گنجور

 
سنایی

یافت شاهی کنیزکی دلکش

شاه را آن کنیزک آمد خوش

هم در آن لحظه‌اش به آب افکند

گفت شه خوب ناید اندر بند

که چو بگشاد زو بلات بُوَد

شه چو در بند ماند مات بُوَد

گفت شه دست برده در دل خویش

نگذارم دو پای در گِل خویش

این کنیزک روان من بربود

در زیانم درآرد از پی سود

پیش تا غرقه گردد از وی تن

غرقه گردانمش به دریا من

تا برد نقش رویش آب صواب

من برم نقش روی او از آب

آنکه آتش برآرد از جگرم

من به آتش چرا فرو نبرم

آنکه بر من خورد به زشتی شام

من خورم بر وی از هلاکش بام

هرکجا هست پادشاهی دل

چه بود مِلک و مُلک مشتی گِل

چه بُوَد ملک پادشاهی کو

زشتی ملک را نهد نیکو

مایه سازد به دست موزهٔ خویش

پای بند نماز و روزهٔ خویش

ستم و زور بر گدایی چند

لاف از چیز بی‌نوایی چند

آنکه جمله‌ش به پشّه‌ای نرزد

خلق بر او و او همی لرزد

دشمنان جان طلب ز صولت او

دوستان نان طلب ز دولت او

تخت او سر فراشته به فلک

زیر حکمش پری و انس و ملک

یار او گرش برگ باشد و ساز

خصم او گرش مرگ باشد باز

خوان جان پیش دشمنان بنهد

لقمهٔ نان به دوستان ندهد

پادشاهان که این چنین باشند

چرخ دولاب و پارگین باشند

همه در دست دیو تن بَرده

بی‌نوا و حرام پرورده

خویشتن شاه خوانده در منزل

در و دیوار و بام و صحنش گِل

شده بر عمر مستعار نفور

همچو بی‌عقل مردم مغرور

ایمنی خود به باد کرده مقیم

تا کسی بو که دارد از وی بیم

راست با خود چو کم شد از وی زور

مگس باشگونه اندر گور

ظلم و بیدادها بسی کرده

خویشتن ز ابلهی کسی کرده

شادمان زانکه نان بیوه زنان

کرده در نیک و بد قضیم خران

نان گاورس و زرّه برباید

خوان خود را بدان بیاراید

وجه مشموم مجلس و میوه

ساخته از وجه خایهٔ بیوه

نان ایتام و غزل دوک عجوز

بستده حرص بیش کرده هنوز

غافل از روز عرض و نفخهٔ صور

مانده از خلد و حوض کوثر دور

به گل اندوده ماه را رخسار

همه قولش چو فعل ناهموار

شاه و عالِم که هردو را حلم است

این اولوالامر و آن اولوالعلم است

ور قدمشان نه در ره امرست

این اوالظلم و آن اوالخمرست

پسر ار چند ناخلف باشد

ملک باید که زیر کف باشد