گنجور

 
۲۳۶۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الاولی - فی الملمعة

 

حکایت کرد مرا دوستی که در حضر جلیس و همدم بود و در سفر انیس هم و غم که وقتی از اوقات به حکم محرکات نوایب و معقبات مصایب در عرصات بقاع عزم انتجاع کردم و از اولوالالباب اخبار و آثار اغتراب استماع کردم عیش عهد جوانی طراوتی داشت و طیش مهد کودکی حلاوتی عذار جوانی از بیم پیری در پرده قیری بود و عارض از عوارض انقلاب در حجاب مشک ناب در چنین حالتی به وسیلت چنین آلتی ناگاه افتراقی بیفتاد و از عزم جزم چنین اتفاقی بزاد 

فقلت اعذروا سیري و إن شیتم فلا ...

... کردیم ما نصیحت و رفتیم و السلام

پس ترتیب نظم بگذاشت و دست بدعا برداشت و چون باد بشتافت بسیاری بر اثر وی بدویدم در گرد او نرسیدم بقیت عمر در جستجوی او بودم و بعاقبت از وی اثری ندیدم و خبری نشنیدم معلوم من نشد که پای افزار غربت کجا گشاد و بار کربت کجا نهاد

تا گردش زمانه وارون بدو چه کرد ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة - فی الربیع

 

... بلکه جمله ابداع و انشاء و اختراع و افشاء تعلق به مکون اشیاء و خالق ماشاء دارد که طبع ازین خانه بیگانه است و عقل درین آشیانه دیوانه

در یک جوهر استعداد خل و خمر و بر یک شاخ اجتماع خار و تمر بی ارادت زید و اختیار عمرو دلیل است بر وجود آنکه الا له الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین چون گامی چند برداشتم و قدر میلی بگذاشتم بنایی دیدم مرتفع و خلقی مجتمع

پیری بر بالای منبر و طیلسانی بر سر رویی چون خورشید و مویی سپید لهجه ای شیرین و دلکش و خوش و زبانی چون زبانه آتش چون شیر غران و به زبانی همچون شمشیر بران در مواعظ می سفت و درین آیه سخن می گفت که فانظروا الی آثار رحمة الله کیف یحیی الارض بعد موتها

خلق را گاه به وعده می خندانید و گاه به وعید می گریانید گاه چون شمع میان جمع آب دیده و آتش سینه جمع می کرد و گاه چون برق گریه و خنده در هم می آمیخت و می گفت ای مسلمانان نظاره ملکوت زمین و آسمان و اعتبار به اختلاف مکان و زمان واجب ست اولم ینظرو فی ملکوت السموات و الارض

اما از محتضران بی بصر ان نظاره این دقایق و اعتبار بدین حقایق درست نیاید والا این غرایب محجوب نیست و این عجایب مستور نه

ستدرک الکوکب الدری بالنظر ...

... بنفشه در چمن گویی که هست از مشگ و عنبر ها

ز بس غواصی باران نیسانی به خاک اندر

زمین مانند دریا شد زبس درها و گوهر ها ...

... بر پای بایست همچو سوسن در صف

چنار با بید وقت مجارات به زبان مبارات می گوید که مناز و سر مفراز که سر تو تا به قدم ما بیش نرسد و شاخ تو تا به شکم ما بیش نکشد که تو خنجر کشیده داری و ما پنجه گشاده

خواهی که شوی به سر فلک سا ی چو من ...

... هر چند که ده زبان چو سوسن هستم

و بنفشه مطرا با لاله رعنا به ناز راز می گوید که تو دل این کار نداری و تن این بار نداری به بادی از پای در آیی و با سببی از جای برآیی آبی داری و لیکن تابی نداری رنگی داری و لیکن سنگی نداری

عاشق تابدار باید نه آبدار مشتاق سنگین باید نه رنگین هم در عاشقی خامی و هم در معشوقی ناتمام که چون معشوقان رخ افروخته و گاه چون عاشقان دل سوخته ...

... نیلوفر سبز جامه کحلی عمامه سر از آب بیرون کرده که ای تاریکان خاکی این چه بی باکی ست عاشقی نه پیشه شماست و بیدلی نه اندیشه شما

شما را که قدم در آب نیست از غرق چه خبر و شما را که فرق در آفتاب نیست از حرق چه اثر باری تا دل بر مهر آفتاب افکنده ایم سپر در روی آب افکنده ایم

از عشق لب لعل تو ای در خوشاب ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السادسة - فی الجنون

 

... لما مدحت عیون بالسواد

دانستم که روز اعتذار و استغفار است نه وقت اصرار و استکبار خواستم که زهر کبایر را بتوبه تریاک کنم و تن آلوده را بغسل آب زمزم پاک زاد و راحله بدست آوردم و با قافله روی براه آوردم

و قلت اقیم بام القری ...

... و اکسرها قبل کسر القری

چون عاشقانه رنگ و بوی و چون دلشدگان در تک و پوی میرفتم و منازل متبرک و مراحل مبارک را بدیده میرفتم و شنیده را بدیده مختمر می کردم و اسمار را باختبار مستمر تا شهر همدان پای افزار غربت بیرون نکردم و عزم اقامت و سکون نکردم

اما چون بلد امن و سلامت دیدم رای اقامت گزیدم تا طبع بدان شهر گشایشی باید و مطیه نفس آسایشی عالم هنوز خضرت ربیعی داشت و جهان نضرت طبیعی

گفتم روزی چند از نوایب حیلوله کنم و برین بساط قیلوله و نیز ستوران را میعاد بار نهادن بود و وقت بهار دادن چون عزم توقف و استدامت مصمم شد و رای اقامت مقرر و مستحکم گشت

عزم طوف و گشت کردم و روی بصحرا و دشت آوردم هر روز از راهی تازه بدروازه ای می شدم و هر دم بجستجویی بمحلتی و کویی می رفتم تا روزی جمعی دیدم بسیار و خلقی بیشمار بر

صوبی معین می دویدند و با یکدیگر می گفتند و می شنیدند و معلوم نمی شد که دویدن را سبب چیست و در آن تک و پوی عجب چه تا پیری را بگوشه ای باز کشیدم و صورت حال از او پرسیدم

گفت اینجا برنایی است که مدتی است غرق سودایی است و امروز یکبارگی شیدا شده است و علامت عشق در وی پیدا بعد از آنکه بسیار پندش دادند امروز بضرورت بندش بر نهادند

اینک چون نگارستان در بیمارستان نشسته است و دست و پایی بغل و بند بسته و بواسطه بند عشق از همه بندها رسته روی و رأی بدان جهت آوردم و قصد آن بقعه کردم چون بدان بنای همایون و عمارت میمون رسیدم

پای از آستانه در میانه نهادم تختی دیدم لطیف و برنایی ظریف بر وی نشسته مدهوش و خاموش متحنن و متفکر و متحیر و متغیر دیده از وی ترفع اصالت میدید و بدماغ از وی تضوع ایالت می رسید قدم در قید و انکال و دست در سلسله و اغلال اشکی چون مروارید بر عارض کهربا میبارید و این چند بیت دل گداز بآواز نرم و بتازی گرم می گفت

یا غلة الشوق فی اثناء اغلالی ...

... گر آن کشتی دمی در موج این دریای ما بودی

غمام روز نوروزی بجز غمها نباریدی

اگر فیض غمام از چشم خون پالای ما بودی

چون ساعتی زار بگریست چشم باز کرد و در ما نگریست پس یک یک را می دید و در روی هر یک خوش خوش می خندید چون چشم در من انداخت بعکس آیینه دل مرا بشناخت

گفت ای پیر بآشنایی دل درین آشیانه آمده ای یا چون دیگران بنظاره دیوانه گفتم ای جوان ممتحن و مفتتن میان دلها بیگانگی نیست و در سیمای تو دیوانگی نه این چه حالت ناستوده است و این چه مقالت بیهوده ای از عقل هشیارتر خانه صبر را چرا پرداخته ای و ای از روح سبکبارتر با بند گران چرا ساخته ای

گفت شیخا سلاسل و قیود مکافات تجاوز حدود است هر که پای از دایره سلامت و خطه استقامت بیرون نهد بار ملامت و غرامت کشد و این آن سخن است که حکما گفته اند که چون پا از دامن گلیم بگذرد سرمای دی و بهمنش ببرد که حد حریم بر قد گلیم مرد است

هر که در راه ارادت آید و از حد گلیم زیادت شود بندش کنند و بحمالی آهن و پولاد خرسندش کنند چنین دانم که تو از این رایحه بویی نبرده ای و درین جایگاه گویی نزده ای ما درین غم شادمانه ایم و درین بند در بند شکرانه ...

... چون بصوب صواب رسیده شد و منازل را پرسیده آمد سایل زبان بر قدم انتظار بپاید و سیاح قدم در بادیه کار آید در اثنای آن حیرت ندای عالم غیرت در آید که بیند و زنجیرش بسته درآرید و عنان مرکبش آهسته دارید که محیط دنیا و بسیط گیتی توسع گزاردن گام عاشقان ندارد و آن گام بی محابا درین بساط تنگ پهنا نگنجد که عالم عشق عالم مشاهدت است و هزار قدم مجاهده در گرد یکقدم مشاهده نرسد

موسی کلیم در تیه مجاهدت میرفت در چهل فرسنگ چهل سال بماند باز چون در دعوت مکالمت قدم عشق مشاهده نهاد هفتصد فرسنگ بهفت گام براند آری آنجا مثقله خاک گران باری می کرد و اینجا آتش عشق مشعله داری انی آنست من جانب الطور نارا

چون باده بفرمان تو نوشیم ز صد بحر ...

... چون این بیت ها بگفت روی از ما بنهفت و از آنجا که بود برخاست و بگوشه خلوتی آراست چون از سفر حجاز بازگشتم هم بر آن حظه دمساز گشتم پرسیدم که آن دیوانه هوشیار شیرین گفتار کجا شد و علت شیدایی و مایه سودایی با او چه کرد

گفتند آن دیوانه راکه تو میجویی و مدح او می گویی دیگر باره بحجره عقل نقل کرد و از طریق دیوانگی بشارع فرزانگی باز آمد گفتم ما احسن هذا الخبر و مااطیب هذا الثمر بعد از آن ندانم که رخت غربت کجا نهاد و پای افزار کربت کجا گشاد

تا دهر پیر و چرخ حرونش کجا کشید ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۴

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثامنه - فی السفر و المرافقة

 

... آواز دادم و گفتم شیخاسیر و اسیر ضعیفکم بدین گرمی متاز که در قافله ضعیفانند و بدین حد مشتاب که در خدمت نحیفانند از براق همت بر مرکب مجاهدت نشین تا سست پایان کاروان از گرد موکب تو باز نمانند

پیر باز پس نگریست و گفت ای جوان بخسب که با سایه و آب و سکون حرکت خوش ناید مثقله بار خود بر دامن من مبند که هر دو از سیر بیفتیم

انت فی حال و انا فی حال تو در منزل اولی و من در مرحله آخر تو هنوز رفتن بپای و فرود آمدن بجای نیاموخته ای در هر فرسنگ هزار خرسنگ نهاده و در هر منزل هزار مشکل افتاده است ...

... و آنکه سید عالم فرموده است که السفر قطعة من السفر معنی این حدیث آنست که تا آتش سفر نبود زر خالص اخلاق از پشیز ناقص نفاق جدا نشود الا سفر حج و حرکت غزو را که موجب نجات و علت درجاتست قطعة من النار نتوان خواند

پس معلوم شد که این آتش آتشی است که در تمیز میان زر و پشیز هر که پای افزار سفر در پای و زیارت عالم را اعتبار و رای کرد قدم بر فرق استقامت زد و خاک بر چهره سلامت انداخت

از اینجاست که عزیزتر مهمان در خانقاه اهل تصوف مسافر است و سنت این طایفه است که مسافر را حکم تا آنوقت نافذ باشد که پای افزار سفر بگشاید و سفر را بحضر بدل کند

از اینجاست که بار تکلیف در حق او بحد تنصیف باز می آید که صلوة المسافر مثنی بدان ای جوان هوشیار گرم رفتار که همه موجودات را که آفریدند در مقری آفریدند الا آدمی را که در ممری آفریدند کن فی الدنیا کانک غریب او کعابر سبیل

و جای دیگر فرمود که دنیا قنطرة فاعبروها و لا تعمروها دنیا پل راهگذاران برای سفر قیامت است نه مقر اهل اقامت و ادامت خطاب سیروا و سیحوادر قرآن و اخبار فراوان آمده است اما نص اقیموا و لا تبر حوا هنوز مرسل و منزل نشده است

باد سایر و متحرک روزی صدبار بجیب و آستین مقصود برسد و با زلف و جعد معشوق بازی و طنازی کند و باز خاک صبور و قور را سالها چهره عزیز بر گذرگاه سالکان باید نهاد تا روزی قدم مقصود بر وی سپرد یا گام معشوق بر وی گذرد که آن عاشق مسافر است و این عاشق مقیم

بشکل باد صبا در جهان مسافر باش ...

... و اقداح می وصال دوش او خوردست

با چندین رفق و مدارا و حلم و محابا آن سرور می فرمود لو کنت متخذا خلیلا لا تخذت ابابکر خلیلا اگر در این مضیق سفر پای افزار هیچ رفیق در گنجیدی آن صدیق بودی الا آنکه ما را سفرهای شاق و راههای مخوف عراق در پیش است که اسب هیچ رفیق در آن میدان جولان نکند و خر هیچ یار درین مضیق بار نکشد

سفری که گام اول من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی بود بودن یاران سست ساق تکلیف مالایطاق بود که از یاران این بساط و فرش رفیقی سفر کرسی و عرش نیاید ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۵

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة فی صفة الشتاء

 

... آب صافی که در شمر باشد

پس شهر بشهر میگشتم و منزل بمنزل می نوشتم و سرمای بهمن ودی در رگ و پی غواصی می کرد و اجزاء و اعضاء بار تعاش طبیعی رقاصی

تا برسیدم شبی از شبهای غربت بدان دیار و تربت که مقصد و مقصود بود و فرود آمدم بر باطی که نزول غربا را معهود بود شمع منور روز را قدقناتی بحد براتی رسیده و قندیل زرین فلک را روغن بآخر آمده عذار روز جامه سوک داشت و آفتاب فلک عزم دلوک گفتم هنوز لب و دندان روز خندانست و عروس نهار گشاده لب و دندان منزلی به ازین رباط بدست کنم و با رفیقی تدبیر خاست و نشست ...

