شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷ - ماه هنرپیشه
... بر هر دری ای شمع چو پروانه زنم سر
در آرزوی آن که بیابم به تو راهی
شب ها همه دنبال رفیق توام اما ...
... هرگز به سر ماه نرفته است کلاهی
گمره مشو ای ماه که از شاهد گمراه
در هر قدمی راه زند چاله و چاهی
بگریز در آغوش من از خلق که گلها ...
شهریار » گزیدهٔ غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸ - ماه سفرکرده
... نه مرغ شب از ناله من خفت و نه ماهی
شد آه منت بدرقه راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سیاهی
آهسته که تا کوکبه اشک دل افروز
سازم به قطار از عقب قافله راهی
خواهم به گدایی به در غرفه ات آیم ...
... چشمی به رهت دوخته ام باز که شاید
بازآیی و برهانیم از چشم به راهی
دل گرچه مدامم هوس خط تو دارد ...
شهریار » منظومهٔ حیدر بابا
... ۶
حیدربابا ز راه تو کج گشت راه من
حیدربابا یولوم سنن کج اولدی ...
... دولاییا قیزلار آچیپ پنجره
بر کوره راه پنجره ها باز کرده اند
پنجره لرده نه گؤزل منظره ...
... بیگ گلینه دامنان آلما آتاندا
مانده به راه دخترکان تو چشم من
منیم ده او قیزلاروندا گؤزوم وار ...
... کورکچی لر داغدا کورک زوینده
گویی که روحم آمده آنجا ز راه دور
منیم روحوم ایله بیلون اوردادور ...
... قورد قوجالیب چکدیرنده دیشینی
از کوره راه گله سرازیر می شود
سوری قالخیب دولاییدان آشاردی ...
... حیدربابا بگوی که ملای ده کجاست
حیدربابا ملا ابراهیم وار یا یوخ
آن مکتب مقدس بر پای ده کجاست ...
... ۵۲
در درة قره کول و در راه خشگناب
حیدربابا قره کولون دره سی ...
... دعوالارین شوخلوغیلان قاتاللار
شوخی و صلح و دوستی از راه می رسد
اتی یییوب باشی آتیب یاتاللار ...
... حیدربابا قارلی داغلار آشاندا
شب راه گم کند به سرازیری آن گروه
گیجه کروان یولون آزیب چاشاندا ...
... بیر اوچییدیم بو چیرپینان ییلینن
ای کاش می دویدم همراه سیل و آب
باغلاشییدیم داغدان آشان سیلینن ...
... کوراوغلونون گؤزی قارا سیچنده
قیرآت او به زین شده و چشم او به راه
قیر آتینی مینیب کسیب بیچنده ...
شهریار » گزیدهٔ اشعار ترکی » عزیزه ( با ترجمهٔ فارسی)
... منی قول تک بلایه ساتمیشدی
عزیزه خداوند تو را یک عروس ظریف که لایق من بود خلق کرده بود و ازدواج یک روح ظریف را با قدرت به یک جسم ظریف پیوند داده بود بلبل عشقم هر چه گل در دنیا بود را رها کرده بود و تنها تو را انتخاب کرده بود عشقت بقدری مرا بیخود کرده بود که گویا من از زندان در حال رها شدن بودم گویا آنکه او را دوست داشتم با من هم نفس شده و از قفسم خارج کرده بود و دوزخ مرا مبدل به بهشت نموده و آتش و سوزاندنش را کاسته بود کلاغ سیاه بختی من وقتی به پرواز درآمد اگر روز سپیدی هم داشتم آنرا سیاه کرده بود مرگ که اسمش محو شود وقتی به منزل ما پا گذارد ماه من درآمده و خورشید هم غروب کرده بود خورسید زرگون شده و آتشدان خونینش در شفق از ترس افتاده و پخش شده بود و جغد سیاه زمانیکه پرنده ی سپید مرا شکار کرده بود مرا بسان زعفران زردگون کرده بود سرنوشت نابینا زمانیکه راه خود را طی میکرد راههای چاره و تدبیر را تنگ کرده بود و هر اندازه نوازشت کردم چشمهایت را باز نکردی و چشمهایت در سکوت ابدیت خفته بودند آن نگار زیبا چشم که بخت مرا هزاران