گنجور

 
سنایی

کرد روزی عمر به رهگذری

سوی جوقی ز کودکان نظری

همه مشغول گشته در بازی

کرده هریک همی سرافرازی

هریکی از پس مصارعتی

بنمودی ز خود مسارعتی

برکشیده برای خطّ و ادب

جامه از سر برون به رسم عرب

چون عمر سوی کودکان نگرید

حشمتش پردهٔ طرب بدرید

کودکان زو گریختند به تفت

جز که عبدالله زبیر نرفت

گفت عمّر ز پیش من به چه فن

تو بنگریختی بگفتا من

چه گریزم ز پیشت ای مُکرم

نه تو بیدادگر نه من مُجرم

نزد آنکس که دید جوهر خود

چه قبول و چه رد چه نیک و چه بد

میر چون جفت دین و داد بود

خلق را دل ز عدل شاد بود

ور بود رای او سوی بیداد

ملک خود داد سر به سر بر باد

نیک باشی ز دردسر رستی

ور بدی جمله عهد بشکستی

چون گرفتی ز عدل توشهٔ خویش

مرکب تو بود دو منزل پیش

آنچنان شو به حیرت آبادش

که دگر یاد ناید از یادش