... والعقل اودع فیه السمع و البصر

آواز دادم که هل فی الدار احد من الاحرار و هل فی هذه الظلال سید من الرجال درین صدر و بارگاه هیچ مأمن و پناه یابم و درین صفه و پیشگاه هیچ کریم مهمانخواه بینم

آوازی بگوشم آمد که مرحبا بالقادم النزیل فی اللیل الکحیل هزار آفرین بر مهمانی باد که ناخوانده درآید و هزار جان فدای یاری باد که بیوعده در برآید ...

... چون چشم بینداختند بهم نسبتی وثاق روز میثاق مرا باز شناختند گفتند در آی و بر آی که مجلس چون دایره همه صدر است و در چنین وقت آمدن عین غدر است

بوقتی آمدی که عقل از دماغها نقل کرده است و ارواح صحرایی از اشباح سودایی گریزان شده عقل از حمالی بار گران تکلیف در سایه جام مدام مسند تخفیف نهاده است و شیطان بر عقیله طبیعت عقال شریعت از پای گشاده

اگر بعیب جستن آمده ای چنانکه خواهی بجوی که همه عیبها که در پرده غیبها بود بصحرای رسوایی آمده است قفل زبان را پره شکسته و قدح عقل را سر پوش دریده جمع را سلک انتظام پروینی شده و شخص را رفتار وار قدم فرزینی گشته ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۶

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة العاشرة - فی العزا

 

... چون راحله طلب بر ادهم شب نهادم و مخدره دواعی را لب بر لب گذاردم روی بخطه عراق آوردم و ابتدا از شهر سپاهان کردم که مناقب آن شهر مشهور بسیار شنوده بودم و در سودای آندیار غنوده

گفتم بود که آندولت زیر نگین آید و بار آن آرزو از سینه بزمین بارفقه ای که عزم آنصوب داشتند راه برداشتم و منازل را بقدم مجاهدت بگذاشتم تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید از نشیب و فراز بباره آن پناه رسیدم بوقتی که آفتاب از مطلع نورانی بنشیب ظلمانی رأی کرده بود و در دریای قیرگون غوطه خورده و زنگی شب از گریبان رومی روز سر برآورده

اهل قافله زاد و راحله در آن پناه بنهادند و پای افزار سفر بگشادند چون از راندن و تاختن ملول شدند هر یک بآسایش و خواب مشغول شدند ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۷

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة عشر - فی التصوف

 

... این پیشه کاهلان و دلبندانست

با خود اندیشه کردم که قالب انسانی که نتیجه صنع یزدانیست و ترکیب الهی مطیه اوامر و نواهی است نه همانا که از ظلمات اصلاب و ارحام بدین بارگاه عام و کارگاه پخته و خام بدان آمدند که تا حافظ و حامل بار لغت بلخی و کرخی شوند و یا نقش تخته عبارات تازی و حجازی گردند که شناختن شعر لبید و ولید و دانستن انساب و احساب بنی قحطان و بنی شیبان علم منجی و منجح و تجارت مرفق و مربح نیست که در علم لغت عرب و در رفع و وضع این ادب بدرجه خلیل واصمعی بیش نتوان رسید و این هر دو در پله الراسخون فی العلم بس سنگی ندارد و بر محک الراجعون فی الفضل بس رنگی نه

چون از آنعالم درگذشتی و این بساط عریض در نوشتی قدم مجاملت در کوی معاملت نهادی هیچ طبقه ای مناسب افعال تر از طبقه متصوفه نیستند و هیچ طایفه موزون تر و مهذب اخلاق تر از فرقه کبود پوستان نه ...

... در مشکل و معمی چگونه آویزم درین شیوه مقالات و مقامات است و درین پرده رموز و طامات من از ولایت یجوز و لا یجوز می آیم بر این رموز و کنوز کجا درآیم

من چه دانم که قال و حال چه باشد من چه دانم که نقار و غبار از چه خیزد من چه شناسم که مشاهده و مجاهده را معنی چیست و من چه دانم که شاهد و سماع را وجه رخصت از کیست

من چه دانم که کثرت اکل و شرب که منهی شرع است از چه وجه مندوب است و من چه دانم که رقص و غنا که محظور دین است بچه روی محبوب

این همه مشکلاتی است مبهم و معضلاتی است محکم اگر این شکلهای موهوم با دراک طبیعت مفهوم شود مرا با این فرقه سر و خرقه در میان باید نهاد و جان و همیان در ارادت این طبقه ارزان و رایگان بباید داد بهر وقت که زمره ای از ایشان بهم بودندی وطایفه ای در گوشه ای بر آسودندی

من نظاره آن جمع و پروانه آن شمع بودمی و جاذبه طبیعت دل را در کار می کشید و مطیه عشق نفس را اندک اندک در بار می کشید تا آنزمان که نقطه دل چون نقطه در دایره پرگار و آفتاب تردد بر سر دیوار بماند

دل آثار آن طریقت اختیار کرد و همت بزاویه آن خدمت فرود آمد گفتم صاحب طریقی بایست که مر خرقه پوشیدن را اضافت بدو بودی و حواله این عروس و ضیافت بوی شدی تا ببرکت دست او در این زاویه مقام یافتمی و درین شیوه آرام گرفتمی ...

... گفت ای جوان نوخاسته ود ر ریاضت ناکاسته جز بامتحان هرچه خواهی بپرس و جز بر عونت هر چه دانی بگو که باهادی علم گمراهی در نگنجد و با مشعله صبح جلی سیاهی راست نیاید سل ما بدالک و هات سیوالک

گفتم شیخامرا در عشق و طای درویشان ثباتی است و بر کوزه عصای ایشان التفاتی اما واقعه ای چند است که مانع این راهست و حایل این بارگاه تا آن ظلمات شک و تخمین برنخیزد نور صبح یقین ره ننماید

فازل سواد الشک بالثغر الذی ...

... پیر گفت ای جوان نوکار گرم رفتار قدم بر بساط حالت دار و از سر مقالت بر خیز بگوی آنچه واقعه راه است و بپرس آنچه محل اشتباه است که بی کشتی در دریا سباحت نتوان کرد و بیدلیل در بیداء سیاحت ممکن نگردد

گفتم شیخا اول بار قدم صورت است تا بتدریج بعالم معنی رسیم مرا بیان کن که علت کبود پوشیدن و از رنگها این رنگ برگزیدن چیست

پیر گفت این باری سیوال مبتدیان شارع طریقت است نه واقعه مهتدیان کوی حقیقت قد اشتبه البدر المضی ء و خفی المسک الذکی نشنیده ای که الفقر سواد الوجه فی الدارین سیاه روی دو عالم را از کبود پوشی چاره نبود که هر که در صف ماتم اطلس معلم بپوشند نظارگیان بر وی بخندند

آنروز که فلک سیاح را خرقه کبود بر سر افکندند بزبان حال گفت این جامه اهل ماتم است بمن چرا رسید گفتند آهسته باش که هر که را تکوین و تخلیق از بخار و دود بود شعار و دثار وی سیاه و کبود آمد یعنی که این طراز جامه ماتم وجود است ...

... دانستم که هرچه از راه سمع درآید گرد حظر و اباحه در وی ننشیند و از اینجا گفته اند که عشق دو گونه است یکی بواسطه سمع و دیگری بوسیله بصر از عشق بصری توبه واجب آید و از عشق سمعی نه

عشق داود صلوات الله علیه از راه دیده بود لاجرم عبارت از وی این آمد فاستغفر ربه و خر راکعا و اناب باز عشق سلیمان از راه سمع درآمد و جیتک من سباء بنباء لاجرم موجب زجر و تهدید و لایمه و عید نیامد که چشمه سمع چشمه طهارتست تهمت و شبهت در وی نیاید و تو ندانسته ای که شعاع بصر باستقبال دیدن رود

اما جوهر گوش باستقبال شنیدن نرود پس سمع صاحب ثبات آمد و بصر صاحب التفات و تو ندانسته ای که اول استماع از لذت سماع گوش است و بیان این معنی از نص قرآن برخوان که و اذا سمعوا ما انزل الی الرسول تری اعینهم نفیض من الدمع ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۸

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثالثة عشر - فی مناظرة السنی و الملحد

 

... از پی خاصگان حوایج را

بدر بارگاه عام آریم

پس بر مطیه چنین شوقی و بامثقله چنین طوقی مراحل و منازل می نوشتم و بر مشارب ومناهل می گذشتم چشمی پر سرمه بیداری و دلی پر حرص حق گزاری

بارفقه ای که با یکدیگر از می با جام تازنده تر و از راح با روح سازنده تر جمله بر طریق مروت و فتوت نه بعلت ابوت و بنوت در سلسله مودت و اخوت آمده

تراهم اخوة لابانتساب ...

... با چنین دوستان کاری و یاران غاری راه می سپردم و منزل می شمردم تا رسیدم آنجا که سرحد خراسانست بشهری که نامش دامغانست

روزی دو سه آنجا رفیقان ببودند و از رنج راه بیاسودند بار مشاهدت از کاهل مجاهدت نهادند من نیز توفیق آن موافقت بیافتم و رشته این مرافقت بتافتم در مزارها و بازارهای آن شهر طواف می کردم و درد اخلاق را بریاضت سفرها صاف نادیده ها را بچشم عبرت میدیدم و ناشنیده ها را بگوش استفادت می شنیدم

تا دوم روز آن اقامت در خیر و سلامت از ثقات و امناء و اخیار و صلحای آن شهر شنیدم که در اینجا پیری بس بزرگوار از شهر بلغار آمده و می خواهد که با این امام معصوم که بوفاء موسوم است در اصول و فروع مناظره و جدال شروع کند و فردا که صبح سیم اندام از پرده ظلام بیرون آید و خسرو و انجم در سایه چرخ پنجم بساط نور بگسترد من ذوابة الفلق الی ذنابة الغسق این مناظره در محاضره خواهد بود تا صورت عروس حق بکدام زبان چهره نماید و مخدره صدق و صواب در کدام حجره روی گشاید ...

... کس را زهره لب سفتن و یارای سخن گفتن صموت کالحیتان و سکوت کالحیطان من نیز باهمراهان بگوشه ای بایستادم و چشم بر صورت ایشان بنهادم تا بعد از ساعتی خفیف و لحظه ای لطیف پیر سنی بر خر زینی می آمد با جمعی انبوه و طبقه ای باشکوه طیلسان بر سر دراعه ای در بر

چون قدم عزیز در صف نهاد زبان مبارک بگشاد وگفت السلام علی اهل الاسلام و التحیة علی القوم الکرام سیاه پوشان بر پای خاستند و زبان را بثنا بیاراستند

گفتند و علیک السلام و علی من رافقک و فی طریق الاسلام و افقک پس پیر در گوشه آن مسند بنشست متفکر و حق تعالی را متذکر چون شمع فلکی سر برافراخت و نقاب از ماه تمام برانداخت

از طرف دیگر مقدم سپیدپوشان از بالای حصار بلب جویبار آمد با عددی بسیار وجمعی بیشمار فوجی در لباس اهل صلاح و قومی در کسوت اهل سلاح هر یک بدست تیغ و سنان گرفته و پیر را درمیان پیر چون ماه در جامه نورانی بر استرعمانی میامد

چون بر گوشه بساط پای نهاد و لب از لب برگشاد و بزبان فصیح و بیان ملیح آواز داد که السلام علی من اتبع الهدی پس آنان که اتباع و اشیاع او بودند جواب دادند و علیک السلام و علی اهل التقوی ...

... و انک فی تجرعها جبان

ای پیر سودایی ازین مقام که ماییم تا سر حکمت و پند و زند و پازند بیش از آنست که از مصر تاخجند پیداست که خصومت و پیکار و تسلیم و انکار تو در میدان فروع و اصول چنداست و این سخن که معرفت باریتعالی است تعلق بمعقول دارد یا بمنقول

اگر این سخن از سر انصاف رود نه از روی گزاف سر این معنی در آیینه توحید بر دیده تقلید تو چنان عرضه کنم که بی دیده بینی و بخوانی و بی عقل دریابی و بدانی

پیر حصاری گفتبسر کوی مقصود رسیدی درمگذر و ببساط مقصود رسیدی پی مسپر توقف کن تا درین میدان قدم زنیم و درین پرده دم که تو مهمانی و شرط مهمان آنست که مسیول بود نه سایل و مجیب بود نه معترض

پس گفت ایها الشیخ بم تعرف ربک خدایتعالی را بچه شناسی و خالق باری با بچه دانی گفت این سیوال منکر و نکیر است نه سیوال چون تو پیر اگر خواهی تا بدانی بشنو و چون شنیدی بحق بگرو و بدان که معرفت را آلتی است موضوع و اداتی است مصنوع و آلت موضوع معرفت را عقل سلیم است از عقل بنقل آمدن چه حاجت است

تو در بند نقلی من در بند عقل مذهب من آن است که عقل را دراین میدان بر نقل ترجیح است و یان سخن بی شک ثابت و صحیح که در قضایای نقل دروغ و راست و بیش و کاست ممکن باشد

اما در آیینه عقل جز صورت صدق و جمال صواب نتوان دید که عقل مشعله طریق و قاید توفیق است و از اینجاست ک هرکرا زیور عقل شریف ندادند بار تکلیف بر وی ننهادند که احکام سمع که مقبول این جمع است مشترک است

جز با زبان گوینده و گوش شنونده فراهم نیاید و هیچ حکم سمعی در عالم ثابت نشود پس عقل بطریق استبداد بی اینهمه استمداد بداند و معلوم کند که نه جارحه گویا در میان باشد و نه حس شنوا ...

... و هم من و تو کی رسد آنجا که هست اوست

احکام روز اول و اخبار آخرین

اینجمله در حبایل و در بند شست اوست ...

... اگر بعقل کوتاه بین غلط اندیش من و تو کارها را دوام و نظام و التیام بودی به بعثت رسل و دعوت انبیاء و وعظ فقهاء و ارشاد علماء حاجت نبودی و در این قاعده که تومینهی محو نبوت و خرق رسالت است

معلم عقل می فرماید که چون شب درآید بخسب که خواب سبب آسایش حواس است و قالب آدمی مطیه بار و مرکب کار است تا بشب نیاساید بروز بار نتواند کشید واین معنی اختیار معلم عقل است باز مؤدب سمع نماز و دیبای زیبای تحریص در این باب می آراید

شیخ از این دو نصیحت کدام اختیار می کند و از این دو ملت بکدام اختلاف می دارد آنچه می گویی که تا عقال از پای عقل برنداشتند قلم امر و نهی بر تخته تکلیف نراندند این سخن هم مسلم نیست و این قاعده هم محکم نه ...

... ماییم که اصل این قاعده را بر پای می داریم و اساس این معنی را بر جای العقل یشک و یریب و الرای یخطی و یصیب چون پیر بالایی سخن بحصرا نهاد و جعبه براعت بپرداخت و تیر شجاعت بینداخت

پیر سنی چون دلیران از کمین و چون شیران از عرین بیرون جست و گفت خه خه و لا علیک عین الله ای پی بی تدبیر ان انکرالاصوات لصوت الحمیر کلاغ را از بانگ ناموزون جمال افزون نشود این ترهات اهل هنگامه و اجتماع عامه را شاید نه لاف بارنامه را مخدره علم را در پرده ناز عروس وار جلوه کنند نه در صحرا آواز

آهسته باش که آنچه گفتی نه از نوازل تنزیل است و نه از حکم توراة و انجیل بلند و پست و نیست وهست این سخن بس طراوتی و حلاوتی ندارد و بیش دقتی و رقتی نیارد ...

... سؤالی که کرده ای این بیان آن نیست و دعوایی که کرده ای این برهان آن نی تو سیوال از آلت معرفت کرده ای نه از حالت معرفت و هر وقت که سیوال از آلت معرفت رود لابد ببیان آن مشغول می باید شد و بیان آن آلت آنست که گفته شد که حق تعالی مر معرفت هر چیزی را آلتی آفریده است موضوع و مصنوع

مر ادراک آن چیز را که در عالم ترکیب است بی آلتی روا نباشد که فعال بی آلت وعلام بی علت باریست جل شأنه چنانکه می فرماید والسماء بنیناها باید

یعنی بالقدرة لابالالة اما چون از عالم بسایط بدارالملک وسایط آیی بدانیکه فراش این خضرت بی آلت جاروب خانه نداند رفت و نقاش این ایوان بی خامه نگار نداند سفت و بی لب سخن نتواند گفت که ما بی آلت شنوایی درین عالم شنوایی ندیدیم و بی ادات بینایی درین گیتی بینایی مشاهده نکردیم و تا حکیم قادر آلتی ترکیب نکرد از شصت و اند پاره استخوان مجوف در چهار کسوت مختلف ...

... تا از آنجا بلوح حافظ رسد که آن سخن را یاد گیرد و نگاه دارد و هم بر این منوال در همه جوارح و اعضاء و ابعاض و اجزاء پس چون کار بعلم و معرفت و دریافت ذات مقدس لم یزل و لایزال رسید آلتی می باست که نه مرکب ونه مرتب بود از این عناصر و جواهر

که بآلت مرکب جز جوهر مرکب را ادراک نتوان کرد و چون ذات منزه باری مرکب نبود و از این جوهر مرتب نه معرفت او جم بآلتی که بی این وسایط در عالم بسایط پرورش یافته بودی راست نمی آید

پس عقل مدبر که بتدبیر این افلاک برپاست واین املاک بر جای فرمود که معیار صدق و میزان حق و اسطرلاب یقین معرفت باش و در آیینه هر آینه بر طریق مشاهده و معاینه خود را در دیده جهال و اصحاب ضلال عرضه کن که بطریق ضررت این قالب و صورت را موجدی باید و آن قادر حکیم و علیم و دانا و توانا بود

پس ذات او منزه از صفات محال و نعوت متناقض است و این طریق دقیق و مشکل رقیق جز بمشعله عقل نورانی نتوان دانست که مدبر صلاح و فساد و تفریق و اتحاد و تخلیق ایجاد اوست و اگر تقویم و تعلیم او در دست ابراهیم نبودی از غلط افکنان راه یعنی آفتاب و ماه ببارگاه با طول و عرض انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات و الارض نرسیدی

و پسر خطاب را یارای این دعوی کی بودی که رأیت ربی بقلبی و پسر ابواطالب علیه السلام را این لاف نرسیدی که لو کشف الغطاء ما ازددت یقینا و اگر صد هزار شمع در دست سمع نهی در مضایق این ظلمات و دقایق این فلوات راهبری نتواند کرد و قدمی بر نقطه صواب نتواند نهاد ...

... چون بیان شیخ سنی از مد و ایجاز بحد اعجاز رسید از چپ و راست تحسین مجتمعان و خروش مستمعان و ناله سوختگان مودت و آواز مشتاقان محبت بخاست که جاء الحق و زهق الباطل

پیر سنی از جای برخاست و رفتن را بیارسات و رداء ظفر در سر آورد و پای در رکاب خر چون نسیم سحرگاه در فراز و نشیب راه براند و طبع خاطر در هوای قفای او بماند بعد از آن بسیار بشتافتم آن صید مبارک را درنیافتم

معلوم من نشد که کجا رفت و چند رفت ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۶۹

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ

 

... مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش

چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی

ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته این چه باد ریاست است و آتش سیاست که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد ...

... نام هنر مپرس که الربع قدعفا

پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه

پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران

فرعون لییم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۰

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الخامسة عشر - فی العشق

 

... افسونگر عق عود برنار نهاد

سرباره خویش بر سر بار نهاد

با خود گفتم که این خود نه قضاییست که با وی بتوان آویخت و این نه بلاییست که از وی بتوان گریخت شربتی است چشیدنی و ضربتی است کشیدنی منزلیست سپردنی و راهیست بسر بردنی ...

... در درد گریختم چو درمانش نبود

چون سایس عشق والی شد و سلطان مهر مستولی و در هفت ولایت نقش سکه و خطبه بنام او شد و ملک و دولت بکام او وصاحب صدر محبت در حجره دل رخت بگشاد والی عشق در بارگاه جان تخت بنهاد و هر یک از اخوان صفا و اصحاب وفا برحکم آن مزاج نوعی علاج میفرمود و هیچ سودمند نبود

در باطن عاشقان مزاجی دگر است

بیماری عشق را علاجی دگر است

تا بعد از تحمل شداید و تجرع مکاید خبر یافتم که در بیمارستان اصفهان مردیست که در طب روحانی قدمی مبارک و دمی متبرک دارد

دلهای شکسته را فراهم می کند و سینه های خسته را مرهم می نهد در شام و دمشق تعویذ عشق از وی ستانند و از مشرق تا مغرب شربت این ضربت از وی می جویند گفتم در اینواقعه که مراست قدم در جستجوی باید و وزبان در گفتگوی و آنچه متنبی گفته است ...

... گرم در کار و تیز باید رفت

نرم در بار و رام باید بود

چون این عزم جزم کردم با رفیقی چند باصفهان رفتم و بوقت وصول و نزول آفتاب در شتاب دلوک بود و شب در ثیاب سوک با رفیقان بی توشه بگوشه ای باز شدیم و یعقوب وار در بیت الاحزان به نیاز شدیم ...

... یک سینه و صد هزار شعله

یک دیده و صد هزار باران

غمهای من اعتذار خویشان

احوال من اعتبار یاران

اندر دی و بهمن حوادث ...

... بدانکه عشق صورت جبر است که بیصبر بسر نشود و عشق جبری با سرمایه بیصبری راست نیاید پس کأس دیگرگون در داد و اساس دیگر گون نهاد و گفت بباید دانستن که عشق را دو مقام است ومحبت را دو گام صوفیان را مقام مجاهدت است و صافیان را مقام مشاهدت

عاشق صوفی صاحب رنج است و محبت صافی صاحب گنج صوفی دایم در زیر بار است و مرد صافی در بر یار صوفی در رنج جگر می خورد و صافی از گنج بر می خورد بحکم آنکه در عشق دویی نبیند و منی و تویی نداند

عشق با نفس همسان نشود و نفس با عشق یکسان نگردد که عشق با دل پیراهن و پوست گردد مرد با خود دشمن و دوست نفس عاشق و عاء معشوق گردد و پوست محب و طاء محبوب مرد گرم نفس راکار با نفس افتد و نفس محل مجاهدت است چنانکه گفته اند ...

... پس گفت ای جوان غریب درین قفس عجیب چون افتادی کدام چینه ترا صید کرد و کدام طعمه ترا قید بدانکه عشق سه قدم است اول قدم کشش است دوم قدم کوشش سوم کشش

از این سه قدم دو اختیاریست و یکی اضطراری در قدم کشش هم صفت مار باید بود که بی پای بپوید و بی دست بجوید و در قدم کوشش هم نعت مور باید بود که چون داعیه عشق او را در کار کشد به تن بارکشد و قدم کشش نه قدم اختیاریست بلکه اضطراریست که سلطان عشق متهم نیست و خون عاشقان محترم نه

ای جوان ندانسته ای که حجره عشق بام ندارد و صبح محبت شام نه عشق قفسی است آهنین و تنگ نه روی شکستن و نه روی درنگ با اینهمه نبض و پیشاری پیش آر تا بنگرم که کارد باستخوان رسیده وعلت عشق بجان کشیده است یا نه ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۱

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة السابعة عشر - فی مناظرة الطبیب و المنجم

 

... چون مار بهفت عضو پایی کردم

عزمی از باد عجول تر و شخصی از خاک حمول تر چون باد راه می بریدم و چون خاک بار می کشیدم تا آنگاه که تکلف راندن بتوفیق بازماندن ادا شد و مطیه راه را پای ارکار بماند و راحله سفر در زیر بار

بشهر سرخس رسیدم و پالان بارگی بنهادم و با خود گفتم که الاستعجال برید الاجال اگر چه چون باد گرم براندمی چون خاک بر جای بماندمی چون نفس سود طلب در زیان افتاد این بیتم در زبان افتاد

ای تن چو ز حرص بار صد تب بکشی

وز راه هوی عنان مرکب بکشی ...

... گفتند یکی طبیبی است کرمانی و دیگری منجمی است یونانی امروز میقات مجادله و میعاد مقابله ایشانست گفتم مرا بدین کار شتافتنی است و این غنیمت دریافتنی پس بسپردن آن صف رایی کردم و خود را درصدر جایی دادم

او را دو تسبیح خود بگذاشتم و گوش بر صوت و استماع بداشتم منجم یونانی در کر و فر میدان بود و در اثنای جولان و دوران از نجوم و فلک و سماک و سمک سخن میراند و این آیه می خواند که تبارک الذی جع فی السماء بروجا و جعل فیها سراجا و قمرا منیرا

پس از سرگرمی بدر بی آزرمی آمد و گفت ایها الشیخ بوسیله این گیاهی چند و سپید و سیاهی چند خود را از جمله علماء نتوان کرد و در زمره حکما نتوان آورد و بدانچه کس بیخی چند سوده و گیاهی چند فرسوده و در جیب و آستین تلبیس نهد و خود را لقب بقراط و ارسطاطالیس دهد و گوید این یکی سودمند است و آن دیگری باگزند و یا از کتب پسر سینا نقالی کند و یااز سرمایه پسر زکریا حکایتی ...

... زمن لنگ و اعمش کحال

پس گفت ای شیخ تو ندانسته ای که رکن اعظم و عروه احکم و شرط اهم و مقدمه اتم درباب طب معرفت نجوم است ولابد دلایل همه علوم است که ادویه بزرگ ساختن بی سعادت وقت شناختن درست نبود و هیچ ترکیب وترتیب و تدبیر و تقدیر از زمان و مکان مسغنی نیست و زمان عبارت از دور افلاک است بر گرد کره خاک و فلک مختلف الادوار گاه منتج رطوبت وگاه مثمر یبوست

گاه معطی سعادت و گاه ملزم نحوست است ندانسته ای که جمله اجساد لحمانی و قوالب انسانی منسوب است بدین دوازده برج که در منطقه افلاک مشهور و معروفست و اسامی ایشان مذکور و لقد جعلنا فی السماء بروجا و زیناها للناظرین ...

... الشمس و البدر و النجوم

پس پیر کرمانی برخاست و عذار سخن بیاراست و گفت ای پیر عمر فرسوده و عالم پیموده این چه هذیانات مسلسل و عبارات مسترسل است

اسجاع کتسجیع المطوق و تحریک کتحریک المعلق از جیب غیب سخن گشادن و از فلک هفتمین نواله دادن کار گزاف گویان و بیهوده پویان است که در این میان مسافت بسیار است و مخافت بیشمار ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۲

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة التاسعة عشر - فی اوصاف بلدة بلخ

 

حکایت کرد مرا دوستی که در مروت یگانه دهر بود و در فتوت نشانه شهر که وقتی از اوقات بحکم اغتراب از خطه سنجاب ببلخ افتادم و رخت غربت در آن شهر و تربت نهادم و خواستم که بطریق سفری و راه گذری آن بساط بسپرم و بر آن خطه مبارک بگذرم که از مرکز وثاق بسفر عراق رفته بودم و عزیمت حج اسلام و سفر شام داشتم

نخواستم که اقامت بلخ قاطع این مراد و حایل آن میعاد آید اما چون از مفازه بدروازه رسیدم و از رستاق در اسواق آمدم و در متنزهات آن شهر مشهور و خطه معمور نظاره کردم گفتم سبحان الله اینت هوایی بدین لطیفی و تربتی بدین نظیفی ...

... کز باد او نسیم بهاری بمن رسد

در تربتی نهم ز کتف بار کاندرو

هر صبح بوی مشک تتاری بمن رسد ...