بار بیدار کرده بود از خواب برنخواست و دیگر مژه هایت هم برایم نیشتر شده بود و بثوره ی جراحتم را به خونریزی انداخته بود تو چه خوب شد نشنیدی که فرزندانت فریاد وای مادر بلند کرده بودند تو را به بهشت زهرا دادم و مولایم دستش را به سویم دراز کرده بود تا تو را از من بگیرد مادر دلسوخته و داغدارت بسیار شیون کرد چرا که روزگار زهر خود را به او چشانده بود و چمنی را که تو بهار کرده بودی پاییز آمد و هرچه گل و غنچه در آن بود را پژمرده کرد قافله ی ما به چه جای بدی کوچید و چه زود هم بار و بنه اش را به مقصد رسانید تو به سن چهل سالگی نرسیدی و جوانمرگ شدی کاش من میرفتم که شصت و هفت سال دارم
خلیلالله خلیلی » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۴۵
... هر جا که روی چو سایه دنبال توییم
گر خسته شدی ز راه دل مرکب توست
حمال تو و ملک تو و مال توییم
رهی معیری » غزلها - جلد اول » بهشت آرزو
... ننگ رسوایی رهی نامم بلندآوازه کرد
خاک راه عشق گشتم آبرویی یافتم
رهی معیری » غزلها - جلد اول » خندهٔ مستانه
... همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام
مشت خاکی چیست تا راه مرا بندد رهی
گرد از گردون برآرد همت مردانه ام
رهی معیری » غزلها - جلد دوم » کوی میفروش
... اشک غم در دل فرو ریزیم ما
راه بر سیل خروشان بسته ایم
برنخیزد ناله ای از ما رهی ...
رهی معیری » غزلها - جلد سوم » داغ محرومی
... سینه را چون گل زدم چاک اول از بی طاقتی
آخر از زندان تن راه فراری شد مرا
نیکخویی پیشه کن تا از بدی ایمن شوی ...
رهی معیری » غزلها - جلد چهارم » برق نگاه
به روی سیل گشادیم راه خانه خویش
به دست برق سپردیم آشیانه خویش ...
رهی معیری » چند تغزل » بادهفروش
... زلف زرین فکنده بر سر دوش
غمزه اش راه دل زند که بیا
نرگسش جام می دهد که بنوش ...
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴ - شاخک شمعدانی
... از آن طره پرشکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
تو را بود رنگی و بویی نبودت ...
رهی معیری » منظومهها » خلقت زن
... کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که مأوا گیرد از سروی به سروی ...
رهی معیری » منظومهها » گنجینهٔ دل
... غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
زآن که دلی را به دلی راه نیست
خواهش مرهم ز دل ریش کن ...
رهی معیری » منظومهها » ساز محجوبی
... هر دلی از سوز ما آگاه نیست
غیر را در خلوت ما راه نیست
دیگران دل بسته جان و سرند ...
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۱ - پوشکین
... مردی ولیک نام شریف تو زنده ماند
مردن به راه خلق بود شرط زندگی
گفتی سخن ز سعدی و شهر و دیار او ...
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۳۲ - دل من
... فراخوان بخت ره گم کرده ام را
که راه آشیان خویش گیرد
به سردی گر فلک بیداد کیش است ...
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۴۷
بهر گشایش پل دختر وزیر راه
سوی میانه رفت و رها کرد خانه را
با دست همتش پل دختر گشاده گشت
یعنی گشود راه دخول میانه را
رهی معیری » چند قطعه » قطعهٔ ۵۰ - رنج بیهوده
... گوش ها را در زمان حق شنیدن پنبه اند
چشم ها را در مقام راه دیدن نشترند
همچو رهزن هرکه را یابند دور از قافله ...