جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۵ - درتوصیف آتش و مدح رکن الدین مسعود
... چو زلف تافته برگرد عارض جانان
چو سند روسین شاخی ز باد در حرکت
چو کهرباگون کوهی ز زلزله جنبان ...
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۷ - قصیده
... شدست دولت تو چون بهار روز افزون
حجر شود ز شتاب تو باد در حرکت
خجل شود ز ثبات تو کوه وقت سکون ...
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰۸ - قیامت و حشر و نشر
... ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون ...
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱۶ - چیستان بنام شمشیر و تخلص بمدح ملک عز الدین
... ساکنان همه ربع مسکون
باد عزمست بوقت حرکت
کوه حزمست بهنگام سکون ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الاولی - فی الملمعة
... فإني أراعي اللیل والنجم و الفلا
کسای سفر بر وطای حضر ایثار کردم و شاخ وصلی را بر کاخ اصلی اختیار کردم و بی استعداد زاد و راحله و بی استمداد رفقه و قافله به قدمی که عشق سایق او بود و اندیشه ای که حرکت لایق او بود در نشیب و فراز عراق و حجاز به سر بردم و منازل شاق را به پای اشتیاق بسپردم
با ماه هم منازل و با باد هم لگام ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة - فی اللغز
... از نعت موی و از صفت روی سیر کرد
دانستم که نهایت حرکت ها آرام است و غایت سفرها مقام طوافی اماکن و صرافی مساکن را اصلی و نصابی نیست و نقله را که صورت مثله است فصل الخطابی نه فالقیت عصاالسیر و قلت الرجوع الی الحق خیر روی از موقف و مشعرالحرام بمسقط الراس و منبت الاقدام نهادم
بحکم آنکه از افواه رجال شوارد اقوال و فوارد احوال شنیده بودم و از خیار احراز محاسن افعال دیده و از چمن روزگار گل اخبار چیده و در حلبه های عرب دقایق فصاحت آموخته و در کلبه های عجم آتش ملاحت افروخته و حقایق مروت و فتوت اقتباس کرده ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة
... آن کشد او که ما کشیم همی
ناگاه بی هیچ عدت و مدت رفتن را رای کردم و اعتماد بر مرکب پای زین ارادت بر براق اشتیاق نهادم و قدم مجاهدت در راه عراق طبعی از اقامت ملول و عزمی در حرکت عجول
چون فرسنگی چند از راه کوتاه کردم و در عواقب و نوایب سفر نگاه گفتم راه را ازیاری و دار را از جاری چاره نبود ...
... آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند
پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم
انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است
رفیق همدم بدست آر تا از قدم نیفتی راس اللعب عرفان الحریف تو در طلب مراد آراسته ای و من از سر مراد برخاسته تو مقصود میطلبی و من از مقصود میگریزم
ترا بادیه در پیش است مرا کعبه درپس خاکیرا که حریفی بادباید ساعتیش بردارد و لیکن زودش فرو گذارد در دم اول بیامیزد و در دم دوم فرو ریزد که این همه کثافت است و آن همه لطافت این همه درنگ و سکون است و آن همه حرکت گوناگون
گفتم من دست از صحبت چون تو رفیقی در چنین مضیقی ندارم اگر همه سیر فرسنگی است علم و فرهنگی است که در عام علم بخل و شح نیست و اناء فضل و هنر بی ترشح نه افقنا فی سلوک هذا البساط و اهدنا الی سواء الصراط
پیر گفت ای جوان منع و رد تابدین سر حد بیش نکشد قدم در نه و بگوی بسم الله الدلیل اهادی فی ظلمات البحر و الوادی بدان ای جوان که عالم سفر عالم تجربه و امتحان است و بوته ریاضت و ابتلاء اخلاق مردان را بمیزان سفر بر کشند و از معیار سفر امتحان کنند که السفر معیار الاخلاق عیار جوهر آدمی در بوته ریاضت سفر پدید آید
و آنکه سید عالم فرموده است که السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند
پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا
... شما ندانسته اید که مرگ علماء ثلمه دین مسلمانی است و بالاترین حادثه آسمانی هر عالم که از عالم عدم در عالم قدم مجاهدت نهاد از رحلت و هجرت او انهدام کشوری و انهزام لشگری باشد که هزار کلاه مرصع در شارع مرگ مقطع و متلاشی گردد
آن وزن ندارد و این قدر نیارد که گوشه ریشه دستار عالمی را حرکت و تشویشی افتد که رفتن یکتن دیگر است و رفتن یک انجمن دیگر وفات انسانی دیگر است و وفات جهانی دیگر
فما علما الدهر الا کثیرة ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة عشر - فی التصوف
... گفت مایده نهاده است و درها گشاده گفتم ای پیر طریقت و رهنمای حقیقت معنی رقص و غناء و اهتزاز و انبساطی که از آن نشاط حاصل می شود مجمل چیست و مجوز و مرخص آن کیست
گفت ای کودک راه بدان که قفس قالب رعیت مرغ دل است قبض و بسط و حرکت و سکون قالب براندازه حالت قلب بود ان فی ذالک لذکری لمن کان له قلب هرگاه که طایر روح ببسط و قبض الهی متمایل شود و مشتاق پرواز فضای عالم علوی گردد
در اضطراب و حرکت آید و قفس از جنبش او در حرکت افتد کوتاه نظران عالم صورت پندارند که آن حرکت اختیاری است و آن جنبش ارادی ندانند که لرزه مرتعش بی خواست او میزاید و حرکت در مصروع بی اراده او میآید اگر مثقله کره گل بجای غل و سلاسل در گردن وی بندند از حرکت باز نایستد
و الجسم یتبع للارواح آونة ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد
... جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا
پس فایده عقل بذات آمده و فایده سمع بادات و آلات و این تفاوت بر عقلا پوشیده نشود و جهانیان دانند که تا نقل عقل بر مایده وجود ننهادند قلم تکلیف را اجازت حرکت ندادند
بالعقل یدرک ما یعنی به الفکر ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة و العشرون - فی المعزم
... چون ناز معشوق و نیاز عاشق در پرده ساز دراز شد چون گل و سوسن دست در گردن یکدیگر آوردیم و چون خوید و لاله و نبید و پیاله چنگ در دامن یکدگر زدیم
رقبا و نقبا را چون حلقه بر در و حساد رادست بر سر بماند عزم حرکت باقامت وادامت بدل شد و اسباب نشاط بی عیب و خلل چنان افتاد که شغلنی الدر عن البر و الهانی الطرب عن الطلب
تا بعد ماهی ناگاهی بگوشه هنگامه پیر رسیدم او را هم بر آن صناعت و بضاعت دیدم چون چشم بر من افکند بآواز بلند گفت رحم الله امراء یرعی حقوق الاخاء و یذکر الاخوان فی الشدة والرخا ویجازی الاحسان بالاحسان فان حسن العهد من الایمان خدای تعالی بیامرزد کسی را که چون باصایل وصل برسد وسایل اصل را فراموش نکند و شربت مصفا بی اخوان صفانوش ننماید ...
حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء
... طلیعه جوانی هنوز از لشکر پیری اثری ندیده بود و جاسوس صغر از ناموس کبر خبری نیاورده بود هنوز گلبن عهد شباب نوبر بود و نهال عمر تازه وتر هنوز حظ عذار چون عهد صبا بصورت و صفت مشکی و معنبری بود
در چنین وقتی دل را بسفر نشاطی و تن را بحرکت انبساطی پدید آمد و نیز روزی چند با علماء و ادباء اختلاطی داشت و با طوایف هنر روزگار گذاشت شنیده بودم که در طلب آداب سفر و اغتراب شرط است که مرد طالب جز بوسیله طلب بسر
سیروا تعلموا و سافروا تصحوا و تغتنموا نرسد که آتش را از خفتن بسیار بر بستر جز ردای خاکشتر حاصل نشود و آب از دویدن بسیار بدر آبدار و گوهر شاهوار برسد ...
... و الترب تحت نعال الناس حمال
گلیم اغتراب بر دوش نهادم و رخت مسافران در آغوش گرفتم و دل را بر شداید سفر صبور کردم و رأی حرکت بصوب شهر نیشابور
دل مرغ وار در طلب دانه می شتافت ...
