گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سنایی

یافت آیینه زنگیی در راه

واندرو روی خویش کرد نگاه

بینی پخج دید و دو لب زشت

چشمی از آتش و رخی ز انگِشت

چون برو عیبش آینه ننهفت

بر زمینش زد آن زمان و بگفت

کانکه این زشت را خداوندست

بهر زشتیش را بیفگندست

گر چو من پر نگار بودی این

کی در این راه خوار بودی این

بی‌کسی او ز زشتخویی اوست

ذُلِّ او از سیاه‌رویی اوست

این چنین جاهلی سوی دانا

اینت رعنا و اینت نابینا

نیست اینجا چو مر خرد را برگ

مرگ به با چنین حریفان مرگ