گنجور

 
۲۰۱

مولانا » دیوان شمس » ترجیعات » سی و یکم

 

... بدیدم شعله تابان چه شعله نور بی پایان

بگفتم گوهری ای جان چه گوهر بلک دریایی

مهی یا بحر یا گوهر گلی یا مهر یا عبهر ...

مولانا
 
۲۰۳

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر اول » بخش ۱۲۲ - سبب حرمان اشقیا از دو جهان کی خسر الدنیا و الآخرة

 

... شیر نر در پوستین بره ای

اینت دریایی نهان در زیر کاه

پا برین که هین منه با اشتباه ...

مولانا
 
۲۰۵

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر دوم » بخش ۱۹ - مثل

 

... گوهران بینی به جای سنگها

گوهر چه بلک دریایی شوی

آفتاب چرخ پیمایی شوی ...

مولانا
 
۲۰۶

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۸۷ - چاره اندیشیدن آن ماهی نیم‌عاقل و خود را مرده کردن

 

... وا رهم زین محنت گردن شکن

من نسازم جز به دریایی وطن

آبگیری را نسازم من سکن ...

مولانا
 
۲۰۷

مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۶۹ - باز دادن شاه گنج‌نامه را به آن فقیر کی بگیر ما از سر این برخاستیم

 

... هست بر کوسه یکایک آن پدید

رو به دریایی که ماهی زاده ای

هم چو خس در ریش چون افتاده ای ...

مولانا
 
۲۰۸

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۱

 

افسوس که بیگاه شد و ما تنها

در دریایی کرانه اش ناپیدا

کشتی و شب و غمام و ما میرانیم ...

مولانا
 
۲۰۹

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۵

 

ای شب چه شبی که روزها چاکر تست

تو دریایی و جان جان اخگر تست

اندر دل من شعله زنانست امشب ...

مولانا
 
۲۱۰

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۲۸۰

 

گر دریایی ماهی دریای توام

ور صحرایی آهوی صحرای توام ...

مولانا
 
۲۱۱

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۶۴۳

 

... برخواسته دل از خور و خواب افتاده

در دریایی که پا و سر پیدا نیست

جان رفته و تن بر سر آب افتاده

مولانا
 
۲۱۲

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۹۵۱

 

... بگذاشته هر شهر به شهر آرایی

چون کشتی یاوه گشته در دریایی

هر روز به منزلی و هرشب جایی

مولانا
 
۲۱۳

مولانا » فیه ما فیه » فصل سیزدهم - شیخ ابراهیم گفت که سیف‌الدین فرّخ چون

 

شیخ ابراهیم گفت که سیف الدین فرخ چون یکی را بزدی خود را به کسی دیگر مشغول کردی به حکایت تا ایشان او را می زدندی و شفاعت کسی به این طریق و شیوه پیش نرفتی فرمود که هرچ درین عالم می بینی در آن عالم چنان است بلک اینها همه انموذج آن عالمند و هرچ درین عالم است همه از آن عالم آوردند که و ان من شییء الا عندنا خزاینه وما ننزله الا بقدر معلوم طاس بعلینی بر سر طبله ها دواهای مختلف می نهد از هر انباری مشتی مشتی پلپل و مشتی مصطکی انبارها بی نهایت اند ولیکن در طبله او بیش ازین نمی گنجد پس آدمی بر مثال طاس بعلینی است یا دکان عطاری ست که در وی از خزاین صفات حق مشت مشت و پاره پاره در حقه ها و طبله ها نهاده اند تا درین عالم تجارت می کند لایق خود از سمع پاره ای و از نطق پاره ای و از عقل پاره ای و از کرم پاره ای و از علم پاره ای اکنون پس مردمان طوافان حقند طوافیی می کند و روز و شب طبل ها را پر می کنند و تو تهی می کنی یا ضایع می کنی تا به آن کسبی می کنی روز تهی می کنی و شب باز پر می کنند و قوت می دهند مثلا روشنی چشم را می بینی در آن عالم دیده هاست و چشمها و نظرها مختلف از آن نموذجی به تو فرستادند تا بدان تفرج عالم می کنی دید آن قدر نیست ولیک آدمی بیش ازین تحمل نکند این صفات همه پیش ماست بی نهایت به قدر معلوم به تو می فرستیم پس تأمل می کن که چندین هزار خلق قرنا بعد قرن آمدند و ازین دریا پر شدند و باز تهی شدند بنگر که آن چه انبار است اکنون هرکه را بر آن دریا وقوف بیشتر دل او بر طبله سردتر پس پنداری که عالم از آن ضراب خانه به در می آیند و باز به دارالضرب رجوع می کند که انا لله و انا الیه راجعون انا یعنی جمیع اجزای ما از آنجا آمده اند و انموذج آنجااند و باز آنجا رجوع می کنند از خرد و بزرگ و حیوانات اما درین طبله زود ظاهر می شوند و بی طبله ظاهر نمی شوند از آنست که آن عالم لطیف است و در نظر نمی آید چه عجب می آید نمی بینی نسیم بهار را چون ظاهر می شود در اشجار و سبزه ها و گلزارها و ریاحین جمال بهار را به واسطه ایشان تفرج می کنی و چون در نفس نسیم بهار می نگری هیچ ازینها نمی بینی نه از آنست که در وی تفرج ها و گل زارها نیست آخر نه این از پرتو اوست بل که درو موجهاست از گلزارها و ریاحین لیک موج های لطیفند در نظر نمی آیند الا بواسطه از لطف پیدا نمی شود همچنین در آدمی نیز این اوصاف نهان است ظاهر نمی شود الا بواسطه اندرونی یا بیرونی از گفت کسی و آسیب کسی و جنگ و صلح کسی پیدا می شود صفات آدمی نمی بینی در خود تأمل می کنی هیچ نمی یابی و خود را تهی می دانی ازین صفات نه آنست که تو از آنچ بوده ای متغیر شده ای الا اینها در تو نهانند بر مثال آبند در دریا از دریا بیرون نیایند الا بواسطه ابری و ظاهر نشوند الا به موجی موج جوششی باشد از اندرون تو ظاهر شود بی واسطه بیرونی ولیکن مادام که دریا ساکن است هیچ نمی بینی و تن تو بر لب دریاست و جان تو دریایی ست نمی بینی درو چندین ماهیان و ماران و مرغان و خلق گوناگون بدر می آیند و خود را می نمایند و باز به دریا می روند صفات تو مثل خشم و حسد و شهوت و غیره ازین دریا سر برمی آرند پس گویی صفات تو عاشقان حقند لطیف ایشان را نتوان دیدن الا بواسطه جامه زبان چون برهنه می شوند از لطیفی در نظر نمی آیند

مولانا
 
۲۱۴

مولانا » فیه ما فیه » فصل بیستم - شریفِ پای‌سوخته گوید:

 

