازرگان بخندید و گفت دل تنگ چرا می کنی در شهری که موش آن صد من آهن بتواند خورد آخر باز کودکی را هم برتواند داشت امین دانست که حال چیست گفتآهن موش نخورد من دارم پسر بازده و آهن بستان

و این مثل بدان آوردم تا بدانی که چون ملک این کردی دیگران را در تو امید وفاداری و طمع حق گزاری نماند و هیچیز ضایع تر از دوستی کسی نیست که در میدان کرم پیاده و در لافگه وفا سرافگنده باشد و همچنان نیکوی کردن بجای کسی که در مذهب خود اهمال حق و نسیان شکر حایز شمرد و پند دادن آن را که نه در گوش گذارد و نه در دل جای دهد و سر گفتن با کسی که غمازی سخره بیان و پیشه بنان او باشد

نصرالله منشی
 
۳۱۰۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۴

 

و آن دمنه که ملک را برین داشت ساعی نمام و شریر و فتان است شیر مادر را فرمود که چون برفت تامل کرد و کسان فرستاد و لشکر را حاضر خواست و مادر را هم خبر کردتا بیامد پس بفرمود تا دمنه را بیاوردند و از وی اعراض نمود و خویشتن را در فکرت مشغول کرد دمنه چون در بلا گشاده دید و راه حذر بسته روی بیکی از نزدیکان آورد و آهسته گفت که چیزی حادث گشتست و فکرت ملک و فراهم آمدن شما را موجبی هست مادر شیر گفت ملک را زندگانی تو متفکر گردانیده است و چون خیانت تو ظاهر شد ود روغ که در حق قهرمان ناصح او گفتی پیدا آمد نشاید که ترا طرفة العینی زنده گذارد

دمنه گفتمتقدمان در حوادث جهان هیچ حکمت ناگفته رها نکرده اند که متاخران را در انشای آن رنجی باید برد و دیر است تا گفته اند که همه تدبیرها سخره تقدیر است و هرچند خردمند پرهیز بیش کند و در صیانت نفس مبالغت بیش نماید بدام بلا نزدیک تر باشد و در نصیحت پادشاه سلامت طلبیدن و صحبت اشرار را دست موزه سعادت ساختن همچنانست که بر صحیفه کوثر تعلیق کرده شود و کاه بیخته را بباد صر صر سپرده آید و هرکه در خدمت پادشاه ناصح و یک دل باشد خطر او زیادت است برای آنکه او را دوستان و دشمنان پادشاه خصم گردند دوستان از روی حسد و منافست در جاه و منزلت و دشمنان از وجه اخلاص و نصیحت در مصالح ملک و دولت

وبرای اینست که اهل حقایق پشت بدیوار امن آورده اند و روی ازین دنیای ناپایدار بگردانیده است ودست از لذات و شهوات آن بداشته و تنهایی را بر مخالطت مردمان و عبادت خالق را بر خدمت مخلوق برگزیده که در حضرت عزت و سهو و غفلت جایز نیست و جزای نیکی بدی و پاداش عبادت عقوبت صورت نبندد و در احکام آفریدگار از قضیت معدلت گذر نباشد

آنجا غلطی نیست گر اینجا غلطی است ...

... و اگر من خود را جرمی شناسمی در تدارک غلو التماس ننمایمی لکن واثقم بدطن تفحص که مزطد اخلاص من ظاهر گردد و هرچیز که نسیم عطر دارد بپاشیدن آن اثر طیب زودتر باطراف رسد و اگر در این کار ناقه و جملی داشتمی پس از گزاردن آن فرصتها بود بردرگاه ملک ملازم نبودمی وپای شکسته منتظر بلا ننشستمی و چشم می دارم که حوالت کار بامینی کند که از غرض و ریبت مزنه باشد ب و مثال دهد تا هر روز آنچه رود بسمع ملک برسانند و ملک آن را بر رای جهان نمای خود که آینه فتح است و جام ظفر بازاندازد تا من بشبهت باطل نگردم چه همان موجب که کشتن گاو ملک را مباح گردانید از ان من بر وی محظور کرده است

آنگاه من خود بچه سبب این خیانت اندیشم که محل و منزلت آن ندارم که از سمت عبودیت انفت دارم و طمع کارهای بزرگ و درجات بلند بر خاطر گذرانم هر چند ملک را بنده ام آخر مرا از عدل علام آرای او نصیبی باید که محروم گردانیدن من ازان جحایز نباشد و در حیات و پس از وفات امید من ازان منقطع نگردد

نصرالله منشی
 
۳۱۰۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۷

 

... تنها مانی چو یار بسیار کشی

و بهر وقت بنده ای د رمعرض کفایت مهمانت نیفتد و مرضح اعتماد و تربیت نگردد و هر رو ز خدمتگار ثابت قدم بدست نیاید و چارک ناصح محرم یافته نشود

سالها باید که تا یک سنگ اصلی زافتاب ...

... جایی که سخن باید چون موم کنم آهن

روی بشیر اورد و گفت خاموش ی برحجت بتصدیق ماند و از اینجا گویند که خاموشی همداستانیست و بخشم برخاست شیر فرمود که دمنه را بباید بست و بقضات سپرد و بحبس کرد تا تفحص کار او بکند پس ازان مادر شیر بازآمد وشیر را گفت من همیشه بوالعجبی دمنه شنودمی اما اکنون محقق گشت بدین دروغها که می گوید و عذرهای نغز و دفعهای شیرین که می نهد و مخرجهای باریک و مخلصهای نادر که می جوید و اگر ملک او را مجال سخن دهد بیک کلمه خود را از آن ورطه بیرون آرد در کشتن او ملک را و لشکر را راحت عظیم است زودتر دل فارغ گرداند و او را مدت و مهلت ندهد

شیر گفت کار نزدیکان ملوک حسد و منازعت و بدسگالی و مناقشت است و روز و شب در پی یک دیگر باشند و گرد این معانی برآیند و هرکه هنر بیش دارد در حق او قصد زیادت رود و او را بدخواه و حسود بیش یافته شود و مکان دمنه و قربت او بر لشکر من گران آمده است و نمی دانم که اجماع و اتفاق ایشان در این واقعه برای نصیحت منست یا ا زجهت عداوت او و نمی خواهم که در کار او شتابی رود که برای منفعت دیگران مضرت خویش طلبیده باشم و تا تفحص تمام نفرمایم خود را در کشتن او معذور نشناسم که اتباع نفس و طاعت هوا رای راست و تدبیر درست را بپوشاند و اگر بظن خیانت اهل هنر و ارباب کفایت را باطل کنم حالی فورت خشم تسکینی یابد لکن غبن آن بمن بازگردد

نصرالله منشی
 
۳۱۰۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۹

 

کلیله رنجور و پرغم بازگشت و انواع بلا بر دل خوش کرده پشت بر بستر نهاد و می پیچید تا هم در شب شکمش برآمد و نفس فروشد و ددی با دمنه بهم محبوس بود و در آن نزدیکی خفته بسخن کلیله و دمنه بیدار شد و مفاوضت ایشان تمام بشنود و یاد گرفت و هیچ باز نگفت

دیگر روز مادر شیر این حدیث تازه گردانید و گفت زنده گذاشتن فجار هم تنگ کشتن اخیار است و هر که نابکاری را زنده گزارد در فجور با او شریک گردد ملک قضات را تعجیل فرمود در گزارد کار دمنه و روشن گردانیدن خیانت او در مجمع خاص و محفل عام و مثال داد که هر روز آنچه رود بازنمایند ...

... چون این سخن بآخر رسید همه حاضران خاموش گشتند و هیچ کس چیزی نگفت چه ایشان را در کار او یقین ظاهر نبود روا نداشتند که بگمان مجرد چیزی گویند و بقول ایشان حکمی رانده شود و خونی ریخته گردد

چون دمنه آن بدید گفتاگر من مجرم بودمی بخاموشی شما شاد گشتمی لکن بی گناهم و هر که او را جرمی نتوان شناخت برو سبیلی نباشد و او بنزدیک اهل خرد و دیانت مبرا و معذور است و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید و معذور است و چاره نتواند بود ازانکه هرکس بر علم خویش در کار من سخنی گوید و دران راستی و امانت نگاه دارد که هرگفتاری را پاداشی است عاجل و آجل و قول او دران راستی و امانت نگاه دارد که هرگفتاری را پاداشی است عاجل و آجل و قول او حکمی خواهد بود در احیای نفسی یا ابطال شخصی و هرکه بظن و شبهت بی یقین صادق مرا در معرض تلف آرد بدو آن رسد که بدان مدعی رسید که بی علم وافر و مایه کامل و بصیرتی در شناخت علتها واضح و ممارستی در معرفت داروها راجح و رایی در انواع معالجت صایب و خاطری در ادراک کیفیت ترکیب نفس و تشریح بدن ثاقب قدم پیدا و اتقان بسزا دعوی و رای طبیبی کرد قضات پرسیدند که چگونه

گفت

نصرالله منشی
 
۳۱۰۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الفحص عن امر دمنة » بخش ۱۲

 

و دوستی ازان کلیله روزبه نام بنزدیک دمنه آمد و از وفات کلیله اعلام داد دمنه رنجور و متاسف گشت و پرغم و متحیر شدو از کوره آتش دل آهی برآورد و از فواره دیأه آب بر رخسار براند و گفت دریغ دوست مشفق و برادر ناصح که در حوادث بدو دویدمی و پناه در مهمات رای و رویت و شفقت و نصیحت او بود و دل او گنج اسرار دوستان و کان رازهای بذاذران که روزگار را بران وقوف صورت نبستی و چرخ را اطلاع ممکن نگشتی

بیش مرا در زندگانی چه راحت و از جان و بینایی چه فایده و اگر نه آنستی که این مصیبت بمکان مودت تو جبر می افتد ورنی ...

... و بحمدالله که بقای تو از همه فوایت عوض و خلف صدق است و هر خلل که بوفات او حادث شده است بحیات تو تدارک پذیرد و امروز مرا تو همان بذارذری که کلطله بوده ست رهین شکر و منت گشتم و کلی ارباب مروت و اصحاب خرد و تجربت را بدوستی و صحبت تو مباهات است کاشکی از من فراغی حصال آیدی و کاری را شایان توانمی بود دست یک دیگر بگرفتند و شرط وثیقت بجای آورد

آنگاه دمنه او را گفت فلان جای ازان من و کلیله دفینه ای است اگر رنجی برگیری و آن را بیاری سعی تو مشکوری باشد روزبه بر حکم نشان او برفت و آن بیاورد دمنه نصیب خویش برگرفت و حصه کلیله برزویه داد و وصایت نمود که پیوسته پیش ملک باشد و ازانچه در باب وی رود تنسمی می کند او را می آگاهاند و روزبه تیمار آن نکته تا روز قیامت وفات دمنه می داشت دیگر روز مقدم قضات ماجرا بنزدیک شیر برد و عرضه کرد شیر آن بستد و او را بازگردانید و مادر را بطلبید چون مادر شیر ماجرا را بخواند و بر مضمون آن واقف گشت در اضطراب آمد و گفت اگر سخن درشت رانم موافق رای ملک نباشد و اگر تحرز نمایم جانب شفقت و نصیحت مهمل ماند شیر گفت در تقریر ابواب مناصحت محابا و مراقبت شرط نیست و سخن او در محل هرچه قبول تر نشیند و آن را بر ریبت و شبهت آسیب و مناسبت نباشد گفت ملک میان دروغ و راست فرق نمی کند و منفعت خویش از مضرت نمی شناسد و دمنه بدین فرصت می یابد فتنه ای انگیزد که رای ملک در تدارک آن عاجز آیدو شمشیر او از تلافی آن قاصر و بخشم برخاست و برفت

نصرالله منشی
 
۳۱۰۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۳

 

و مطوقه به مسکن موش رسید کبوتران را فرمود که فرود آیید فرمان او نگاه داشتند و جمله بنشستند و آن موش را زبرا نام بود با دهای تمام و خرد بسیار گرم و سرد روزگار دیده و خیر و شر احوال مشاهدت کرده و در آن مواضع از جهت گریزگاه روز حادثه صد سوراخ ساخته و هریک را در دیگری راه گشاده و تیمار آن فراخور حکمت و بر حسب مصلحت بداشته مطوقه آواز داد که بیرون آی زبرا پرسید که کیست نام بگفت بشناخت و به تعجیل بیرون آمد

چون او را در بند بلا بسته دید زه آب دیدگان بگشاد و بر رخسار جوی ها براند و گفت ای دوست عزیز و رفیق موافق ترا در این رنج که افگند جواب داد که انواع خیر و شر به تقدیر بازبسته است و هرچه در حکم ازلی رفتست هرآینه بر اختلاف ایام دیدنی باشد از آن تجنب و تحرز صورت نبندد

و مرا قضای آسمانی در این ورطه کشید و دانه را بر من و یاران من جلوه کرد و در چشم و دل همه بیاراست تا غبار آن نور بصر را بپوشانید و پیش عقل ها حجاب تاریک بداشت و جمله در دست محنت و چنگال بلا افتادیم و کسانی که از من قوت و شوکت بیشتر دارند و به قدر و منزلت پیشترند با مقادیر سماوی مقاومت نمی توانند پیوست و امثال این حادثه در حق ایشان غریب و عجیب می نماید و هرگاه که حکمی نازل می گردد قرص خورشید تاریک می شود و پیکر ماه سیاه و ارادت باری عزت قدرته و علت کلمته ماهی را از قعر آب به فراز می آرد و مرغ را از اوج هوا به حضیض می کشد چنانکه نادان را غلبه می کند میان دانا و مطالب او حایل می گردد

نصرالله منشی
 
۳۱۱۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۴

 

موش این فصول بشنود و زود در بریدن بندها ایستادکه مطوقه بدان بسته بود گفت نخست ازان یاران گشای موش بدین سخن التفات ننمود گفت ای دوست ابتدا از بریدن بند اصحاب اولی تر گفت این حدیث را مکرر می کنی مگر ترا بنفس خویش حاجت نمی باشد و آن را برخود حقی نمی شناسم گفت مرا ملالت نباید کرد که من ریاست این کبوتران تکفل کرده ام و ایشان را ازان روی بر من حقی واجب شده است و چون ایشان حقوق مرا بطاعت و مناصحت بگزاردند و بمعونت و مظاهرت ایشان از دست صیاد بجستم مرا نیز از عهده لوازم ریسات بیرون باید آمد و مواجب سیادت را بادا رسانید و می ترسم که اگر از گشادن عقدهای من آغاز کنی ملول شوی و بعضی ازیشان دربند بمانند و چون من بسته باشم اگرچه ملالت بکمال رسیده باشد اهمال جانب من جایز نشمری و از ضمیر بدان رخصت نیابی و نیز در هنگام بلا شرکت بوده ست در وقت فراغ موافقت اولی ترو الا طاعنان مجال وقیعت یابند

موش گفت عادت اهل مکرمت اینست و عقیدت ارباب مودت بدین خصلت پسندیده و سیرت ستوده در موالات تو صافی تر گردد و ثقت دوستان بکرم عهد تو بیفزاید وانگاه بجد و رغبت بندهای ایشان مام ببرید و مطوقه و یارانش مطلق و ایمن بازگشتند چون زاغ دست گیری موش ببریدن بندها مشاهدت کرد در دوستی و مخالصت و برادری و مصادقت او رغبت نمود و با خود گفت من از آنچه کبوتران را افتاد ایمن نتوانم بود و نه از دوستی این چنین کار آمده مستغنی نزدیک سوراخ موش آمد و او را بانگ کرد پرسید که کیست گفت منم زاغ و حال تتبع کبوتران واطلاع برحسن عهد و فرط وفاداری او رد حق ایشان باز راند وانگاه گفت چون مرا کمال فتوت و وفور مروت تو معلوم گشت و بدانستم که ثمرت دوستی تو در حق کبوتران چگونه مهنا بود و ببرکات مصافات تو از چنان ورطه هایل برچه جمله خلاص یافتند همت بردوستی تو مقصور گردانیدم و آمدم تا شرط افتتاح اندران بجای آرم

موش گفت وجه مواصلت تاریک و طریق مصاحبت مسدود است و عاقلان قدم در طلب چیزی نهادن که بدست آمدن آن از همه وجوه متعذر باشد صواب نبینند تا جانب ایشان از وصمت جهل مصون ماند و خرد ایشان در چشم ارباب تجربت معیوب ننماید چه هرکه خواهد که کشتی بر خشکی راند و بر روی آب دریا اسب تازی کند بر خویشتن خندیده باشد زیرا که از سیرت خردمندان دور است گور کن در بحر و کشتی در بیابان داشتن

نصرالله منشی
 
۳۱۱۱

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۶

 

زاغ گفت شنودن سخنی که از منبع حکمت زاید از فواید خالی نباشد لکن بکرم و سیادت و مردمی و مروت آن لایق تر که بر قضیت حریت خویش بروی و سخن مرا باور داری و این کار در دل خویش بزرگ نگردانی و ازاین حدیث که میان ما طریق مواصلت نامسلوکست درگذری وبدنی که شرط مکرمت آنست که بهره نیکیی راه جسته آید و حکما گویند که دوستی میان ما ابرار و مصلحان زود استحکام پذیرد و دیر منقطع گردد و چون آوندی که از زر پاک کننددیر شکند و زود راست شود و باز میان مفسدان و اشرار دیر موکد گردد زود فتور بدو راه یابد چون آوند سفالین که زود شکند و هرگز مرمت نپذیرد و کریم به یکساعته دیدار و یک روزه معرفت انواع دل جویی و شفقت واجب دارد دوستی و بذاذری را بغایت ببلطف و نهایت یگانپگی رساند و باز لییم را اگرچه صحبت و محبت قدیم موکد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت مگر در یوبه امید و هراس بیم باشد و آثار کرم تو ظاهر است و من بدوستی تو محتاج و این در را لازم گرفته ام و البته بازنگردم و هیچ طعام و شراب نچشم تا مرا بصحبت خویش عزیز نگردانی موش گفت موالات و مواخات ترا بجان خریدارم و این مدافعت در ابتدای سخن بدان کردم تا اگر غدری اندیشی من باری بنزدیک خویش معذور باشم و بتوهم نگویی که او را سهل القیاد و سست عناد یافتم والا در مذهب من منع سایل خاصه که دوستی من برسبیل تبرع اختیار کرده باشد محظور است

پس بیرون آمد و بر در سوراخ بیستاد زاغ گفت چه مانع می باشد از آنچه در صحرا آیی و بدیدار من موانست طلبی مگر هنوز ریبتی باقی است موش گفت اهل دنیا هرگاه که محرمی جویند و نفسهای عزیز و جانهای خطیر فدای آن صحبت کنند تا فواید و عواید آن ایشان را شامل گردد و برکات و میامن آن بر وجه روزگار باقی ماند ایشان دوستان بحق و برادارن بصدق باشند و آن طایفه که ملاطفت برای مجازات حال و مراعات وقت واجب بینند و مصالح کارهای دنیاوی اندران برعایت رسانند مانند صیادانند که دانه برای سود خویش پراگنند نه برای سیری مرغ و هر که در دوستی کسی نفس بذل کند درجه او عالی ترازان باشد که مال فدا دارد

