گنجور

 
سنایی

برخی رویتان من ای رویتان چو ماهی

وی جان بیدلان را در زلفتان پناهی

با رویتان تنی را باطل نگشت حقی

با زلفتان دلی را مشکل نماند راهی

جز رویتان که سازد جان‌های عاشقان را

از ما سجده‌گاهی وز مشک تکیه‌گاهی

جز زلفتان که دارد چون شهد و شمع محفل

از نیش جنگجویی وز نوش عذرخواهی

نگذاشت زلف و رختان اندر مصاف و مجلس

در هیچ پای نعلی در هیچ سر کلاهی

با حد و خد هر یک خورشید کم ز ظلی

با قد و قدر هر یک طوبا کم از گیاهی

از لعل درفشانتان یک خنده و سپهری

وز جزع جان‌ستانتان یک ناوک و سپاهی

چون لعلتان بخندد هر عیسیی و چرخی

چون جزعتان بجنبد هر یوسفی و چاهی

از دام دل‌شکرتان هر دانه‌ای و شهری

ا زجام جان‌ستانتان هر قطره‌ای و شاهی

با جام باده هر یک در بزمگه سروشی

با دست و تیغ هر یک در رزمگه سپاهی

جز رویتان که دیده‌ست از روی رنگ رویی

جز چشمتان که دیدست از چشم نورگاهی

زینان سیاه‌گرتر نشنیده‌ام سپیدی

زینها سپیدگرتر کم دیده‌ام سیاهی

گر چنبر فلک را ماهی‌ست مر شما را

صد چنبرست هر سو هر چنبری و ماهی

تا باده ده شمایید اندر میان مجلس

از باده توبه کردن نبود مگر گناهی

از روی بی‌نیازی بیجاده که رباید

ورنه چه خیزد آخر بیجاده را ز کاهی

از تیزی سنانتان هر ساعت از سنایی

آهی همی برآید جانی میان آهی