گنجور

 
جامی

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز

نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی

چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزن است

گرچه می‌پوشد ز ما لطف تنت را پیرهن

کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهن است

شب نهانی رخ به پایت سوده ام اینک هنوز

قطره های خون ز اشک من تو را بر دامن است

دل اسیر دام و جان مرغ حریم بام توست

داغ حرمان و غم هجران سراسر بر تن است

بی رخت گفتم نکو پر می کنم دامن ز اشک

گفت جامی کار نیکو کردن از پر کردن است