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۰
... همیشه تا فلک آن رنگ دولابی
مدار در حرکت گرد این مدر سازد
مدام تا زند آتش کمان گروهه چنان ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » مدخل کتاب » بخش ۱
... و گزیده ترین فرزندان آدم صفی انبیا و رسل را تقدیر کرد و چون آن طایفه میان معبود و عباد و میان خالق و مخلوقات وسایط آمدند نفوس ایشان را در کمال تجرد و در ترفع به درجه ای تقدیر فرمود کی به صورت با خلق باشند و به صفت با حق -جل جلاله- تا آنچ از حقیقت حق است اقتباس کنند و به خاصیت نور نبوت ببینند خلایق را بدان ارشاد و هدایت واجب دارند و از غوایت و ضلالت تحرز فرمودن از لوازم شمرند تا از غمرات جهل و تیه تحیر به ساحل نجات و شط رشد بنشانند و از درجه حیوانی به حد نطق و صفت انسانی مخصوص گردند و پس از طبقه انبیا اولیا را که اصحاب کرامات و ارباب مناجات و مقامات اند و اندر راه معنی به رسل و انبیا نزدیک و فرق میان آن طایفه و طبقه انبیا بیش از آن نیست که نبی در یک حال به صفت با حق تواند بود و به صورت با خلق و ولی را مشغولی به حق از مشغولی به خلق مانع آید و دیگر آنک نبی مأمور بود به دعوت و ارشاد و ولی از آن جمله معاف به کمال کرم و نهایت حکمت ایجاد فرمود چه به هر وقت و در هر قرن بعثت رسل و قاعده رسالت تعذری دارد اما به هر وقت وجود اصحاب کرامات و ارباب مقامات متصور تواند بود تا چون خلایق بر احوال و اقوال و حرکات و سکنات ایشان وقوف یابند و از عالم صورت روی به عالم معنی آرند و معلوم ایشان گردد کی بیرون این جهان صورت نمای بی معنی عالمی دیگرست کی آدمی را از جهت آن آفریده اند تا درین عالم زاد راه آن عالم بسازد و استعداد اتصال بدان خود را حاصل کند و اگر بدرجه ملایکه روحانی نتواند رسید از درجه بهایم و طبقه حیوانی ترفع گیرد ٭
و بعد از حمد و سپاس و شکر بی قیاس معبود را -عزت کبریاؤه- فراوان صلوات و تحیات و درود و آفرین از میان جان به واسطه سر زفان به روان مقدس و تربت مطهر و روح پاک و روضه معطر سید انبیا و قدوه اصفیا محمد مصطفی -صلوات الله و سلامه علیه- متصل باد اتصالی که انقطاع آن بی سکون اجرام سماوی و حرکت اوتاد زمین صورت نبندد و بعد از درود بر سید عالم -علیه السلام- هزاران تحیت و آفرین به روان پاک صحابه طیبین و اهل بیت او کی هریک نجوم آسمان هدایت و شموع انجمن رشد و عنایت بودند علی مرور الأیام و تعاقب الشهور و الأعوام واصل و متصل باد آمین یا رب العالمین٭
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب اول - در ابتداء حالت شیخ » بخش ۱۷
پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود صومعه داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانه شیخ گویند سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفه صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که می باید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک می گذرد بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس الله روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی می آرد و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس الله روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد چنانک حرکت نمی توانست کرد و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر و شیخ بخواجه بوطاهر نامه نبشت کی بسم الله الرحمن الرحیم سنشد عضدک باخیک بمارسیده است که او را رنجی می باشد از درد پای به خاک احمد علی باید شد بییسمه تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء الله تعالی چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد دیگر روز را حق سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم واقعه ای در پیش بود بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم پیری قصاب بر دکان نشسته بود پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم آن پیر بیامد و طعامی آورد به کار بردیم چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسیۀ ما را جواب دهد بما اشارت کردند پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست ما از علم شریعت جواب دادیم گفت دیگر هیچ چیز هست ماخاموش می نگریستیم آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مطلقه صحبت مکن یعنی که علم ظاهر را طلاق داده ای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی چون آن علم را طلاق داده ای بازان مگرد و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد از جهت تبرک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک آن نیز نماند ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۱
