گنجور

 
سنایی

تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد

داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد

دلبران بی دل شدند زان گه که او بربست بار

عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد

روز من چون تیره زلفش گشت از هجران او

چون بدیدم کآن غلامش رخت بر بازل نهاد

زان جمال همچو ماهش هر چه بود از تیره‌شب

شد هزیمت چون نگارم رخ سوی منزل نهاد

زآب چشمِ عاشقان آن راه شد پر آب و گل

تا به منزل نارمید او گام خود در گل نهاد

راه او پر گل همی شد کز فراق خود همی

در دو دیده عالمی از عشق خود پلپل نهاد

چاکر از غم دل ز مهرت برگرفت از بهر آنک

با اصیل الملک خواجه اسعد مقبل نهاد