و پوشیده نماند که قبول موالات گشادن راه مواخات و ملاقات با تو مرا خطر جانی است و اگر بدگمانیی صورت بستی هرگز این رغبت نیفادی لکمن بدوستی تو واثق گشته ام و صدق تو در تحری مصداقت من از محل شبهت گذشته است و از جانب من آن را باضعاف مقابله می باشد اما ترا طارانند که جوهر ایشان در مخالفت من چون جوهر توست و رای ایشان در مخالصت من موافق رای تو نیست ترسم که کسی ازیشان مرا بیند قصدی اندیشد

نصرالله منشی
 
۳۱۱۲

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۵

 

و جون زر از سوراخ برداشتند و زاهد و مهمان قسمت کردند من می دیدم که زاهد در خریطه ای ریخت و زیربالین بنهاد طمع در بستم که چیزی ازان بازآرم مگر بعضی از قوت من بقرار اصل باز شود و دوستان و بذاذر باز به دوستی و صحبت من میل کنند چون بخفت قصد آن کردم مهمان بیدار بود چوبی بر من زد از رنج آن پای کشان بازگشتم و بشکم در سوراخ رفتم و توقفی کردم تا درد بیارامید آن آز مرا بازبرانگیخت و بار دیگر بیرون آمدم مهمان خود مترصد بود چوبی بر تارک من زد چنانکه از پای درآمدم و مدهوش بیفتاد بسیار حیلت بایست تا بسوراخ باز رفتم و با خود گفتم

و بحقیقت درد آن همه زخمها همه مالهای دنیا بر من مبغض گردانید فو رنج نفس و ضعف دل من بدرجتی رسید که اگر حمل آن برپشت چرخ نهند چون کوه بیارامد وگر سوز آن در کوه افتد چون چرخ بگردد ...

... والاذن تعشق قبل العین احیانا

و در این وقت او بنزدیک تو می آمد , خواستم بموافقت او بیایم و بسعادت ملاقات تو موانستی طلبم و از وحشت عربت باز رهم , که تنهایی کاری صعب است , و در دنیا هیچ موانستی طلبم و از وحشت غربت باز رهم ,که تنهایی کاری صعب است , و در دنیا هیچ شادی چون صحبت و مجالست دوستان نتواند بود و رنج مفارقت باری گرانست , هر نفس را طاقت تحمل آن نباشد و ذوق مواصلت شربتی گوارنده ست که هر کس ازان نشکیبد

والذ ایام الفتی و احبه ...

نصرالله منشی
 
۳۱۱۳

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۶

 

... و لا یبقی الکثیر مع الفساد

و صاحب مروت اگر چه اندک بضاعت باشد همیشه گرامی و عزیز روزگار گذارد , چون شیر که در همه جای مهابت او نقصان نپذیرد اگر چه بسته و در صندوق دیده شود و باز توانگر قاصر همت ذلیل نماید , چون سگ که بهمه جای خوار باشد اگر چه بطوق و خلخال مرصع آراسته گردد

نیک درانست که داندخود

چشمه حیوان زنم پارگین

این غربت را در دل خود چندین وزن منه , که عاقل هرکجا بعقل خود مستظهر باشد و شکر در همه ابواب واجبست , و هیچ پیرایه در روز محنت چون زیور صبر نیست قال النبی صلی الله علیه خیر ما اعطی الانسان لسان شاکر و بدن صابر و قلب ذاکر صبر باید کرد و در تعاهد قلب ذاکر کوشید , چه هر گاه که این باب بجای آورده شد وفود خیر وسعادت روی بتو آرد , و افواج شادکامی و غبطت در طلب تو ایستد , چنانکه آب پستی جوید و بط آب ,که اقسام فضایل نصیب اصحاب بصیرتست و هرگز بکاهل متردد نگراید و از وی همچنان گریزد که زن جوان شبق از پیر ناتوان و اندوه ناک مباش بدانچه گویی مالی داشتم و در معرض تفرقه افتادکه مال و تمامی متاع دنیا ناپای دار باشد ,چون گویی که در هوا انداخته آید نه بر رفتن او را وزنی توان نهاد و نه فرود آمدن را محلی

والدهر ذودول تنقل فی الوری ...

... پای بر دنیا نه و بر دوزخ چشم نام و ننگ

دست در عقبی زن و بر بند راه فخر و عار

و پوشیده نماند که تو از موعظت من بی نیازی و منافع خویش را از مضار نیکو بشناسی ,لکن خواستم که ترا بر اخلاق پسندیده و عادات ستوده معونی واجت دارم و حقوق دوستی و هجرت تو بدان بگزارم و تو امروز بذاذر مایی و در آنچه مواسا ممکن گردد از همه وجوه ترا مبذولست

نصرالله منشی
 
۳۱۱۴

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۸

 

زاغ در این سخن بود که از دور آهوی دوان پیدا شد گمان بردند که او را طالبی باشد باخه در آب جست و زاغ بر درخت پرید و موش در سوراخ رفت آهو بکران آب رسید ,اندکی خورد ,چون هراسانی بیستاد زاغ چون این حال مشاهدت کرد در هوا رفت و بنگریست که بر اثر او کسی هست بهر جانب چشم انداخت کسی را ندید باخه را آواز داد تا از آب بیرون آمد و موش هم حاضر گشت

پس باخه چون هراس آهو بدید ,و در آب می نگریست و نمی خورد ,گفت اگر تشنه ای آب خورد و باک مدار ,که هیچ خوفی نیست آهو پیشتر رفت باخه او را ترحیب تمام واجب داشت و پرسید که حال چیست و از کجا می آیی گفت من در این صحراها بودمی و بهر وقت تیر اندازان مرا از جانبی بجانبی می راندند و امروز پیری را دیدم صورت بست که صیاد باشد , اینجا گریختم باخه او را گفت مترس که در این حوالی صیاد دیده نیامده ست ,و ما دوستی خود ترا مبذول داریم ,و چرا خور بما نزدیک است

آهو در صحبت ایشان رغبت نمود و در آن مرغزار مقام کرد و نی بستی بود که ایشان در آنجا جمله شدندی و بازی کردندی و سرگذشت گفتندی

نصرالله منشی
 
۳۱۱۵

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی » بخش ۱۹ - به دام افتادن آهو

 

