گنجور

 
سنایی

ای جان جهان کبر تو هر روز فزونست

لیکن چه توان کرد که وقت تو کنونست

نشگفت اگر کبر تو هرگز نشود کم

چون خوبی دیدار تو هر روز فزونست

عالم ز جمال تو پرآوازه شد امروز

زیرا که جمال تو ز اندازه برونست

در زلف تو تاب و گره و بند و شکنجست

در چشم تو مکر و حیل و زرق و فسونست

تا من رخ چون چشمهٔ خورشید تو دیدم

چشمم ز غم عشق تو چون چشمهٔ خونست

ای رفته ز نزدیک سنایی خبرت هست

کز عشق تو حال من دل سوخته چونست

از مهر تو چون نقطهٔ خونست دلم زانک

بر ماه ترا دایرهٔ غالیه گونست

 
 
 
شمارهٔ ۴۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
منوچهری

بنگر به ترنج ای عجبی‌دار که چونست

پستانی سختست و درازست و نگونست

زردست و سپیدست و سپیدیش فزونست

زردیش برونست و سپیدیش درونست

فصیحی هروی

گستاخی نظاره ما جرم جنونست

ورنه دل ازین بی‌ادبی غرقه به خونست

چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ

چون برق مخندید که خنده نه شگونست

صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه