گنجور

 
سنایی

ذکر بر دوستان و کم سخنان

چه شماری بسان پیرزنان

جور با حکم او همه دادست

عمر بی‌یاد او همه بادست

آنک گریان ازوست خندان اوست

دل که بی‌یاد اوست سندان اوست

شدی ایمن چو نام او بردی

در طریقت قدم بیفشردی

تو به یادش چو گل زبان کن تر

تا دهانت کند چو گل پر زر

سیر جان کرد جان بخرد را

تشنه دل کرد عاشق خود را

یک زمان از درش مشو غایب

تا بود عزم و رای تو صایب

کار نادان کوته‌اندیش است

یاد کردن کسی که در پیش است

 
 
 
عنصری

چون بیامد بوعده بر سامند

آن کنیزک سبک زبام بلند

برسن سوی او فرود آمد

گفتی از جنبشش درود آمد

جان سامند را بلوس گرفت

[...]

مسعود سعد سلمان

چیست آن کاتشش زدوده چو آب

چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب

نیست سیماب و آب و هست درو

صفوت آب و گونه سیماب

نه سطرلاب و خوبی و زشتی

[...]

ابوالفرج رونی

ثقة الملک خاص و خازن شاه

خواجه طاهر علیک عین الله

به قدوم عزیز لوهاور

مصر کرد و ز مصر بیش به جاه

نور او نور یوسف چاهی است

[...]

سنایی

ابتدای سخن به نام خداست

آنکه بی‌مثل و شبه و بی‌همتاست

خالق الخلق و باعث الاموات

عالم الغیب سامع الاصوات

ذات بیچونش را بدایت نیست

[...]

وطواط

الترصیع مع التجنیس

تجنیس تام

تجنیس تاقص

تجنیس الزاید و المزید

تجنیس المرکب

[...]