روزی زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ساعتی آهو را انتظار نمودند نیامد دل نگران شدند ,و چنانکه عادت مشفقانست تقسم خاطر آورد ,و اندیشه بهر چیز کشید موش و باخه زاغ را گفتند رنجی برگیرد و در حوالی ما بنگر تا آهو را اثری بینی زاغ تتبع کرد ,آهو را در بند دید ,بر فور باز آمد و یاران را اعلام داد زاغ و باخه موش را گفتند که در این حوادث جز بتو امید نتواند داشت ,که کار از دست ما بگذشت ,

دریاب که از دست تو هم در گذرد

موش بتگ ایستاد و بنزدیک آهو آمد و گفت ای بذاذر مشفق ,چگونه در این ورطه افتادی با چندان خرد و کیاست و ذکا و فطنت جواب داد که در مقابله تقدیر آسمانی که نه آن را توان دید و نه بحیلت هنگام آن را در توان یافت ,زیرکی چه سود دارد دراین میانه باخه برسید ,آهو را گفت که ای بذاذر ,آمدن تو اینجا بر من دشوارتر از این واقعه است , که اگر صیاد بما رسد و موش بندهای من بریده باشد بتنگ با او مسابقت توانم کردن ,و زاغ بپرد ,و موش در سوراخ گریزد ,و تو نه پای گریز داری و نه دست مقاومت ,این تجشم چرا نمودی باخه گفت چگونه نیامدمی و بچه تاویل توقف روا داشتمی ,و از آن زندگانی که در فراق دوستان گذرد چه لذت توان یافت و کدام خردمند آن را وزنی نهاده ست و از عمر شمرده ویکی از معونت بر خرسندی و آرامش نفس در نوایب دیدار برادران است و مفاوضت ایشان در آنچه بصبر و تسلی پیوندد و فراغ و رهایش را متضمن باشد ,که چون کسی در سخن هجر افتاد حریم دل او غم را مباح گردد و بصر و بصیرت نقصان پذیرد و رای و رویت بی منفعت ماند و در جمله متفکر مباش,که همین ساعت خلاص یابی و این عقده گشاده شود ودر همه احوال شکر واجب است ,که اگر زخمی رسیدی و بجان گزندی بودی تدارک آن در میدان وهم نگنجیدی ,و تلافی آن در نگارخانه هوش متصور ننمودی

لاتبل بالخطوب مادمت حیا

کل خطب سوی المنیه سهل

باخه هنوز این سخن می گفت که صیاد از دور آمد موش از بریدن بندها پرداخته بود آهو بجست و زاغ بپرید و موش در سوراخ گریخت صیاد برسید,پای دام آهو بریده یافت ,در حیرت افتاد چپ و راست نگریست ,ناگاه نظر بر باخه افگند ,او را بگرفت و محکن ببست و روی بازو نهاد در ساعت یارانش جمله شدند و کار باخه را تعرفی کردند

معلوم شد که در دام بلاست ...

... در برق جهنده سوز آن بگزاید

و از پای ننشست این بخت خفته تا دست من بر نتافت ,و چنانکه میان من و اهل و فرزند و مال جدایی افگنده بود دوستی را که بقوت صحبت او می زیستم از من بربود ,روی رزمه یاران و واسطه قلاده بذاذان ,که مودت او از وجه طمع مکافات نبود ,لکن بنای آن را بدواعی کرم و عقل و وفا و فضل تاکیدی بسزا داده بود ,چنانکه بهیچ حادثه خلل نپذیرفتی و اگر نه آنستی که تن من براین رنجها الف گرفته است و در مقاسات شداید خو کرده در این حوادث زندگانی چگونه ممکن باشدی و بچه قوت با آن مقاومت صورت بنددی

و هوونت الخطوب علی حتی ...

... و کیف تنکر الارض القتادا

وای به این شخص درمانده بچنگال بلا اسیر تصاریف زمانه و بسته تقلب احوال آفات بر وی مجتمع و خیرات او بی دوام چون طلوع و غروب ستاره که یکی در فراز می نماید و دیگری در نشیب اوج و حضیض آن یکسان و بالا و پست برابر وغم هجران مانند جراحتی است که چون روی بصحت نهد زخمی دیگر بران آید و هر دو بهم پیوندد و بیش امید شفا باقی نماند و رنجهای دنیا بدیدار دوستان نقصان پذیرد آن کس که ازیشان دورافتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد

زاغ و آهو گفتند اگر چه سخن ما فصیح و بلیغ باشد باخه را هیچ سود ندارد بحسن عهد آن لایق تر که حیلتی اندیشی که متضمن خلاص او باشد که گفته اند شجاع و دلیر روز جنگ آزموده گردد و امین وقت داد و ستد و زن و فرزند در ایام فاقه و دوست و بذاذر در هنگام نوایب

موش آهو را گفتحیلت آنست که تو از پیش صیاد درآیی و خویشتن برگذر او بیفگنی و خود را چون ملول مجروح بدو نمایی و زاغ بر تو نشیند چنانکه گویی قصد تو دارد چندانکه چشم صیاد بر تو افتاد لاشک دلدر تو بندد باخه را با رخت بنهد و روی بتو آرد هرگاه که نزدیک آمد لنگان لنگان از پیش او می رو اما تعجیل مکن تا طمغ از تو نبرد و من بر اثر او می آیم امید چنین دارم که شما هنوز در تگاپوی باشید که من بند باخه ببرم و او را مخلص گردانم

همچنین کردند و صیاد در طلب آهو مانده شد

ون باز آمد باخه را ندیدو بندهای تبره بریده یافت حیران شدو تفکری کرد اول دربریدن بند آهو و باز آهو خود را بیمار ساختن و نشستن زاغ بروی و بریدن بند باخه بترسید و از بیم خون در تن وی چون شاخ بقم شد و پوست براندام وی چون زغفران شاخ گشت و اندیشید که این زمین پریانست و جادوان زودتر بازباید رفت و با خود گفت

آهو و زاغ و موش و باخه فراهم آمدند و ایمن و مرفه سوی مسکن رفت بیش نه دست بلا بدامن ایشان رسید و نه چشم بد رخسار فراغ ایشان زرد گردانید بیمن وفاق عیش ایشان هر روز خرم تر بود و احوال هر ساعت منتظم تر

اینست داستان موافقت دوستان و مثل مرافقت بذاذران و مظاهرت ایشان در سرا و ضرا و شدت و رخا و فرط ایستادگی کی هر یک در حوادث ایام و نوایب زمانه بجای آوردند تا ببرکات یک دلی و مخالصت و میامن هم پشتی و معاونت از چندین ورطه هایل خلاص یافتند و عقبات آفات پس پشت کردند

