گنجور

 
۲۴۱

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » دیباچه » بخش ۳ - امّا بعدُ

 

... وأری نساء الحی غیر نسایها

خیمها ماننده است بخیمهای ایشان ولیکن قبیله نه آن قبیله است واندر طریقت فترة پیدا آمد لا بلکه یکسره مندرس گشت بحقیقت و پیروان کی این طریقت را دانستند برفتند و اندکی اند برنایان که بسیرت و طریقت ایشان اقتداء کنند ورع برفت و بساط او بر نوشته آمد و طمع اندر دلهای قوی شد و بیخ فرو برد و حرمت شریعت از دلها بیرون شد و ناباکی اندر دین قوی ترین سببی دانند و دست بداشتند تمیز کردن میان حلال و حرام ترک حرمت و بی حشمتی دین خویش کردند و آسان فراز گرفتند گزاردن عبادتها و نماز و روزه را خوار فراز گرفتند و اسب اندر میدان غفلت همی تازند و همه میل گرفتند بحاصل کردن شهوتها و ناباکی بفرا گرفتن حرام و نفع خویش نگاه داشتن بدانچه از بازاریان و اصحاب سلطان فرا گیرند و بدین بی حرمتیها فرو نیامده و بسنده نکردند و اشارت کردند به برترین حقایق و احوال و دعوی کردند که ایشان از حد بندگی برگذشتند و بحقیقت وصال رسیدند و ایشان قایم اند بحق حکمهای وی بر ایشان همی رود و ایشان از آن محو اند و بهرچه ایثار کنند و دست بدارند خدایرا عزوجل با ایشان عتاب نیست و آنچه کنند بر ایشان ملامت نیست و خویشتن از آن همی شمرند کی اسرار احدیت ایشانرا پیدا کردند و ایشانرا صافی گردانیدند از صفات بشریت و آن حکم از ایشان برخاست و از خویشتن فانی گشتند و باقی اند بانوار صمدیت گفتار و کردار ایشان نه بایشانست و این غایت بی حرمتی و ترک ادب است

و چون درازشد این حال کی در وی ایم بدانچه اشاره کردم ببرخی از وی اندرین قصه و تا بدین غایت زبان نگشادم بانکار از رشک برین طریقت که یاد کنم اهل این طریقت را به بدی و یا مخالفتی راه یابد کی عیب ایشان آشکارا گرداند از بهر آنک مخالفان این طایفه را و منکران ایشان را اندر دنیا بلاهای صعب بود و چشم همی داشتم که این فترت بگذرد و بریده گردد و باصلاح آید و مگر حق سبحانه و تعالی بفضل خویش بیداری پدید آرد آنرا که ازین طریقه برگشت اندر ضایع کردن آداب این طایفه و هر روز کار صعب تر است و بیشتر اهل زمانه اندر دیار تباهی همی افزایند و ترسیدم بر دلها که اعتقاد کنند کی ابتداء این طریقت همچنین بودست و بنابراین قاعده کردند و و سلف برین جمله برفتند و این رسالت تعلیق کردم بشما أکرمکم الله و یاد کردم اندر وی بعضی از سیرت پیروان این طایفه اندر آداب و اخلاق و معاملات و نیتهای دلهای ایشان و آنچه اشارت کرده اند از وجدهای ایشان و چگونگی زیادت درجات ایشان از بدایت تا بنهایت تا مریدان این طایفه را قوتی بود و اندر نشر کردن این شکایت مرا تسلی باشد و از خداوند کریم فضل و مثوبت حاصل آید و یاری خواهم از خداوند سبحانه وتعالی در آنچه یاد کنم و کفایت از وی خواهم و عصمت از خطا و درود و آمرزش خواهم و رهانیدن ازو و وی بفضل سزاوار است و بر آنچه خواهد قادر

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۲

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب دوم » بخش ۲ - ابراهیم بن ادهم

 

و از ایشان بود ابواسحق ابراهیم بن ادهم بن منصور از شهر بلخ بود و از ابناء ملوک بود روزی بشکار بیرون آمده بود روباهی برانگیخت یا خرگوشی و بر اثر آن همی شد هاتفی آواز داد کی ترا از بهر این آفریده اند یا ترا بدین فرموده اند پس دگرباره آواز داد از قربوس زین که والله ترا از بهر این نیافریده اند و بدین نفرموده اند از اسب فرود آمد و شبانی را دید از آن پدرش جبۀ شبان فرا ستد جبۀ پشمین بود و اندر پوشید و سلاحی کی داشت فرا وی داد و اندر بادیه شد و بمکه رفت و باسفیان ثوری صحبت کرد و با فضیل عیاض بشام شد و آنجا فرمان یافت و از کسب دست خویش خوردی و دروگری و پالیزوانی یعنی بستانگری و آنچه بدین ماند و مردی را دید اندر بادیه و نام مهین حق او را بیاموخت و بدان خدایرا بخواند و خضر را دید علیه السلام گفت برادر من داود ترا نام مهین بیاموخت

