گنجور

 
اهلی شیرازی

نرگس رعنا اگر چشم و چراغ گلشن است

لاله یی کز خون دل دارد نشان چشم من است

حاجت گفتن ندارد حال من ای شمع حسن

قصه جانسوزی پروانه حرفی روشن است

دست چون در خون من دارد! اگر با دیگری

دست در گردن کند خون منش در گردن است

آتش غم ساقیا ننشاند الا آب می

رحم کن ای ابر رحمت کاتشم در خرمن است

جَیبِ من هم  دارد از پیراهنِ یوسف نشان

گر نه کوری ای برادر ، این همان پیراهن است

حال سوز دوستان ای شمع میدانی ولی

من از آن سوزم که چشمت بر زبان دشمن است

نگسلم اهلی به جور از دامن آن گل چو خار

هر کجا خواهد شدن دست منش در دامن است