گنجور

 
سنایی

هست اعضا چو شهر و پیشه‌وران

عقل دستور و دل در او سلطان

خشم شحنه است و آرزو عامل

این یکی ظالم آن دگر جاهل

عامل ار هیچ شرط بگذارد

خرد او را به شحنه بسپارد

شحنه‌گر هیچ گون سگالد بد

این موّکل برو بود ز خرد

نفس سلطان اگر بود عادل

با تن و عقل و جان شود بی‌دل

ترجمان دل است نطق و زبان

مر زبان تنست سود و زیان

ترجمان چون ز روی دور زمان

پشت یابد ز قوّت سلطان

گر بیابند ازینکه گفتم بهر

خوش بود پادشا و خرّم شهر

ور همه طالبان کام شوند

مالک ملک ناتمام شوند

گرنه در امر عقل و دل باشند

همه هم‌ خوار و هم خجل باشند

عقل و دل را اگر مطیع شوند

در حضیض فنا رفیع شوند

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]