گنجور

 
رهی معیری

درون کلبه تنگی شبانگاه

ز آتشدان، به هرسو شعله خیزد

در آتش چوب تر همچون دل من

«سری سوزد، سری خونابه ریزد»

سراید ساز، از سوز جدایی

به گوشم نغمه‌های آشنایی

ز برف بهمنی پوشیده هامون

پرند سیمگون بر پیکر خویش

من از سیمینه هامون باز یابم

نشان دلبر سیمین‌بر خویش

صبا در گوش من نام تو گوید

نسیم آهسته پیغام تو گوید

کجایی؟ کز نوای آتشینم

دلت در سینه گردد آتش‌انگیز

میان برف و یخ در آتشستم

به برف اندر شگفت است آتش تیز

جهان در دیده من محو و تاریک

تو از من دور و من با مرگ نزدیک

برآر ای ساز، آوازی که گردون

طریق سازگاری پیش گیرد

فراخوان بخت ره گم کرده‌ام را

که راه آشیان خویش گیرد

به سردی گر فلک بیداد کیش است

دل من، گرم از سودای خویش است