گنجور

 
سنایی

صبحدمان مست برآمد ز کوی

زلف پژولیده و ناشسته روی

زآن رخ ناشستهٔ چون آفتاب

صبح ز تشویر همی کند روی

از پی نظارهٔ آن شوخ‌چشم

شوی جدا گشته ز زن، زن ز شوی

بوسه همی رفت چو باران ز لب

در طرب و خنده و درهای و هوی

بهر غذای دل از آن وقت باز

بوسه چنان‌ست لبم گرد کوی

ریخت همی آب شب و آب روز

آتش رویش به شکن‌های موی

همچو سنایی ز دو رویان عصر

روی بگردان که نیابیش روی

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
منوچهری

تا گل خودروی بود خوبروی

تا شکن زلف بود مشکبوی

تا بت کشمیر بود جعد موی

تا زن بدمهر بود جنگجوی

سعدی

فهم سخن چون نکند مستمع

قوت طبع از متکلم مجوی

فسحت میدان ارادت بیار

تا بزند مرد سخنگوی گوی

صوفی محمد هروی

صبر کجا، چیست تحمل بگوی

از من دلسوخته اینها مجوی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه