گنجور

 
رهی معیری

آنکه جانم شد نواپرداز او

می‌سرایم قصه‌ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها

سر کند در گوش جان آوازها

بانگی از آوای بلبل گرم‌تر

وز نوای جویباران نرم‌تر

نغمهٔ مرغ چمن جان‌پرور است

لیک دراین ساز سوزی دیگر است

آنچه آتش با نیستان می‌کند

ناله او با دلم آن می‌کند

خسته دل داند بهای ناله را

شمع داند قدر داغ لاله را

هر دلی از سوز ما آگاه نیست

غیر را در خلوت ما راه نیست

دیگران دل بسته جان و سرند

مردم عاشق گروهی دیگرند

شرح این معنی ز من باید شنید

راز عشق از کوهکن باید شنید

حال بلبل از دل پروانه پرس

قصه دیوانه از دیوانه پرس

من شناسم آه آتشناک را

بانگ مستان گریبان‌چاک را

چیستم من؟ آتشی افروخته

لاله‌ای از داغ حسرت سوخته

شمع را در سینه سوز من مباد

در محبت کس به روز من مباد

سودم از سودای دل جز درد نیست

غیر اشک گرم و آه سرد نیست

خسته از پیکان محرومی پرم

مانده بر زانوی خاموشی سرم

عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت

نغمه شادی مرا از یاد رفت

گرچه غم در سینه خاکم برد

ساز محجوبی بر افلاکم برد

شعله‌ای چون وی جهان‌افروز نیست

مرتضی از مردم امروز نیست

جان من با جان او پیوسته است

زآنکه چون من از دو عالم رسته است

ما دوتن در عاشقی پاینده‌ایم

همچو شمع از آتش دل زنده‌ایم