... این سخن سخت رسوا ست نه مدح شاه است و نه مدح خود ای مردک آخر تو را ازین چه ذوق باشد که او از تو مستغنی است این خطاب دوستان نیست این خطاب دشمنان است که دشمن خود گوید که من از تو فارغم و مستغنی اکنون این مسلمان عاشق گرم رو را ببین که در حالت ذوق از معشوق او را این خطاب است که از او مستغنی است مثال این آن باشد که تونی یی در تون نشسته باشد و می گوید که سلطان از من که تونی ام مستغنی ست و فارغ و از همه تونیان فارغ است این تونی مردک را ازین چه ذوق باشد که پادشاه از او فارغ باشد آری سخن این باشد که تونی گوید که من بر بام تون بودم سلطان گذشت وی را سلام کردم در من نظر بسیار کرد و از من گذشت و هنوز در من نظر می کرد این سخنی باشد ذوق دهنده آن تونی را الا اینکه پادشاه از تونیان فارغ است این چه مدح باشد پادشاه را و چه ذوق می دهد تونی را هرچیز که وهم تو بر آن گشت محیط ای مردک خود در وهم تو چه خواهد گذشتن جز بنگی مردمان از وهم و خیال تو مستغنی اند و اگر از وهم تو به ایشان حکایت می کنی ملول شوند و می گریزند چه باشد وهم که خدا از آن مستغنی نباشد خود آیت استغنا برای کافران آمده است حاشا که به مؤمنان این خطاب باشد ای مردک استغنای او ثابت است الا اگر ترا حالی باشد که چیزی ارزد از تو مستغنی نباشد به قدر عزت تو شیخ محله می گفت که اول دیدن است بعد از آن گفت و شنود چنانکه سلطان را همه می بینند ولیکن خاص آن کس است که با وی سخن گوید فرمود که این کژ است و رسوا ست و بازگونه است موسی علیه السلام گفت و شنود و بعد ازآن دیدار می طلبید مقام گفت آن موسی و مقام دیدار آن محمد صلی الله علیه و سلم پس آن سخن چون راست آید و چون باشد فرمود یکی پیش مولانا شمس الدین تبریزی قدس الله سره گفت که من بدلیل قاطع هستی خدا را ثابت کرده ام بامداد مولانا شمس الدین فرمود که دوش ملایکه آمده بودند و آن مرد را دعا می کردند که الحمدلله خدای ما را ثابت کرد خداش عمر دهاد در حق عالمیان تقصیر نکرد ای مردک خدا ثابت است اثبات او را دلیلی می نباید اگر کاری می کنی خود را به مرتبه و مقامی پیش او ثابت کن و اگر نه او بی دلیل ثابت است وان من شییء الا یسبح بحمده درین شک نیست

فقیهان زیرکند و ده اندر ده می بینند در فن خود لیک میان ایشان و آن عالم دیوار ی کشیده اند برای نظام یجوز ولایجوز که اگر آن دیوار حجابشان نشود هیچ آن را نخوانند و آن کار معطل ماند و نظیر این مولانای بزرگ قدس الله سره العزیز فرموده است که آن عالم به مانند دریایی ست و این عالم مثال کف و خدای عزوجل خواست که کف را معمور دارد قومی را پشت به دریا کرد برای عمارت کفک اگر ایشان به این مشغول نشوند خلق یکدیگر را فنا کنند و از آن خرابی کفک لازم آید پس خیمه ای است که زده اند برای شاه و قومی را در عمارت این خیمه مشغول گردانیده و یکی می گوید که اگر من طناب نساختمی خیمه چون راست آمدی و آن دیگر می گوید که اگر من میخ نسازم طناب را کجا بندند همه کس دانند که این همه بندگان آن شاهند که در خیمه خواهد نشستن و تفرج معشوق خواهد کردن پس اگر جولاه ترک جولاهی کند برای طلب وزیری همه عالم برهنه و عور بمانند پس او را در آن شیوه ذوقی بخشیدند که خرسند شده است پس آن قوم را برای نظام عالم کفک آفریدند و عالم را برای نظام آن ولی خنک آن را که عالم را برای نظام او آفریده باشند نه او را برای نظام عالم پس هر یکی را در آن کار خدای عزوجل خرسندی و خوشی می بخشد که اگر او را صدهزار سال عمر باشد همان کار می کند و هر روز عشق او در آن کار بیشتر می شود و وی را در آن پیشه دقیقه ها می زاید و لذت ها و خوشی ها از آن می گیرد که وان من شییء الا یسبح بحمده طناب کن را تسبیحی دیگر و درودگر را که عمودهای خیمه می سازد تسبیحی دیگر و میخ ساز را تسبیحی دیگر و جامه باف را که جامه خیمه می بافد تسبیحی دیگر

اکنون این قوم که بر ما می آیند اگر خاموش می کنیم ملول می شوند و می رنجند و اگر چیزی می گوییم لایق ایشان می باید گفتن ما می رنجیم می روند و تشنیع می زنند که از ما ملول است و می گریزد هیزم از دیگ کی گریزد الا دیگ می گریزد طاقت نمی دارد پس گریختن آتش و هیزم گریختن نیست بلکه چون او را دید که ضعیف است از وی دور می شود پس حقیقت علی کل حال دیک می گریزد پس گریختن ما گریختن ایشان است ما آینه ایم اگر دریشان گریزی ست در ما ظاهر می شود ما برای ایشان می گریزیم آینه آنست که خود را در وی بینند اگر ما را ملول می بینند آن ملالت ایشان است برای آنکه ملالت صفت ضعف است اینجا ملالت نگنجد و ملالت چه کار دارد مرا در گرمابه افتاد که شیخ صلاح الدین را تواضعی زیادتی می کردم و شیخ صلاح الدین تواضعی بسیار می کرد در مقابله آن تواضع شکایت کردم در دل آمد که تواضع را از حد می بری تواضع به تدریج به اول دستش بمالی بعد از آن پای اندک اندک به جایی برسانی که آن ظاهر نشود و ننماید و او خو کرده بود لاجرم نبایدش در زحمت افتادن و عوض خدمت خدمت کردن چون به تدریج او را خو گر آن تواضع کرده باشی دوستی را چنین دشمنی را چنین باید کردن اندک اندک به تدریج مثلا دشمنی را اول اندک اندک نصیحت بدهی اگر نشنود آنگه وی را بزنی اگر نشنود وی را از خود دور کنی در قرآن می فرماید فعظوهن واهجروهن فی المضاجع واضربوهن و کارهای عالم بدین سان می رود نبینی صلح و دوستی بهار در آغاز اندک اندک گرمی یی می نماید و آنگه بیشتر و در درختان نگر که چون اندک اندک پیش می آیند اول تبسمی آنگه اندک اندک رخت ها را از برگ و میوه پیدا می کند و درویشانه و صوفیانه همه را در میان می نهد و هرچ دارد جمله درمی بازد پس کارهای عالم را و عقبی شتاب کرد و در اول کار مبالغه نمود آن کار میسر او نشد اگر ریاضت است طریقش چنین گفته اند که اگر منی نان می خورد هر روز درم سنگی کم کند به تدریج چنانکه سالی و دو برنگذرد تا آن نان را به نیم من رسانیده باشد چنان کم کند که تن را کمی آن ننماید و همچنین عبادت و خلوت و روی آوردن به طاعت و نماز اگر به کلی نماز می کرد چون در راه حق درآید اول مدتی پنج نماز را نگاه دارد بعد از آن زیادت می کند الی مالانهایه

مولانا
 
۲۱۵

مجد همگر » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۸

 

آن گوهر جان که در دریایی ماست

و آسایش و کام دل سودایی ماست ...

مجد همگر
 
۲۱۶

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳

 

... تو را ملامت سعدی حلال کی باشد

که بر کناری و او در میان دریایی ست

سعدی
 
۲۱۷

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

... خلاف من که بگرفته است دامن در مغیلانم

به دریایی درافتادم که پایانش نمی بینم

کسی را پنجه افکندم که درمانش نمی دانم ...

سعدی
 
۲۱۸

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۰۱

 

... گمان از تشنگی بردم که دریا تا کمر باشد

چو پایانم برفت اکنون بدانستم که دریایی

تو خواهی آستین افشان و خواهی روی درهم کش ...

سعدی
 
۲۱۹

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۱۰

 

... مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می آمد

نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی

تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن ...

سعدی
 
۲۲۰

سعدی » مواعظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱

 

... چون صدف پروردم اندر سینه در معرفت

تا به جوهر طعنه بر درهای دریایی زدم

بعد از این چون مهر مستقبل نگردم جز به امر ...

سعدی
 
 
۱
۹
۱۰
۱۱
۱۲
۱۳
۲۵