گنجور

 
جامی

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز

نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی

چشم من گه بر کنار بام و گه بر روزن است

گرچه می‌پوشد ز ما لطف تنت را پیرهن

کی توان پوشیدن آن لطفی که در پیراهن است

شب نهانی رخ به پایت سوده ام اینک هنوز

قطره های خون ز اشک من تو را بر دامن است

دل اسیر دام و جان مرغ حریم بام توست

داغ حرمان و غم هجران سراسر بر تن است

بی رخت گفتم نکو پر می کنم دامن ز اشک

گفت جامی کار نیکو کردن از پر کردن است

 
 
 
امیر معزی

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

[...]

سنایی

تا خیال آن بت قصاب در چشم من است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سنایی
ابن یمین

اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است

زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است

اهلی شیرازی

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
فضولی

تن که از تیر تو چون زنجیر روزن روزنست

تا شدم دیوانه عشق تو زنجیر من است

جان برون از تن باستقبال تیرت رفت و نیست

غیر پیکانت کنون جانی که ما را در تن است

شاکرم دور از گل رویت ز چشم خون فشان

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فضولی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه