گنجور

 
سنایی

عقل چشم و پیمبری نورست

آن ازین این از آن نه بس دورست

اینکه در دست شهوت و خشمند

چشم بی‌نور و نور بی‌چشمند

نور بی‌چشم شاخ بی‌بر دان

چشم بی‌نور جسم بی‌سر دان

این تواضع نمای پر تلبیس

وآن تکبر فزای چون ابلیس

این ز دست امیر چیز دهد

وآن ز کون رئیس تیز دهد

نیست جز شرع و عقل و جان و دماغ

خلق را در دو خطه چشم و چراغ

چون ترا از خرد هوا بدلست

خنده‌ت آید ز هرچه جز جدلست

چون خرد سوی هر دلی پوید

وز دل هرکسی سخن گوید

از پی مصلحت درین بنیاد

کاوّلش آتش است و آخر باد

قهرمانِ امین یزدانیست

بهرمانِ نگین انسانیست

عقل جز داد و جز کرم نکند

که اولوالامر خود ستم نکند

عقل چون برگشاد زاغ هوس

درکشد چون تذرو سر در خس

راکبی کز خرد عنان دارد

اسب انجام زیر ران دارد

چهره‌ای را که روز بد نبود

هیچ مشاطه چون خرد نبود

از خرد بدگهر نگیرد فرّ

کی شود سنگ بدگهر گوهر

مده ای پور روز نیک به بد

با خردرو زآن نه با دل خود

با خرد باش و از هوا بگریز

که هوا علّتیست رنگ آمیز

کَون بی‌تجربت فساد بود

تجربت عقل مستفاد بود

خرد از بهر عاطفت باشد

ختم عمرش بر این صفت باشد

خرد از بهر برّ و احسانست

زانکه خود خلقتش ازین سانست

حرف بد بر زبان بون باشد

هرکه با دین بود نه دون باشد

ملک عقل از عقود کانی به

پادشاهی ز پاسبانی به

عقل را هیچ مدح نتوان گفت

جز بدو دُرّ مدح نتوان سفت

شو رها کن جهان فانی را

تا بدانی جمال باقی را

آن کسی کو به ملک عقل رسید

دو جهان را چنانکه هست بدید

از برای حصول نعمت دل

در دل آویز خاک بر سرِ گل

ای خداوند خالق سبحان

من رهی را به ملک عقل رسان

سخن عقل چون تمام آمد

علم را در جهان نظام آمد