و خردمند باید که در این حکایات بنور عقل تاملی کند که دوستی جانوران ضعیف را چون دلها صافی می گردانند و در دفع مهمات دست در دست می نهند چندین ثمرات هنبی و نتایج مرضی می باشد اگر طایفه عقلا از اطن نوع مصادقتی بنا نهند و آن را بر این ملاطفت بپایان رسانند فواید آن همه جوانب را چگونه شامل گرددو منافع و عوارف آن برصفحات هریک برچه جمله ظاهر شود

ایزد تعالی کافه مومنان را سعادت توفیق کرامت کناد و درهای علم و حکمت بریشان گشاده گرداناد بمنه وطوله و قوته و حوله

نصرالله منشی
 
۳۱۱۶

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۳

 

گفت در این کار تامل باید کرد و در فراز و نشیب و چپ و راست آن نیکو بنگریست که پادشاهان را به رای ناصحان آن اغراض حاصل آید که به عدت بسیار و لشکر انبوه ممکن نباشد و رای ملوک به مشاورت وزیران ناصح زیادت نور گیرد چنانکه آب دریا را به ممد جوی ها مادت حاصل آید

و بر خردمند اندازه قوت و زور خود و مقدار مکیدت و رای دشمن پوشیده نگردد و همیشه کارهای جانبین بر عقل عرضه می کند و در تقدیم و تاخیر آن به انصار و اعوان که امین و معتمد باشند رجوع می نماید چه هرکه به رای ناصحان مقبول سخن تمام هنر استظهار نجوید درنگی نیفتد تا آنچه از مساعدت بخت و موافقت سعادت بدو رسیده باشد ضایع و متفرق شود چه اقسام خیرات به دالت نسب و جمال نتوان یافت لکن به وسیلت عقل و شنودن نصایح ارباب تجربت و ممارست بدست آید ...

... شیر روباه را نهد گردن

و کریم زندگانی دراز برای تخلید ذکر و محاسن آثار را خواهد و اگر ناکامیی دراین حیز افتد و عاری بر وی خواهد رسید کوتاهی عمر را بران ترجیح نهد و تنگی گور را پناه منیع شمرد و صواب نمی بینم ملک را اظهار عجز که آن مقدمه هلاک و داعی ضیاع ملک و نفس است و هر که تن بدان در داد درهای خیر بروی بسته گردد و در طریق حیلت او سدهای قوی پیدا آید

و باقی این فصول را خلوتی باید تا بر رای ملک گذرانیده شود که سرمایه ظفر و نصرت و عمده اقبال و سعادت حزم است اول الحزم المشورة و بدین استشارت که ملک فرمود و خدمتگاران را در این مهم محرم داشت دلیل حزم و ثبات و برهان خرد و وقار او هرچه ظاهر تر گشت ...

... برکشد امن حصنهای حصین

و پوشیده نماند که مشاورت برانداختن رای هاست و رای راست به تکرار نظر و تحصین سر حاصل آید و فاش گردانیدن اسرار از جهت پادشاهان ممکن باشد یا از مشاوران و رسولان یا کسانی که دنبال خیانت دارند و گرد استراق سمع برآیند و آنچه به گوش ایشان رسد در افواه دهند یآ طایفه ای که در مخارج رای و مواقع آثار تامل واجب بینند و آن را بر نظایر آن از ظواهر احوال باز اندازند و گمان های خود را بر آن مقابله کنند و هر سر که از این معانی مصون ماند روزگار را بر آن اطلاع صورت نبنندد و چرخ را در آن مداخلت دست ندهد و کتمان اسرار دو فایده دارد اگر اندیشه بنفاذ رسد ظفر بحاجت پیوندد و اگر تقدیر مساعدت ننماید سلامت از عیب و منقصت

و چاره نیست ملوک را از مستاشر معتمد و گنجور امین که خزانه اسرار پیش وی بگشایند و گنج رازها به امانت و مناصحت وی سپارند و ازو در امضای عزایم معونت طلبند که رجحان دارد به اشارت او فواید بیند چنانکه نور چراغ به مادت روغن و فروغ آتش به مدد هیزم و هرکرا متانت رای و مظاهرت کفات جمع شد

بدین پای ظفر گیرد بدان دست خطر بندد

و ایزد تعالی که پیغامبر را علیه السلام مشاورت فرمود نه برای آن بود تا رای او را که بامداد الهام ایزدی و فیض الهی موید بود و تواتر وحی و اختلاف روح الامین علیه السلام بدان مقرون مددی حاصل آید لکن این حکم برای بیان منافع و تقریر فواید مشورت نازل گشت تا عالمیان بدین خصلت پسندیده متحلی گردند وله الحمد الشاکرین و واجب باشد بر خدمتگاران که چون مخدوم تدبیری اندیشد در آنچه به صواب پیوندد او را موافقت نمایند و اگر عزیمت او را به خطا میلی بینند وجه فساد آن مقرر گردانند و سخن برفق و مدارا رانند و آنگاه انواع فکرت بکار دارد تا استقامتی پیدا آید و از هر دو جانب رای مخمر و عزم مصمم شود و هر وزیر و مشیر که جانب مخدوم را از این نوع تعظیم ننماید و در اشارت حق اعتماد نگزارد او را دشمن باید پنداشت و با چنین کس تدبیر کردن برای مثالست که مردی افسون می خواند تا دیو یکی را بگیرد چون نیکو نتواند خواند و شرایط احکام اندران بجای نتواند آورد فروماند و دیو در وی افتد و ملک از شنودن این ترهات مستغنی است که بکمال حزم و نفاذ عزم خاک در جشم چشم ملوک زده است و از بأس و سیاست خویش در حریم ممالک پاسبان بیدار و دیدبان دوربین گماشته چنانکه از شکوه و هیبت آن حادثه در سایه امن طلبیده است و فتنه در حمایت خواب بیارامیده ...

نصرالله منشی
 
۳۱۱۷

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۸ - حکایت زاهد و گوسفند و طراران

 

زاهدی از جهت قربان گوسپندی خرید در راه طایفه ای طراران بدیدند طمع در بستند و با یک دیگر قرار دادند که او را بفریبند و گوسپند بستانند پس یک تن به پیش او درآمد و گفت ای شیخ این سگ کجا می بری دیگری گفت شیخ عزیمت شکار می دارد که سگ در دست گرفته است سوم بدو پیوست و گفت این مرد در کسوت اهل صلاح است اما زاهد نمی نماید که زاهدان با سگ بازی نکنند و دست و جامه خود را از آسیب او صیانت واجب بینند از این نسق هر چیز می گفتند تا شکی در دل زاهد افتاد و خود را در آن متهم گردانید و گفت که شاید بود که فروشنده این جادو بوده است و چشم بندی کرده در جمله گوسپند را بگذاشت و برفت و آن جماعت بگرفتند و ببرد

و این مثل بدان آوردم تا مقرر گردد که به حیلت و مکر ما را قدم در کار می باید نهاد و آنگاه خود نصرت هر آینه روی نماید و چنان صواب می بینم که ملک در ملا بر من خشمی کند و بفرماید تا مرا بزنند و به خون بیالایند و در زیر درخت بیفگنند و ملک با تمامی لشکر برود و به فلان موضع مقام فرماید و منتظر آمدن من باشد تا من از مکر و حیلت خویشتن بپردازم و بیایم و ملک را بیاگاهنم ملک در باب وی آن مثال بداد و با لشکر و حشم بدان موضع رفت که معین گردانیده بود

نصرالله منشی
 
۳۱۱۸

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۳ - حکایت درودگر و زن خیانتکارش

 

... رویی داشت چون تهمت اسلام دردل کافران وزلفی چون خیال شک در ضمیر مؤمن

والحق بدو نیک شیفته و مفتون بودی و ساعتی از دیدار او نشکیفتی و همسایه ای را بدو نظری افتاد و کار میان ایشان بمدت گرم ایستاد و طایفه خسران بران وقوف یافتند و درودگر را اعلام کردند خواستکه زیادت ایقانی حاصل آردآنگاه تدارک کند زن را گفت من بروستاا می روم یک فرسنگی بیش مسافت نیست اما روز چند توقفی خواهد بود توشه ای بساز در حال مهیا گردانید درودگر زن را وداع کرد و فرمود که در خانه باحتیاط باید بست و اندیشه قماش نیکو بداشت تا در غیبت من خللی نیفتد

چون او برفت زن میره را بیاگاهانید و میعاد آمدن قرار داد و درودگر بیگاهی از راه نبهره درخانه رفت میره قوم را آنجا دید ساعتی توقف کرد چندانکه بخوابگاه رفتند برکت بیچاره در زیر کت رفت تا باقی خلوت مشاهده کند ناگاه چشم زن برپای او افتد دانست که بلا آمد معشوقه را گفت آواز بلند کن و بپرس که مرا دوستر داری یای شوی را چون بپرسید جواب داد که بدین سوال چون افتادی و ترا بدان حاجت نمی شناسم ...

... تا جایگاه ناف بعمدا فرو درید

مرد بیگانه بازگشت و درودگر بآهستگی بیرون آمد و بربالای کت بنشست زن خویشتن در خواب کرد نیک بآزرمش بیدار کرد و گفت اگر نه آزار تو حجاب بودی من آن مرد را رنجور گردانیدمی و عبرت دیگر بی حفاظان کردمی لکن چون من دوستی تو در حق خویش می دانم و شفقت تو براحوال خود می شناسم و مقرر است که زندگانی برای فراغ من طلبی و بینایی برای دیدار من خواهی اگر از این نوع پریشانی اندیشی از وجه سهو باشد نه از طریق عمد جانب دوست تو رعایت کردن و آزرم مونس تو نگاه داشتن لازم آید

دل قوی دار و هراس و نفرت را بخود راه مده و مرا بحل کن که در باب تو هرچیزی اندیشیدم و از هر نوع بدگمانی داشت زن نیز حلمی در میان آورد و خشم جانبین تمامی زایل گشت ...

نصرالله منشی
 
۳۱۱۹

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب البوم و الغراب » بخش ۱۸

 

آورده اند که پیری رد ماری اثر کرد و ضعف شامل بدو راه یافت چنانکه از شکار بازماند و در کار خویش متحیر گشت که نه بی قوت زندگانی صورت می بست و نه بی قوت شکار کردن ممکن می شد اندیشید که جوانی را بازنتوان آورد و کاشکی پیری پایدارستی

و از زمانه وفا طمع داشتن و بکرم عهد فلک امیدوار بودن هوسی است که هیچ خردمند خاطر بدان مشغول نگرداند چه در آب خشکی جستن و از آتش سردی طلبیدن سودایی است که آن نتیجه صفراهای محترق باشد

گذشته را بازنتوان آورد و تدبیر مستقبل از مهمات استو عوض جوانی اندک تجربتی است که در بقیت عمر قوام معیشت بدان حاصل آید و مرا فضول از سر بیرون می باید کرد و بنای کار بر قاعده کم آزاری نهاد وا ز مذلتی که در راه افتاد روی نتافت که احوال دنیا میان سرا وضرا مشترکست

نی پای همیشه در رکابت باشد ...

... و حکما گویند که هرکه با پادشاهی که از بطر نصرت ایمن باشد و ازدهشت هزیمت فارغ مخاصمت اختیار کند مرگ را بحیلت بخویشتن راه داده باشد و زندگانی را بوحشت از پیش رانده خاصه ملکی از دقایق و غوامض مهمات بر وی پوشیده نگردد و موضع نرمی و درشتی و خشم و رضا وشتاب و درنگ اندران بر وی مشتبه نشود و مصالح امروز و فردا و مناظم حال و مآل در فاتحت کارها می شناسد و وجوه تدارک آن می بیند و بهیچ وقت جانب حلم و استمالت نامرعی روا ندارد باس و سیاست مهمل نگذارد

و امروز هیچ پادشاه را در ضبط ممالک و حفظ آن اثر نیست که پیش حزم وعزم ملک میسر می گردد و در تربیت خدمتگاران و اصطناع مردمان چندین لطایف عواطف و بدایع عوارف بجای نتوان آورد که بتلقین دولت وهدایت رای ملک می فرماید و مثلا نفس عزیز خود را فدای بندگان می دارد

ملک گفت کفایت این مهم و برافتادن این خصمان ببرکات رای و اشارت و میامن اخلاص و مناصحت تو بود ...

نصرالله منشی
 
۳۱۲۰

نصرالله منشی » کلیله و دمنه » باب القرد و السلحفاة » بخش ۳

 

چون غیبت باخه از خانه او دراز شد جفت او در اضطراب آمد و غم و حیرت و اندوه و ضجرت بدو راه یافت و شکایت خود با یاری باز گفت جواب داد که اگر عیبی نکنی و مرا دران متهم نداریترا از حال او بیاگاهانم گفت ای خواهر در سخن تو چگونه ریبت و شبهت تواند بود و در اشارت تو تهمت و بچه تاویل صورت بندد گفت او با بوزنه ای قرینی گرم آغاز نهاده است و دل و جان بر صحبت او وقف کرده و مودت او از وصلت تو عوض می شمرد و آتش فراق تو بآب وصال او تسکینی می دهد غم خوردن سود ندارد تدبیری اندیش که متضمن فراغ باشد پس هر دو رایها در هم بستند هیچ حیلت و تدبیر ایشان را واجب تر از هلاک بوزنه نبود واو خود باشارت خواهر خوانده بیمار ساخت و جفت را استدعا کرد و از ناتوانی اعلام کرد

باخه از بوزنه دستوری خواست که بخانه رود و عهد ملاقات با اهل و فرزند تازه گرداند چون آنجا رسید زن را بیمار دید گرد دل جوبی و تلطف برآمد و از هر نوع چاپلوسی و تودد در گرفت البته التفاتی ننمود و بهیچ تاویل لب نگشاد از خواهر خواهنده وتیمار دار پرسید که موجب آزار و سخن ناگفتن چیست گفت بیماری که از دارو نومید باشد و از علاج مایوس دل چگونه رخصت حدیث کردن یابد چون این باب بشنود جزعها نمود و رنجور و پرغم شد وگفت این چه داروست که در این دیار نمی توان یافت و بجهد و حیلت بران قادر نمی توان شد زودتر بگوید تا در طلب آن بپویم و دور و نزدیک بجویم و اگرجان و دل بذل باید کرد دریغ ندارم جواب داد که این نوع درد رحممعالجت آن بابت زنان باشد و آن را هیچ دارو نمی توان شناخت مگر دل بوزنه باخه گفت آن کجا بدست آید جواب داد که همچنین است و ترا بدین خواندیم تا از دیدار بازپسین محروم نمانیو الا این بیچاره را نه امید خفت باقی است و نه راحت صحت منتظر باخه از حد گذشته رنجور و متلهف شد و غمناک و متاسف گشت و هرچند وجه تدارک اندیشید مخلصی ندید طمع در دوست خود بست و با خود گفت اگر غدر کنم و چندان سوابق دوستی و سوالف یگانگی را مهمل گذارم از مردی و مروت بی بهره گردم و اگر برکرم و عهد ثبات ورزم و جانب خود را از وصمت مکر و منقصت غدر صیانت نمایم زن که عماد دین است و آبادانی خانه و نظام تن در گرداب خوف بماند از این جنس تاملی بکرد و ساعتی در این تردد و تحیز ببود آخر عشق زن غالب آمد و رای بر دارو قرار داد که شاهین وفا سبک سنگین بود

و پیغامبر گفت علیه السلام حبک الشی ء یعمی و یصم و دانست که تا بوزنه را د رجزیره نیفگند حصول این غرض متعذر و طالب آن متحیز باشد

در حال ضرورات مباح است حرام

بدین عزیمت بنزدیک بوزنه باز رفت و اشتیاق بوزنه بدیدار او هرچه صادق تر گشته بود و نزاع بمشاهدت او هرچه غالبتر شده چندانکه بر وی افگند اندک سکون وسلوتی یافت و گرم بپرسید و از حال فرزندان و عشیرت استکشافی کرد باخه جواب داد که رنج مفارقت تو بر من چنان مستولی شده بود که از انس وصال ایشان تفرجی حاصل نیامد و از تنهایی تو و انقطاع که بوده است از اتباع واشیاع هرگه میاندیشیدم عمر بر من منغص می گشت و صفوت عیش من کدورت می پذیرفت و اکنون چشم دارم که اکرامی واجب داری و خانه و فرزندان مرا بدیدار خویش آراسته و شادمانه کنی تا منزلت من در دوستی تو همگنان را مقرر شود و اقربا و پیوستگان مرا مباهاتی و مفاخرتی حاصل آید و طعامی که ساخته آید پیش تو آرند مگر بعضی از حقوق مکارم تو گزارده شود

بوزنه گفت زینهار تا دل بدین معانی نگران نداری و جانب مرا با خویشتن بدین موالات و مواخات فضیلتی نشناسی که اعتداد من بمکارم تو زیادت است و احتیاج من بوداد تو بیشتر چه من از عشیرت و ولایت و خدم و حشم دورافتاده ام و ملک و ملک را نه باختیار پدرود کرده هرچند ملک خرسندی بحمدالله و منه ثابت تر است و معاشرت بی منازعت مهناتر و اگر پیش ازین نسیم این راحت بدماغ من رسیده بودی و لذت فراغت و حلاوت قناعت بکام من پیوسته بودی هرگز خویشتن بدان ملک بسیار تبعت اندک منفعت آلوده نگردانیدمی و سمت این حیرت برمن سخت نشدی ...

... کسی که روی قناعت ندید هیچ ندید

و با این همه اگر نه آنستی که ایزد تعالی بمودت و صحبت تو بر من منتی تازه گردانید و موهبت محبت تو در چنین غربتی ارزانی داشت مرا از چنگال قراق که بیرون آوردی و از دست مشقت هجران که بستدی پس بدین مقدمات حق تو بیشتر است و لطف تو در حق من فراوان تر بدین موونت وتکلف محتاج نیستی که در میان اهل مروت صفای عقیدت معتبر است و هرچه ازان بگذرد وزنی نیارد که انواع جانوران بی سابقه معرفت با هم نشین در طعام و شراب موافقت می نمایند و چون ازان بپرداختند از یک دیگر فارغ آیند و باز دوستان را اگرچه بعد المشرقین اتفاق افتد سلوت ایشان جز بیاد یک دیگر صورت نبندد و راحت ایشان جز به خیال یک دیگر ممکن نگردد در یوبه وصال خوش می باشند و برامید خیال بخواب می گرایند

و اختلاف دزدان بخانها از وجه دوستی و مقاربت نیست اما برای غرضی چندان رنج برگیرند وگاه و بیگاه تجشم واجب دارند وآن کس که داربازی کند اگر دوستان دران نشناسند از سعی باطل احتراز صواب بینند اگرخواهی که بزیارت اهل تو آیم و دران مبادرت متعین شمرم می دان که حدیث گذشتن من از دریا متعذر است

نصرالله منشی
 
 
۱
۱۵۴
۱۵۵
۱۵۶
۱۵۷
۱۵۸
۵۵۱