... کز بود او مذلت و خواری بمن رسد

دانستم که این معنی بتجربه و امتحان حکیمان و اختبار جلیسان راست گردد پس روی از نظاره اطلال بتجربه رجال آوردم و فرقه فرقه را آزمایش می کردم و متمثل برین معنی

لا فضل فی بلد فینا علی بلد ...

... عن کل وصف و تشبیه و تمثیل

آغاز از مکتب ادباء و مجلس علماء کردم دانستم که ازدحام عوام اعتباری ندارد و در کفه امتحان سنگی نیارد که العوام کالانعام از ستوران غرض طلبیدن کار کودکان است

پس بصف اخص الخواص و اهل الاختصاص آمدم هزار ادیب تازی زبان و امام صاحب طیلسان و مفتی مصیب و واعظ مهیب و خطیب لبیب دیدم ...

... مایه دار سخا و علم علی

یادگار رسول و بار خدای

چون بخلوتخانه زهاد و آستانه عباد راه یافتم و بخدمت آن خاصگان حضرت بشتافتم در هر کنجی گنجی دیدم آراسته و در هر زاویه خزانه ای یافتم پر خواسته ...

... همچون گل تازه روی گرم انفاس

پس گفتم بمرحله نهفتگان و محله خفتگان بگذرم که نقبای این بساط و رقبای این سماک ایشانند چندان مزار متبرک و ریاض مبارک مشاهده کردم از شهداء و سعداء و اولیاء و اصفیاء و عظماء و علماء و حکماء که ذکر زندگانی بر طاق نسیان نهادم و مدتی در آن تک و پوی افتادم

روضه های بهشت از آن خاک و خشت مشاهده کردم چون از فرض و نافله بپرداختم و رایت طاعت بر افراختم خود را برسته عوام انداختم و بمجمع اقوام گذر کردم بهر طرف که رسیدم پنداشتم که واسطه قلاده شهر آنجاست و موضع اجتماع و انتجاع اینجا از غایت ازدحام اقدام مر اقدام را مطابق بود و اندام مر اندام را معانق همه قدمها از یکدیگر مشتکی و همه سینه ها بر پشتها متکی ...

... کاین قصه بشرح گفت می نتوانم

گفتم چشم بد از خاک و آب این شهر مکفوف باد و ازین ولایت ملفوف و دست نوایب و مصایب از وی مصروف چون از نظر اعتبار بحجره اختبار آمدم و در آن اختلاف چهار فصل در کوی هجر و وصل هر یک را امتحان کردم

همه را رفیق طریق ویار غار و دوست یک پوست و صدیق صادق و خلیل موافق یافتم در اثنای آن حال این مقال بر زبان راندم و این قطعه را از دفتر دل بر خواندم ...

... و رحت فیهم برحب العیش و البال

چون مدت سالی در چنین حالی بسر آوردم عزم سفر قبله جزم کردم چون مولودی که از کنار مادر بماند و چون معلولی که از تنعم بستر و بالین جدا شود عیشی تیره و تلخ و سینه ای پر از عشق دوستان بلخ غم های دل از شمار بیرون وقامت از بار ندامت سرنگون

قدی چون کمان زهجر یاران چفته ...

... طواف حرم و غسل زمزم نمودم و از محرمات خورده و کرده استغفار کردم و از صغایر و کبایر اعتذار جستم از آنجا خاک طیب و طیبه را زیارت کردم و خرابیهای خانه عمر را عمارت خاک روضه مقدسه را کحل دیده ساختم و در فرض و نفل این خدمت بپرداختم

گفتم ببیت المقدس که مرقد و مضجع انبیاست و مبیت و مقیل اصفیاست گذری کنم و بر آنخاک نورانی و تربیت روحانی سفری و نظری بود که لثام آثام از چهره وقاحت من برخیزد و غبار خطییات از جلد نامدبوغ من فرو ریزد و این بغیت نیز بسیر الأقدام و جر الزمام میسر شد

در اثنای این قعود و قیام مسیر و مقام دو سال تمام این چتر منور بزر اندود اخضر و غبر افلاک و خاک را پیمود و در دونوبت خورشید صاحب عقل بنقطه منطقه حمل رسید و آثار سعود و نحوس بواسطه خنوس و کنوس این قاهران مقهور و جباران مجبور در عالم ظاهر شد

گاه غمام خریفی بیغم می گریست و گاه برق ربیعی بیطرف می خندید گاه بلبل مقبول در وصف گل مداحی می کرد و گاه زاغ ملول در فراق راغ نواحی ...

... آنهمه اشجار و اغراس را منکوس دیدم و آنهمه احوال را معکوس یافتم نسیم سحری نکهت گل طری و رایحه بنفشه طبری نداشت و در لاله صحرایی طراوت رعنایی نبود

نه در چمن ربیعی رایحه طبیعی بود و نه در گل بهاری بوی نافه تتاری سباع در آن رباع خانه کرده ووحوش در آن بقاع آشیانه ساخته قصور عالیه آن چون قبور بالیه شده و مرابع پرنگار آن مواضع اعتبار گشته

مساکن معلوم چون اماکن مرسوم منزل ارتحال و انتقال گردیده گفتم ای بهشت متدبران دوزخ متحیران چون شدی و ای جنات امیران در کات اسیران چون کشتی ...

... در هر گامی ازین خاک جای مایده ای است و در هر قدمی محل فایده ای سر تا سر این ویرانه موضع و معدن خمر و چغانه است و محل سماع و ترانه اینهمه خارها از گل رخسارها و بردمیده است و این همه عنکبوت از تار و پود زلفها بر هم تنیده

بعضی ازین زوایا مساجد متبرک است و بعضی ازین خبایا معابد مبارک هر جایی که تو پای نهی سجده گاه زاهدانست و بر هر خاکی که تو نظر می افکنی جای شاهدان

هزار شاهد درین خاک شهید است و هزار عابد درین رسته عبید ای جوان اگر سر این دید و شنید داری بنشین تاماتمی بداریم و حقی بگزاریم مر این کرام خفته را مداحی کنیم ومر این اطلال رفته را نواحی وگرنه بی عشق شیدایی مکن و بر خیره رعنایی نه که غمام صباحی و ظلام رواحی درین ماتم اشکبار و سوگوارند

حی الدیار فانهن قفار ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۳

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الرابعة و العشرون - فی اسامی الخلفاء

 

... وز بد عهدان و بدشماران برکن

چون با این طایفه اختلاطی پدید آمد و بااین فرقه انبساطی ظاهر شد و حلاوت علم تن را در بار و دل را در کار کشید معلوم شد که معجون علم پا زهر حیات و افسون نجات است و هر کجا که مرآن طایفه را اجتماعی بود و بفواید علمی استماع

من از حاضران آن مجلس بودم تا شبی از شبها که هوا در لباس کبود پوشان بود و زمین در ردای سیاه پوشان بوثاق یکی از فضلا که موعد جمعی و موقد شمعی بود من نیز عاشق وار در آن جمع گریختم و پروانه وار در آن شمع آویختم ...

... ذکر تواریخ قدما و ایام علمای گذشته میرفت پیری غریب پیش از این بچند روز باما هم مایده و هم فایده شده بود هر کجا که آن اجتماع میسر شدی پیر منتظم آن سلک بودی و آنشب که سخن در این شیوه افتاد و اتفاق بدین میوه و نفع و رفع این سخن دراز کشید وکار بمقابله و مجادله انجامید

بعضی این علم را تحسین کردند و گوینده را تمکین می گفتند قواعد اسلام و قوانین ایام بدین علم تعلق دارد و اخباری را که بنای شریعت و اساس دین است بدان نسبت دارد و پیر نو صحبت در این معنی خوضی میفرمود و در این باب مبالغتی می نمود و می گفت که اهم المهمات فی جمیع الملمات معرفت کلام رب العالمین و اخبار سیدالمرسلینص است واین هر دو دیباچه سعادت و عنوان دولت است که تعلق بدین علم شریف و سرمایه لطیف دارد

هر حکم که نقلی بود نه عقلی لابد نسبت بشفاه و افواه رجال دارد و بی این سرمایه پیرایه ای بدست نیاید که در آن اخبار صریح و اسناد صحیح شرط است

پس جوانی از میان قوم روی بپیر کرد و سخن را خلاف پیر تقریر و قوانین این علم را باعتراض تعبیر گفت اگر کسی جهال عرب را نسب نداد و اسامی اطفال عرب را نشناسد و نداند که لبید پسر که بود یا ولید پدر که ...

... پیر گفت مرحبا بهذاالسیوال و اهلا لهذا المقال صاحب حاجت گوینده باید و صاحب علت درمان جوینده فاما اگر بر سبیل رسم و عادت آن اسامی اعادت کرده آید شاید آن مقالت موجب ملالت گردد

نخست آن شاهدان را چون عروسان در لباس عبارت کرخی ببین پس باز در تاج و دواج لغت بلخی مشاهده کن تا بدانی که نامعلوم تو بیش از معلوم است و نامفهوم تو بیش از مفهوم و ما منا الا له مقام معلوم

پس پیر همچون شمع بپای خاست و زبانرا بزیور گفت بیاراست و این نظم بر قوم خواند و این قصده بر زبان راند ...

... نراد روزگار مر او را چه نرد باخت

ادبار خانه زاد ازو رفت یا نرفت

و افلاک پر فریب بدو ساخت یا نساخت

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۴

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » آغاز کتاب

 

... باد را زآنکه پیک پندارند

روز بارش به کوی نگذارند

آخر ای عشق تازه و تویی ...

... پرشد از محنت توام رگ و پی

حبذا ای غم مبارک پی

عشق ملک تو آسمان طلبد ...

... مهر تو در نیاید از در ما

بارگیر تو کی شود خر ما

از تو بر خاک اگر فتد سایه ...

... گر شود آفتاب زیور تو

بار حسن تو آسمان نکشد

چرخ بار تو یک زمان نکشد

ای فلک مرکب عماریی تو ...

... جمع کرده است از پی آوار

دست ادبارشان ثریاوار

سلک پروین چو درهم افکندند ...

... گرچه با پر و بال چون مگس اند

در غبار مراکبت نرسند

ای سر حاسد تو از در دار ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۵

حمیدالدین بلخی » سفرنامهٔ منظوم » حکایت دوم

 

... وقت تفریق اجتماع آمد

رفتم و بار منتت بر دوش

حلقه ای حق نعمتت در گوش ...

... روز من تیره شد شبت خوش باد

بار بر خر نهادم و بر دل

تا کجا یابم از جهان منزل ...

... ای ز خلق تو نوبهار به رشک

هم چنین از تو چند بارم اشک

مر مرا چون سپهر و بخت مزن ...

... دمد از خاک بی شمار اکنون

سبزه بر طرف جویبار اکنون

خوش گوارد به روی دوست نبید ...

حمیدالدین بلخی
 
۲۳۷۶

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدح اثیرالدین امین‌الملک زین‌الدوله ابومنصور نصر بن علی

 

... ز شوق روی او آید ز گل هر ساله پیدا گل

چو بیند روی او از شرم او بار سفر بندد

به چشم مردمان گردد چو سیم قلب خوار آن کس ...

... ز تیره شب همی پرده به روی روز بر بندد

الا تا ابر بارنده ز در و لعل و پیروزه

قلاید در مه آزار بر شاخ شجر بندد ...

عبدالواسع جبلی
 
۲۳۷۷

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » تهنیت فتح عراق و مدح سلطان سنجر

 

... گرچه سلطان را فراوان فتحها حاصل شده ست

کز حصول آن خلایق را فزوده ست اعتبار

نامه فتحت که خواهد ماند زآن اندر جهان ...

... شاه عالم زآن قبل تا خون نباید ریختن

کرد ایشان را ز هر نوعی نصحیت چند بار

چون نصیحت رد شد و یزدان چنان تقدیر کرد ...

... لشکر منصور ناگاهی بر آنان کوفتند

چون شهاب دیوسوز و چون سحاب تندبار

چون شدند آمیخته بر یکدگر هر دو سپاه ...

... لعلگون پشت زمین و نیلگون روی هوا

این ز الماس حسام و آن ز انقاس غبار

چون دل عشاق و جان عاشقان از مرد و گرز ...

... ایستاده پیش صف سلطان و زیر ران او

باره گردون تن هامون کن جیحون گذار

ماه سیری ماهی اندامی که کردی هر زمان ...

... گر اجازت یافتندی زو ز بهر تهنیت

چون میسر کرد فتح او خدای بردبار

آمدی شمس الضحی پش وی از ذات الحنک ...

عبدالواسع جبلی
 
۲۳۷۸

عبدالواسع جبلی » گزیدهٔ اشعار » قصاید » مدیحه

 

... پیوسته ملک را به جمال تو تمثل

آباد بر آن باره میمون همایون

خوش گام چو یحموم و ره انجام چو دلدل ...

... سیر آمدم از صحبت یاران سر پل

چون آمدن من نشد این بار محیا

پرداختم این شعر بدیهه به تمحل ...

عبدالواسع جبلی
 
۲۳۷۹

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۴ - حبسیه

 

... ببر اهل عقل عارم نیست

بار عبرت نمای من تیغ است

گر ازین بار اعتبارم نیست

تاین یکی بار عذر من بپذیر

گرچه خود روی اعتذارم نیست ...

... محنت بند استوارم نیست

کشتنم را بس اینقدر باری

که برت گاه بار بارم نیست

بیشتر زین مدارم از خود دور ...

... کز نر و ماده جز من و طفلی

هیچ کس زنده در تبارم نیست

در دل از بس ندم که هست مرا ...

فلکی شروانی
 
۲۳۸۰

فلکی شروانی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵ - در توصیف اسب ممدوح

 

... ای تاجوری که چرخ گردان

از بهر کف تو زیر بار است

هر گاه که مجلست به بیند

گوید فلک این چه گاه و بار است

بر خور ز بقای عز و دولت ...

فلکی شروانی
 
 
۱
۱۱۷
۱۱۸
۱۱۹
۱۲۰
۱۲۱
۶۵۵