سنایی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

روزی دل من مرا نشان داد

وز ماه من او خبر به جان داد

گفتا بشنو نشان ماهی

کو نامهٔ عشق در جهان داد

خورشید رهی او نزیبد

مه بوسه ورا بر آستان داد

یک روز مرا بخواند و بنواخت

و آنگاه به وصل من زبان داد

برداشت پیاله و دمادم

می داد مرا و بی کران داد

من دانستم که می بلاییست

لیکن چه کنم مرا چو ز آن داد

از باده چنان مرا بیازرد

کز سر بگرفت و در میان داد