... تا گبر نشی ترا بتی یار نبو
بوجه استفهام کی خود عارت نیاید که از بهر بتی گبر شوی و تا گبر نگردی یار تو نتواند بود چون استادامام وجه تفسیر این بیت بشنید که با چنان خاطر و علمی کی او را درین راه بود اقرار داد که سماع شیخ را مباحست و مسلم و در سر توبه کرد که بعد از آن بر هیچ حرکت شیخ انکار نکند بعد از ان هر روز نزدیک شیخ آمدی یا شیخ بروی رفتی
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۱۹
آورده اند که چون استاد امام را آن انکار برخاست از میان از شیخ درخواست کرد کی هر هفته یک بار می باید کی درخانقاه من مجلس گویی شیخ اجابت کرد و درهفته یک روز آنجا مجلس گفتی یک روز نوبت مجلس بود و کرسی نهاده بودند و مردم می آمدند و می نشستند شیخ عبدالله باکودرآمد بپرسیدن استاد امام چون یکدیگر را پرسیدند شیخ عبدالله باکو گفت این چیست استادامام گفت از آن شیخ بوسعیدست مجلس خواهد گفت بنشین تا بشنوی عبدالله گفت من او را منکرم یعنی معتقد نیستم استاد امام گفت گوش دار کی این مرد مشرفست بر خواطرها تا هیچ حرکت نکنی و هیچ چیز نیندیشی کی او حالی بازنماید پس شیخ بوسعید درآمد و بر کرسی رفت و مقریان برخواندند و شیخ دعا بگفت و در سخن آمد شیخ عبدالله باکو آهسته گفت باخود بس باد کی دربادست او هنوز سخن تمام نکرده بود شیخ روی سوی او کرد و گفت در باد معدن بادست این کلمه بگفت و با سر سخن شد استاد امام شیخ عبدالله را گفت چه کردی گفت چنین گفتم استاد گفت ترا نگفتم کی هیچ مگوی کی این مرد مشرفست بر هرچ کنی و اندیشی چون شیخ در سخن گرم شد و شیخ عبدالله آن حالت او مشاهده کرد با خود اندیشه کرد که چندین موقف بتجرید بیستادم و چندین مشایخ رادیدم و نود و اند سالست که تا درخدمت مشایخ ام سبب چیست کی این همه برین مرد اظهار می شود و بر ما نمی شود شیخ در حال روی بوی کرد و گفت ای خواجه
تو چنانی که ترا بخت چنانست و چنان ...
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۲۲
امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس الله روحه العزیز که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم مرا ازو عجب آمد پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای مرا از آن سخن هم عجب آمد پدرم درشد شیخ در صومعه تنها بود مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بی مدد کسی برخیزد دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند استاد امام برخاست و برفت پدرم از پس پشت استاد امام می نگریست شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت پدرم بوسی برران شیخ داد مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد می نگریستی شیخ چیزی بگوش تو در گفت تو بوسی برران او نهادی پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرک و جایی خوش می گذشتم شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس می گفت و خلق بسیار نشسته من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم هاتفی آواز داد کی روی از کسی می گردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود امروز به زیارت او شدیم گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم چون استاد امام برخاست من بر اثر او می نگریستم بر خاطرم می گذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل درجۀ استاد امام چیست شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول می گوید صلعم کی علماء امتی کانبیاء بنی اسراییل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ می رفتم
