چو در نورد دفراش امر کن فیکون
سرای پرده سیماب رنگ آینه گون
چو قلع گردد میخ طناب دهر دو رنگ
چهار طاق عناصر شود شکسته ستون
نه کله بندد شام از حریر غالیه رنگ
نه حله پوشد صبح از نسیج سقلاطون
مخدرات سماوی تتق بر اندازند
بجا نماند این هفت قلعه مدهون
بدست امر شود طی صحائف ملکوت
بپای قهر شود پست قبه گردون
عدم بگیرد ناگه عنان دهر شموس
فنا درآرد در زیر ران جهان حرو ن
فلک بسر برد اطوار شغل کون و فساد
قمر بسر برد ادوار عادکالعرجون
نه صبح بندد بر سر عمامه های قصب
نه شام گیرد بر کتف حله اکسون
مکونات همه داغ نیستی گیرند
کسی نماند ا زضربت زوال مصون
بقذف مهر بر آید ز معده مغرب
چنانکه گوئی این ماهیست و آن ذوالنون
باحتساب ببازار کون تازد قهر
زهم بدرد این کفه های ناموزون
عدم براند سیلاب بر جهان وجود
چنانکه خرد کند موج هفت چرخ نگون
شوند غرقه بدو در مکان شیب و فراز
خورند غوطه درو در زمان بوقلمون
چهار مادر کون از قضا شوند عقیم
بصلب هفت پدر در سلاله گردد خون
زروی چرخ بریزد قراضه های نجوم
ززیر خاک برافتد ذخایر قارون
زهفت بحر چنان منقطع شود نم کاب
کند تیمم در قعر چشمه جیحون
سپید مهره چواندر دمند بهررحیل
چهار گردد این هر سه ربع نامسکون
حواس رخت بدروازه عدم ببرند
شوند لشگر ارواح برفنا مفتون
چهارماشطه شش قابله سه طفل حدوث
سبک گریزند از رخنه عدم بیرون
طلاق جویندارواح از مشیمه خاک
ازانکه کفونباشند آن شریف این دون
نمود مرکزغبرا سوی عدم حرکت
چویافت قبه خضرا نورد دورسکون
کمی پذیرنداصناف کارگاه وجود
تهی بمانند اصداف لؤلؤمکنون
چهارگوشه حد وجود برگیرند
پس افکند بدریای نیستیش درون
نشان پی بنماند زکاروان حدوث
نه رسم ماند و اطلال ونه ره و قانون
کنند رد ودایع بصدمت زلزال
نهان خاک زسرخزاین مدفون
بنفع صور شود مطرب فنا موسوم
برقص و ضرب وبایقاع کوهها مآذون
نه خاک تیره بماند نه آسمان لطیف
نه روح قدس بپاید نه نجدی ملعون
همه زوال پذیرند جزکه ذات خدای
قدیم و قادر و حی و مقدر وبیچون
چو خطبه لمن الملک برجهان خواند
نظام ملک ازل باابد شود مقرون
ندا رسدسوی اجزای مرگ فرسوده
که چند خواب فنا گرنخورده ایدافیون
برون جهند ز کتم عدم عظام رمیم
که مانده بود بمطموره عدم مسجون
همی گراید هرجزوسوی مرکزخویش
که هیچ جزونگردد زدیگری مغبون
عظام سوی عظام و عروق سوی عروق
عیون بسوی عیون و جفون بسوی جفون
باقتضای مقادیر ملتئم گردند
نه هیچ جزو بنقصان نه هیچ جزوفزون
همه مفاصل از اجزای خود شود مجموع
همه قوالب از اعضای خود شود مشحون
چو خاطری که فراموش کرده یاد آرد
برون زدید بدید آورد بکن فیکون
چو دردمند بناقور لشگر ارواح
چو خیل نحل شود منتشر سوی هامون
پس آنگهی بثواب و عقاب حکم کنند
بحسب کرده خود هر کسی شود مرهون
بقصر جسم برآرند باز هودج جان
سواد قالب بار دگر شود مسکون
یکی بحکم ازل مالک نعیم ابد
یکی بسر قضا هالک عذاب الهون
هرآنکه معتقدش نیست این بود جاهل
وگر حکیم ارسطالست و افلاطون
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
[...]
چو اشک ابر به گل برچکیده بینم خوی
بر آن دو عارض گلگون و آن دو زلف نگون
شگفت نیست ز آتش بکاهد آب ولی
ز آتش دلم آب دو دیده گشت فزون
چرا فروخته تر باشد آتش رخ تو
[...]
شدست روز همه خلق فَرّخ و میمون
به روزگار شه نیکبخت روزافزون
شه زمانه ملکشاه کافرید خدای
همیشه طالع او سعد و طلعتش میمون
به طلعتش همه ساله منورست زمین
[...]
چو از حدیقهٔ مینای چرخ سقلاطون
نهفته گشت علامات چتر آینه گون
ز نقشهای عجیب و ز شکلهای غریب
صحیفه های فلک شد چو صحف انگلیون
جناح نسر و سلاح سماک هر دو شدند
[...]
زهی محل رفیعت ز حد و هم بیرون
نهاده گوشه مسند بر اوج نه گردون
امام مشرق و اقضی القضاه روی زمین
که مثل تو ننماید سپهر آینه گون
خرد نداند گفتن مناقب تو که چند
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.