گنجور

 
سنایی

تا خیال آن بت قصاب در چشم من است

زین سبب چشمم همیشه همچو رویش روشن است

تا بدیدم دامن پر خونش چشم من ز اشگ

بر گریبان دارم آنچ آن ماه را بر دامن است

جای دارد در دل پر خونم آن دلبر مقیم

جامه پر خون باشد آن کس را که در خون مسکن است

با من از روی طبیعت گر نیامیزد رواست

از برای آنکه من در آب و او در روغن است

گر زبان با من ندارد چرب هم نبود عجب

کانچه او را در زبان بایست در پیراهن است

جان آرامش همی بخشد جهانی را به لطف

گرچه کارش همچو گردون کشتن‌ست و بستن است

از طریق خاصیت بگریزد از آهن پری

آن پریروی از شگرفی روز و شب با آهن است

هر غمی را او ز من جانی به دل خواهد همی

پس بدین قیمت مر او را یک جهان جان بر من است

ترسم آن آرام دل با من نگردد رام از آنک

کودکی بس تند خوی و کره‌ای بس توسن است

بر وصالش دل همی نتوان نهاد از بهر آنک

گر مرا روزی ازو سورست سالی شیون است

هر چه زان خورشید رو آید همه دادست و عدل

جور ما زین گنبد فیروزهٔ بی روزن است

هر زمان هجران نو زاید جهان از بهر من

خود جهان گویی به هجر عاشقان آبستن است

جامه‌های جان همی دوزم ز وصلش تا مرا

تن چو تار ریسمان و دل چو چشم سوزن است

از پس هجران فراوان چون ندیدم در رهش

آن بتی را کافت آفاق و فتنهٔ برزن است

گفتم ای جان از پی یک وصل چندین هجر چیست

گفت من قصابم اینجا گرد ران با گردن است

گرچه باشد با سنایی چون گل رعنا دو روی

در ثنای او سنایی ده زبان چون سوسن است

 
 
 
شمارهٔ ۴۵ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

روی آن تُرک جهان آرای ماه روشن است

زلف او در تیره شب بر ماه روشن جوشن است

تاکه او را جوشن است از تیره شب بر طرف ماه

راز من در عشق او پیدا چو روز روشن است

تا گلی نو بشکفد هر ساعتی بر روی او

[...]

سنایی

راه فقر است ای برادر فاقه در وی رفتن است

وندرین ره نفس کُش، کافر ز بهر کشتن است

نفس اماره و لوامه‌ست و دیگر ملهمه

مطمئنه با سه دشمن در یکی پیراهن است

خاک و باد و آب و آتش در وجود خود بدان

[...]

ابن یمین

اینزمان کز آسمان تابنده ماه بهمن است

زال زرگر نیست آتش از چه تیغش زاهن است

جامی

آتش اندر خرمن ما زد رخت وین روشن است

خال مشکین تو بر رخ دانه ای زین خرمن است

آن رخ نازک چو آب از دیده رفت اما هنوز

نقش خالت چون سیاهی مانده در چشم من است

تو مرا چشمی و تا بر بام و روزن آمدی

[...]

اهلی شیرازی

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از اهلی شیرازی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه