گنجور

 
قطران تبریزی

بتا گل رخ تو کرده از بنفشه سپر

دو زلف تست دو جراره بنفشه سپر

ز تیر چشم تو ترسنده شد گل رخ تو

ز مشگناب زره کرد و از بنفشه سپر

میان زلف تو و چشم تو نبرد افتاد

ز حلقه آن مدد آورد و این ز تیر نفر

از آن شکسته شده است این دو حلقه هاش ببین

که چون هزیمتیان برفتاده است بسر

میان باغ بود سرو را همیشه مقام

فراز چشمه بود نال را همیشه مقر

تراز بهر همان سرو باغ دارد یار

مرا ز بهر همان نال چشم دارد تر

میانت را و تنم را پدید نیست نشان

دهانت را و دلمرا پدید نیست اثر

تو آن یکی بفغان دانی و یکی بهوا

من آن یکی بسخن دانم و یکی بکمر

طراز عنبر داری کشیده بر آتش

سرشک باران داری نهفته بر شکر

نه شکر تو گدازد ز قطره باران

نه عنبر تو فروزد ز تابش آذر

چرا پناه دل من بزیر زلف تو کرد

که باشد از شب تاری نفور نیلوفر

همیشه کاخ من از عارض تو چون کشمیر

همیشه باغ من از قامت تو چون کشمر

چرا همی شوی از من تو بی گناه نفور

چرا همی کنی از من تو بی بهانه حذر

مگر تو نیز شناسی که حاجب الحجاب

بمن نظر نکند چون بحاضران در

امین دولت و جان جهان ابومنصور

که اختیار نژاد است و افتخار گهر

بدو قوام جهانرا چو جسمرا بروان

بدو نظام فلک را چو چشم را بنظر

نه او نماید رأی بدو نه عقل خطا

نه او پذیرد نام بد و نه آب صور

ایا خرد بتو نازنده چون روان بخرد

ایا هنر بتو بالنده چون صدف بگهر

جهان عزیز هم از تست گرچه زوئی تو

صدف عزیر بدر است گرچه زوست درر

در امرهای تو عاصی شدن بود عصیان

بفعلهای تو منکر شدن بود منکر

زیاد تیغ تو کردن روان شود پرخون

ز نام کف تو بردن دهان شود پر زر

حدیث کردن جنک تو هم بود مردی

شمار کردن جود تو هم بود مفخر

دل سخا را نوری تن کرم را دل

سر وفا را هوشی تن نعم را سر

وغای تو بدساز و سخای تو بد سوز

درفش تو صفدار و سنان تو صفدر

قمر گرامی باشد شب نخست بدانک

بنعل اسب تو ماند شب نخست قمر

اگر نشان سنان تو بشنود خاقان

و گر فروغ حسام تو بنگرد قیصر

یکی حسد برد از بنده ای که باشد کور

یکی حسد برد از بنده ای که باشد کر

فروغ رأی تو مر سنگ را کند یاقوت

نسیم کف تو مر خاک را کند عنبر

تو بر خلاف جهان آمدی بعلم و سخا

اگر همیشه جهان بوده برخلاف بشر

گهر گرامی بوده است از آن و دانا خوار

ز تو گرامی دانا شده است و خوار گهر

ایا بمردی ملکت گشای و دشمن بند

و یا برادی گوهر فروش و مدحت خر

ز هر کسی بهمه جای بیشتر بودم

اگر بنزد تو هستم ز هرکسی کمتر

و گر براست نداری حدیث بنده همی

گوا تو خواهی از شاعران بخواه ایدر

گرم بشعر کسی همسری تواند کرد

هر آن سخن که شنیدی ز من دروغ شمر

همیشه تا پی گردون بنیک باشد و بد

همیشه تا رخ اختر بخیر باشد و شر

ز بهر دولت تو باد گردش گردون

برای ملکت تو باد تابش اختر

 
 
 
عنصری

چگونه برخورم از وصل آن بت دلبر

که سوخت آتش هجرش دل مرا در بر

طمع کند که ز معشوق برخورد عاشق

بدین جهان نبود کار ازین مخالفتر

از آنکه عاشق نبود کسی که دل ندهد

[...]

مشاهدهٔ ۵ مورد هم آهنگ دیگر از عنصری
فرخی سیستانی

فسانه گشت و کهن شد حدیثِ اسکندر

سخن نو آر که نو را حلاوتی‌ست دگر

فسانهٔ کهن و کارنامهٔ به دروغ

به کار ناید رو در دروغ رنج مبر

حدیثِ آنکه سکندر کجا رسید و چه کرد

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
عسجدی

بنوبهار جوان شد جهان پیر ز سر

ز روی سبزه بر آورد شاخ نرگس سر

خزان جهان را عهد ار چه کرده بود کهن

بهار عهد جهان باز تازه کرد ز سر

هوا نشاند ببرگ شکوفه در، یاقوت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از عسجدی
خواجه عبدالله انصاری

پلی شناس جهانرا و نو رسیده براو

مکن عمارت و بگذار و خوش ازو بگذر

کرا شنیدی و دیدی که مرگ دادامان

ز خاص و عام و بدو نیک و از صغیر و کبر

اگر هزار بمانی و گر هزار هزار

[...]

ازرقی هروی

بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر

نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر

ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز

کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از ازرقی هروی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه