گنجور

 
صوفی محمد هروی

باز چو از صبر سخن گوش کرد

عاشق دلسوخته خاموش کرد

گرسنه را دیر شود پاتغار

جوع برآرد ز دل او دمار

صبر بود پیش دل مستمند

داروی تلخ است، بلی سودمند

چون بجز از صبر دوایی ندید

پای به دامان صبوری کشید

تلخی این صبر به زهر فراق

گشت در آن دم به دلش هم وثاق

روی به دیوار و غم یار هم

روز و شبان دیده بیدار هم

این همه چون با دل او یار شد

عاقبت آن دلشده بیمار شد

عاشق و بیمار و غریب و فقیر

روی به دیوار ودل پر زحیر

ماند درین واقعه سی روز و شب

گشت طبیب از مرضش در عجب

جان به لب آمد دگر از اشتیاق

ناله برآورد ز درد فراق

گشت چو بی طاقت و صبر و قرار

اشک فرو ریخت چو ابر بهار

ناله برآورد که ای یار من

یک نظری کن به دل زار من

دل به سر کوی تو گشته مقیم

هست مرا هجر تو نار جحیم

زندگی بی تو، مرا مرگ به

عمرگر این است ازو ترک به

ای شده در سینه مرا جای تو

سوختم از آتش سودای تو

صبر کجا، چیست تحمل بگوی

از من دلسوخته اینها مجوی

صبر که چون آتش سوزان بود

تکیه برو آه چه امکان بود

سینه پر از نار چو گرمابه ام

من ز غمت گندم بر تابه ام

خادمه از بهر خدای جهان

عرضه کن احوال من آن جا روان