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۳۱
هم درین وقت کی شیخ قدس الله روحه العزیز به نشابور بود مریدان بسیار می آمدند بعضی مهذب و بعضی نامهذب یکی از روستا توبه کرده بود و در خانقاه می بود جفتی کفش داشت بر قطری زده کی هر وقت بخانقاه آمدی آوازی و گفت ترا باید رفت و این درۀ است در میان کوه نشابور و طوس و آبی از آن دره بیرون می آید و به رودخانۀ نشابور می پیوندد و گفت چون بدان دره درشوی پارۀ بروی سنگی است بر آن سنگ دوگانۀ باید گزارد و منتظر بودن کی دوستی از دوستان ما به نزدیک تو آید سلام ما بوی رسان و سخنی چند با آن درویش بگفت کی با او بگوی کی او دوست عزیز ماست آن درویش برغبت تمام روی در راه نهاد و همه راه اندیشه می کرد که می روم و ولیی از اولیاء حق را زیارت کنم چون بدان موضع رسید کی اشارت رفته بود ساعتی توقف کرد آواز طراق طراق در آن کوه ظاهر شد کی کوه از هیبت آن بلرز افتاد درویش بازنگریست اژدهایی دید سیاه عظیمکی از آن عظیم تر نتواند بود حرکت نتوانست کردن اژدهای آمد تا به نزدیک آن سنگ و سر بر سنگ نهاد و بیستاد چون درویش با خویشتن آمد دید اژدها را کی بتواضع سر بر سنگ نهاده بود و هیچ حرکت نمی کرد از سر بی خویشتنی و ترس گفت شیخ سلام رسانید آن اژدها روی بر خاک مالید و تواضع کرد درویش چون بدید دانست کی شیخ پیغام بوی داده است آنچ گفته بود با او بگفت و او بسیار تواضع کرد چون درویش سخن تمام کرد اژدها باز گردید چون از نظر درویش غایب شد درویش از آن کوه بزیر آمد و چون اندکی برفت بنشست و سنگی برگرفت و آن آهنها کی بر کفش داشت جمله بشکست و برکشید وآهسته می امد تا بخانقاه چون بخانقاه درآمد کسی را خبر نبود و سلام چنان گفت که آواز او اصحاب بحیله بشنودند چون مشایخ حالت او بدیدند خواستند کی بدانند کی آن کدام پیر بوده است که نیم روزه خدمت و صحت اودر وی چندان اثر کرده است کی عمرها بریاضت و مجاهدت آن تأدیب وشکستگی حاصل نتواند آمد از وی سؤال کردند شیخ ترا به نزدیک کی فرستاده بود او قصه بگفت جمع تعجب کردند و مشایخ آن حدیث از شیخ سؤال کردند شیخ گفت او هفت سال رفیق ما بوده است و ما را از یکدیگر راحتها بوده فی الجمله بعد از آن روز هیچ کس از آن درویش حرکتی درشت ندید و نه آوازی بلند شنید و بیک نظر شیخ مؤدب ومهذب گشت
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل اول - حکایات کرامات شیخ » حکایت شمارهٔ ۶۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و آن دعوتهای بتکلف تمام می کرد قرایی مدعی پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ می باید کی با تو چهلۀ بدارم و آن بیچاره را از ابتداء ریاضت شیخ خبر نبود می پنداشت که شیخ همه عمر همچنین بودست با خود گفت من شیخ را به گرسنگی بمالم و من بر سرآیم چون مدعی این سخن بگفت شیخ گفت مبارک باد شیخ سجاده بیفگند و آن مدعی در پهلوی شیخ سجاده بیفگند و هر دو بنشستندو آن مدعی بر قرار چهله داران چیزی می خورد و شیخ اندک و بسیار هیچ نخورد و درخدمت خود دعوتهای با تکلف می فرمود و شیخ پیوسته تازه تر و سرخ روی تر بود و مدعی هر روز ضعیفتر و نحیفتر بود و آن دعوتهای لطیف می دید و بر خود می پیچید و از ضعیفی به نماز فریضه دشوار توانستی خاستن چون چهل روز تمام شد شیخ فرمود آنچ درخواست تو بود بجای آوردیم اکنون آنچ ما می گوییم بباید کردن مدعی گفت فرمان شیخ را باشد شیخ گفت چهل روز چیزی خوریم و بمتوضا نرویم و بر این اتفاق کردند شیخ فرمود تا طعامهای لذیذ آوردند و بکار می بردند مدعی آن گرسنگی چهل روزه داشت اکلی مستوفا بکرد یک ساعت برآمد در حرکت آمد و شیخ می نگریست و ساکن بود یک ساعت صبر کرد نتوانست و در پای شیخ افتاد و توبه کرد شیخ گفت بسم الله اکنون تو برو بمتوضا و چنانک خواهی زندگانی می کن و با ما بنشین تا آنچ ما گفته ایم بجای آریم مدعی چهل روز با شیخ بنشست و چنانک می خواست بمتواضا می شد و چهل روز تمام شیخ بمتوضا نشد و طعام می خورد و رقص و سماع می کرد برقرار معهود چون مدعی مشاهده کرد از گذشته استغفار کرد و مرید شیخ شد