و این از شیخ ابوعبدالرحمن السلمی رحمه الله سماع دارم که بدو رسیده بود از ثقات که ابراهیم بشار گفت که با ابراهیم ادهم صحبت کردم گفتم مرا خبر ده از ابتداء کار خویش و این حدیث بگفت و ابراهیم ادهم بزرگ بود اندر باب ورع و از وی حکایت کنند کی گفت طعام حلال خور و بر تو نه قیام شب است و نه روزۀ روز ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۳

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب پنجم - در مجاهدة

 

... ابوعلی رودباری گوید صوفی پس پنج روز اگر گوید گرسنه ام ویرا ببازار فرستید تا کسب کند

و بدانک اصل مجاهدة خو باز کردن نفس است از آنچه دوست دارد یعنی خلاف کردن اندر همه روزگار و نفس را دو صفت است شتافتن بشهوات و سرکشیدن از طاعات چون وقت نشستن بر اسب هوا سرکشی کند لگام تقوی واجب بود باز کشیدن و چون حرونی کند بقیام کردن موافقت تازیانۀ مخالفت بر وی فرو گذاشتن و چون بوقت خشم از جای برخیزد مراعات کردن حال او که هیچ منازلت نیست عاقبت او نیکوتر از عاقبت خشمی که سلطان او برفق شکسته کنی و آتش او بمدارا فرو نشانی و چون شراب رعونت شیرین شود اندر ذوق او بهیچ چیز آرام نگیرد مگر بمناقب او گفتن و آراستن آنچه چشم وی بر آن افتاده است واجب بود این بر وی بشکستن به رنج و مذلت و بپوشیدن تا حقارت اصل خویش بداند و جهد عام اندر عمل بسیار بود و جهد خاص اندر صافی کردن احوال کی گرسنگی کشیدن و بی خوابی سهل بود و آسان و معالجت اخلاق بد کردن تا باخلاق نیکو بدل شود صعب است و دشوار

و از پوشیدگیهای آفات نفس و اسرار علتهای نفس آنست که مدح دوست دارد و هرکه جرعتی از وی بخورد هفت آسمان و هفت زمین بمژۀ چشم بردارد و نشان این آنست که چون این ازو منقطع شود کاهلی و سستی اندر وی پیدا آید ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۴

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب ششم - در خَلْوَت و عُزْلت

 

ابوهریره گوید رضی الله عنه که پیغمبر صلی الله علیه وسلم گفت بهترین زندگانی مرد آنست که مردی بود عنان اسب خویش گرفته اندر سبیل خدای هرجا که آوازی برآید یا بیمی بود بر پشت اسب بود مرگ همی جوید یا کشتن و یا مردی که گوسفندان دارد در غاری ازین غارها یا رودی ازین رودها و نماز بپای میدارد و زکوة می دهد و خدای را همی پرستد تا آنگهی که مرگ آید او نیست از مردمان مگر در خیر

استاد امام گوید رحمه الله که خلوت صفت اهل صفوت بود و عزلت از نشانهای وصلت بود و مرید و مبتدی را چاره نبود از عزلت اندر اول کار از ابناء جنس او و اندر نهایت از خلوت تا متحقق شود وی با انس وی و حق بنده چون عزلت اختیار کرد آنست کی اعتقاد کند کی بدین عزلت سلامت خلق میخواهد از شر خویش و قصد سلامت خویش نکند از شر خلق که اول قسمت نتیجه خرد داشتن نفس او بود و دوم مزیت خویش دیدن بر خلق و هر که خویشتن حقیر دارد متواضع بود و هر که فضل خویش بیند بر دیگران متکبر بود ...

... از ابویزید حکایت کنند گفت حق را تعالی بخواب دیدم گفتم ترا چگونه یابم گفت خود را بگذار و بیا

ابوعثمان مغربی گوید هر که خلوت بر صحبت اختیار کند باید کی از یاد کرد همه چیزها خالی شود مگر یاد کرد خدای او از همه ارادتها خالی بود از جمیع اسباب اگر برین صفت نباشد خلوت وی بلا و هلاک بود

و گفته اند تنها شدن بخلوت جامع تر بود دواعی سلوت را ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۵

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب بیست و چهارم - اندر مُراقَبَتْ

 

... جریربن عبدالله گوید جبرییل علیه السلام بنزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم آمد بر صورت مردی و گفت یا محمد ایمان چیست گفت آنکه ایمان آری بخدای و فریشتگان و کتابها و رسولان وی و بدانستن که خیر و شر همه ازوست جبرییل علیه السلام گفت راست گفتی عجب بماندم از تصدیق او پیغامبر را علیه الصلوة والسلام گفت خبر گوی مرا از اسلام گفت نماز بپای داشتن و زکوة بدادن و حج کردن و روزۀ ماه رمضان داشتن گفت راست گفتی گفت خبر ده مرا از احسان گفت احسان آن بود که خدایرا بپرستی چنانک گویی می بینی او را اگر چنان نباشی که او را می بینی دانی که او ترا می بیند گفت راست گفتی و حدیث تا آخر

استاد امام گوید رحمه الله پیغامبر صلی الله علیه وسلم باین قول که گفت اگر تو او را نبینی دانی که او ترا می بیند اشارت بمراقبه کرد زیرا که مراقبت دانش بنده بود باطلاع حق بر وی و استدامت این علم مراقبت خدای بود و این اصل همه چیزها بود و کس بدین درجه نرسد مگر پس از آنک از محاسبۀ خویش فارغ شده باشد و چون شمار گذشت خویش بکند و حال خویش اندر وقت باصلاح آرد و طریق حق را ملازمت کند و میان خویش و خدای نیکو کند بمراعات دل و انفاس خویش با خدای نگاه دارد در همه احوال و داند که حق سبحانه وتعالی او را می بیند و بدل او نزدیکست احول او میداند و افعال او می بیند و اقوال او می شنود و هر که ازین جمله غافل بود او دور است از بدایات وصلت فکیف از حقایق قربت

جریری گوید هر که حاکم نکند میان خویش و میان خدای تقوی را و مراقبت را بکشف مشاهده نرسد

از استاد ابوعلی رحمه الله شنیدم که امیری بود و ویرا وزیری بود و در پیش او بیکی از غلامان او نگریست که بر سر او ایستاده بود بی تهمتی که در دل او بود اتفاق چنان بود که در آن حالت امیر به وی نگریست وزیر بترسید که امیر تهمت بد نکند او را ازین پس هرگز وزیر اندر نزدیک امیر نشد الا همچنانک نگریست می نگریست تا امیر پندارد که آن حال بر وی آفریده است مخلوقی مخلوقی را چنین مراقبت کند مراقبت بنده چگونه باید خداوند خویش را

از یکی از درویشان شنیدم که امیری را غلامی بود و بر وی اقبال داشت بیش از آنکه بر دیگران و این غلام از دیگران نیکوتر نبود و بقیمت بیشتر نبود با امیر گفتند حال او چونست امیر خواست که با ایشان نماید فضل غلام اندر خدمت بر دیگران روزی امیر بر نشسته بود با لشکر و کوهی بود دور ازیشان و بر آن کوه برف بود و امیر سوی آن نگریست و سر در پیش افکند غلام اسب گرم کرد و قوم ندانستند که او چرا می تازد و بعد از ساعتی غلام آمد و پارۀ برف همی آورد امیر گفت تو چه دانستی که مرا برف همی باید گفت باز آن جانب نگریستی و نگریستن سلطان بی مرادی نبود امیر گفت من او را بدین نیکوتر همی دارم هرکسی از شما شغلی دارد و او مراقبت احوال من میکند و مراعات نگریستن من

و گفته اند هر که بخواطر خدایرا مراقبت کند خدای جوارح او نگاه دارد ...

... خواص گوید مراعات وقت مراقبت بار آرد و مراقبت اخلاص سر و علانیت خدایرا عزوجل

ابوعثمان مغربی گوید فاضلترین چیزی که مرد آنرا ملازمت کند اندرین طریقت محاسبۀ خویش است و مراقبت و نگاهداشتن کارها بعلم

و هم ابوعثمان گوید که ابوحفص گفت مرا چون تو مجلس کنی مردمانرا اول دل خویش پند ده و تن خویش را نگر جمع آمدن ایشان بر تو مغرور نکند که ایشان ظاهر ترا مراقبت کنند و خدای باطن ترا ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۶

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب سی و هشتم - در غَیْرَتْ

 

... شبلی را پرسیدند که آسوده کی باشی گفت آنگه که او را هیچ ذاکر نبینم

از استاد ابوعلی شنیدم اندر قول پیغامبر صلی الله علیه وسلم که آن اسب فروخته بود آن اعرابی را یا خریده بود و وی اقالت خواست اقالت کرد اعرابی گفت خدای ترا زندگانی دهاد پس گفت از کدام قبیلۀ تو گفت از قریش یکی از صحابه حاضر بود گفت این جفا ترا تمام بود که پیغامبر خویش را ندانی پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت مردی ام از قریش غیرت را والا واجب بود بروی تعریف کردن همگنانراکه وی کیست پس خداوند تعالی بر زبان آن صحابی براند تا اعرابی بدانست که او کیست

و گروهی از مردمان گفته اند که غیرت از صفات اهل بدایت بود و موحد غیر را نبیند و اختیار صفت او نباشد و ویرا نباید که بدانچه اندر مملکت رود تحکم کند بلکه حق سبحانه وتعالی اولی تر بچیزها آنچه خواهد میکند ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۷

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهلم - در دعا

 

... و پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت که بدان خدای که جان من بحکم اوست که بنده خدایرا بخواند و خدای بر وی بخشم باشد ازو اعراض کند پس دیگر بار بخواند اعراض کند سه دیگر بار بخواند خدای تعالی فریشتگانرا گوید بندۀ من از دیگر کس حاجت نمی خواهد و از من می نگردد حاجت وی روا کردم

انس مالک گوید رضی الله عنه بعهد رسول صلی الله علیه وسلم مردی بود بازرگانی کردی و از شام بمدینه آمدی و از مدینه بشام شدی و با قافله نرفتی و توکل بر خدای داشتی وقتی از شام می آمد و بمدینه می شد دزدی فرا رسید و ویرا آواز داد که بباش بازرگان بیستاد و دزد را گفت تو دانی و مال دست از من بدار دزد گفت مال از آن منست من ترا خواهم بازرگان گفت از کشتن من چه خواهی مال تراست گفت نه مرا قصد بتو است گفت پس مرا زمان ده تا طهارت کنم و دو رکعت نماز کنم و دعایی بکنم دزد گفت بکن بازرگان برخاست و چهار رکعت نماز کرد و دست برداشت و گفت یاودود یا ودود یا ذاالعرش المجید یا مبدیء یا معید یا فعال لما یرید اسألک بنور وجهک الذی ملأ ارکان عرشک و اسألک بقدرتک اللتی قدرت بها علی خلقک وبرحمتک التی وسعت کل شیء لااله الا انت یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی یا مغیث اغثنی چون از این دعا فارغ گشت سواری دید بر اسبی سپید و جامهاء سبز پوشیده و حربۀ بر دست از نور چون دزد سوار را دید دست از بازرگان بداشت و آهنگ سوار کرد چون نزدیک وی رسید سوار حمله برو برد و حربه بزد و ویرا از اسب بینداخت و نزدیک بازرگان آمد و گفت برخیز و بکش این دزد را بازرگان گفت که تو کیستی که من هرگز هیچ کس را بنکشته ام دلم بار ندهد بکشتن وی این سوار با نزدیک این دزد آمد و ویرا بکشت و باز پیش بازرگان آمد و گفت بدانک من فریشته ام از آسمان سیم چون اول دعا کردی درهاء آسمان بجنبید گفتم کاری عظیم افتاده است بنویی چون دیگر بار دعا کردی درهاء آسمان بگشادند و او را شراری بود همچون شرار آتش چون سه دیگر بار دعا کردی جبرییل آمد و گفت کیست که اندوهگنی را دریابد من اندر خواستم تا من این شغل کفایت کنم و بدانک هر که این دعا بکند اندر هر اندوه و بلا و محنت که باشد خدای تعالی ویرا فرج دهد و یاری کند ویرا و بازرگان بسلامت باز مدینه آمد و بنزدیک پیغامبر صلی الله علیه وسلم شد و قصه بگفت و دعا بگفت پیغامبر صلی الله علیه وسلم گفت خدای عزوجل نامهای نیکوی خویش تلقین کرده است هر که این دعا بکند اجابت کنند ویرا و هرچه خواهند بدهند

و از آداب دعا آنست که بدل حاضر بود و غافل نباشد که روایت کنند از پیغامبر صلی الله علیه وسلم که گفت بندۀ که خدایرا بغفلت خواند دعاء وی مستجاب نبود ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۸

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۴ تا ۵۲ » باب چهل و هشتم - در مَعْرِفَتْ

 

... رویم گوید عارف را آینۀ باشد چون در آنجا نگرد مولی او را تجلی کند

ذوالنون مصری گوید ارواح انبیا علیهم السلام اسب اندر میدان معرفت افکندند روح پیغمبر ما صلوات الله وسلامه علیه از پیش همه روحها بشد و بروضۀ وصال برسید

هم ذوالنون گوید معاشرت عارف چون معاشرت خدای بود از تو فرو برد و از تو در گزارد ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۴۹

ابوعلی عثمانی » برگردان رسالهٔ قشیریه » باب ۵۳ تا آخر » بخش ۹ - فصل

 

... فاطمه خواهر ابوعلی رودباری گوید از زیتونه خادمۀ ابوالحسین نوری شنیدم و این زیتونه خدمت ابوحمزه و جنید و جمله بزرگان کرده بود و از جملۀ اولیاء بود و گفت روزی سرد بود نوری را گفتم چه میخوری گفت نان و شیر بیاوردم و پیش او بنهادم او بر کنار آتش نشسته بود و پیش او انگشت بود بدست بر میگرفت و بر آتش می نهاد دست او از آن سیاه شده بود و شیر که در پیش او نهاده بود از آن سیاه می شد من با خویشتن گفتم چه بشحشم اند اولیاء تو خداوندا در میان ایشان یکی پاکیزه نیست پس بیرون آمدم از نزدیک او زنی در من آویخت گفت رزمۀ جامه از آن من بدزدیدی مرا بدر شحنه بردند خواستند که مرا چوب زنند نوری را خبر دادند از آن بیامد مرد شحنه را گفت او را رنجه مدار که او ولیۀ است از اولیاء خدای تعالی مرد شحنه گفت چگونه کنم و این زن دعوی میکند درین بودیم که کنیزکی بیامد و آن رزمۀ جامه بیاورد باز آن زن دادم نوری او را برگرفت و باز خانه آوردو گفت دیگر سخن در حق اولیاء خدا گویی گفتم توبه کردم

خیرالنساج گوید از خواص شنیدم که اندر سفری بودم تشنه شدم چنانک از تشنگی بیفتادم کسی دیدم که آب بر روی من همی زد و چشم باز کردم مردی دیدم نیکو روی بر اسبی خنگ نشسته مرا آب داد و گفت که بر پس اسب من نشین و من بحجاز بودم اندکی روز بگذشت گفت مرا چه بینی گفتم مدینه را می بینم گفت فرو آی و پیغامبر صلی الله علیه وسلم از من سلام گوی و بگو که خضر سلامت میکرد

مظفر جصاص گوید که من و نصر خراط شبی در جایی بودیم و بمذاکرۀ علم مشغول بودیم خراط در میانه گوید که یاد کنندۀ خدایرا جل جلاله فایدۀ او در اول ذکر آن بود که داند که حق تعالی او را یاد کرده است تا آنکه او را یاد می تواند کرد گفت من او را خلاف کردم درین سخن گفت اگر خضر اینجا حاضر بودی بر درستی این سخن گواهی دادی درین بودیم که پیری از هوا درآمد تا پیش ما رسید و گفت راست همی گوید که یاد کنندۀ خدایرا ذکر حق تعالی او را پیش از ذکر او بود ما بدانستیم که آن خضر است علیه السلام ...

... شبل مروزی گوید وقتی مرا آرزوی گوشت کرد بنیم درم گوشت خریدم در راه که بخانه رفتم زغنی درآمد و از دست خادم بربود شبل در مسجدی شد نماز میکرد تا بشبانگاه چون باز خانه آمد زن او بیامد گوشت پیش او آورد گفت این از کجا آوردی زن گفت دو زغن در هوا با یکدیگر جنگ میکردند این از میان ایشان بیفتاد شبل گفت شکر آن خدایرا که شبل را فراموش نکرد و اگرچه شبل او را فراموش میکند

گویند بوعبید بسری وقتی بغزا رفته بود با لشگری چون بروم رسید اسبی که در زیر او بود بیفتاد و بمرد گفت خداوندا این را بعاریت بما ده تا باز وطن خویش رویم بسر چون این بگفت اسب برخاست و برنشست و چون از غزا فارغ شد و باز وطن خویش آمد پسری را گفت ای پسر زین اسب فروگیر پسر گفت اسب عرق کرده است نباید که زیان دارد گفت ای پسر آن عاریتی است زین بازگیر درساعت که زین بازگرفت اسب بیفتاد و بمرد

وقتی زنی بمرد مردمان بجنازۀ او شدند نباشی بود او نیز بجنازۀ او شد تا بنگرد حال گور تا نبش کند بر وی نماز کردند و همه بازگشتند چون شب درآمد نباش بیامد و گور بشکافت چون بدو رسید این زن گفت سبحان الله آمرزیدۀ کفن آمرزیدۀ باز کند نباش گفت اگر ترا آمرزیدند مرا باری چیست سبب آمرزش که برین حالم که تو میدانی گفت خداوندتعالی هر که بمن نماز کرد همه را بیامرزید و تو بر من نماز کردی دست بداشت و گور راست کرد و توبه کرد و حال آنکس نیکو شد ...

ابوعلی عثمانی
 
۲۵۰

فخرالدین اسعد گرگانی » ویس و رامین » بخش ۷۴ - گفتن رفیدا حال رامین با گل

 

... نه طارم نه شبستان و نه میدان

نه با مردم به صحرا اسب تازم

نه با یاران به میدان گوی بازم ...

فخرالدین اسعد گرگانی
 
۲۵۱

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن امیر اجل ابو منصور و هسودان

 

... مهر تو مهر حیات و کین توکان و با

چون فلک گردد بجولان اسب تو از گرد او

دیده ای را آهک است و دیده ای را توتیا ...

قطران تبریزی
 
۲۵۲

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۰ - در مدح ابونصر مملان

 

... بزرین نقابست و مشکین خمارا

پیاده شود دشمن از اسب دولت

چو باشی بر اسب سعادت سوارا

بر اسب سعادت سواری و داری

بدست اندرون از سعادت سوارا ...

قطران تبریزی
 
۲۵۳

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۳ - در مدح شاه ابوالخلیل جعفر

 

... روز نزول او همه روز رحیل گشت

بر تو صهیل اسب بود چون صفیر مرغ

وز بیم تو صفیر بر اعدا صهیل گشت ...

قطران تبریزی
 
۲۵۴

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح شاه ابوالخلیل

 

... او بیکی زین همی هزار سوار است

دشمن او بار اسب و آفت زین است

ناز و نشاطش همیشه جفت یسارند ...

قطران تبریزی
 
۲۵۵

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح عمیدالملک بونصر

 

... از بداندیشان بزین اندر نماند هیچکس

چون بروز حرب بر اسب شجاعت زین کند

طین قسطنطین نماند از شهر او خیلی بجای ...

قطران تبریزی
 
۲۵۶

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۳ - در مدح ابومنصور

 

... قمر گرامی باشد شب نخست بدانک

بنعل اسب تو ماند شب نخست قمر

اگر نشان سنان تو بشنود خاقان ...

قطران تبریزی
 
۲۵۷

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۴ - در مدح ابودلف

 

... همی بانی و رود و می بود و ساغر

کنون شغلت از زین اسب است و پالان

حدیثت ز هامون و اسب است و استر

ز جویی که کندی برد آب دشمن ...

... یکی باز تنها و دشتی کبوتر

ز بس گرد اسبان و خون سواران

هوا گشته اغبر زمین گشته احمر

ز آواز مردان و از گرد اسبان

ز باران زوبین و از تاب خنجر ...

قطران تبریزی
 
۲۵۸

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۵ - در مدح ابوالمعمر

 

... که کس نکرد بدهر از همه صغیر و کبیر

بر اسب کام شد از کرده تو میر سوار

شگفت نیست که از تو همی بنازد میر ...

قطران تبریزی
 
۲۵۹

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۶ - در مدح ابومنصور

 

... گل موافق او را ندیده گیتی خار

نه اسب و جامه بنزدیک او گرفت درنگ

نه زر و سیم بنزدیک او گرفت قرار

درست گویی کز اسب و جامه دارد ننگ

درست گویی کز زر و سیم دارد عار ...

قطران تبریزی
 
۲۶۰

قطران تبریزی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۶۹ - در مدح ابومنصور

 

... دیده گرداند ز خون دل کنارش چون غدیر

وال در دریا بنالد چون کشد اسب صهیل

گوهر اندر کان بگرید چون کند کلکت صریر ...

قطران تبریزی
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۱۷