گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چون نافه گشاد باد نوروز

بشکفت بهار عالم افروز

از شبنم گوهرین شمایل

آراست، گلوی گل، حمایل

نازک تن لالهٔ دل افروز

لرزنده شد از نسیم نوروز

با شاهد و می خجسته نامان

گشتند بهر چمن خرامان

هر کس به عزیمت تماشا

مجنون و دلی رمیده، حاشا!

هر کس شده در کنار آبی

مجنون خراب، در خرابی

هر کس به سوی چمن شتابان

مجنون رمیده در بیابان

هر کس صنمی چو گل در آغوش

مجنون رمیده خار بر دوش

هر باد که از بهارش آمد

بگریست که بوی یارش آمد

هر گل که شگفته دید بر خاک

کرد از غم دوست پیرهن چاک

آن کس که به کوه و دشت خو کرد

زو انس نشاید آرزو کرد

آهو که خورد به دشت خاشاک

باشد چو خانه نزد او خاک

مرغی که ز سبزه داشت مفرش،

زندان قفس کجا کند خوش؟

او بود و غمی و باد سردی

کز دور پدید گشت گردی

یاری دو ز محرمان دردش

خونابه زُدای رویِ زردش

بودند به کوه و دشت پویان

آن گم شده را به خاک جویان

در کوچ گهش، جمازه راندند

وز دور جمازه را نشاندند

رفتند پیاده پیش مجنون

ریزان ز دو دیده، دُرّ مکنون

دیدند به گوشهٔ خرابی

غولی به کنارهٔ سرابی

زنجیر ز همدمان گسسته

در حلقهٔ دام و دد نشسته

گفتند که: ای رفیق، چونی؟

در خون جگر غریق، چونی؟

آخر چه شدت که وارمیدی،

وز صحبت دوستان بریدی؟

خو باز گرفتی از همه کس

با شیر و گوزن ساختی بس

زینسان نبرند آشنایی

مردم نکند چنین جدایی

تو مردم و دانشت ز حد بیش،

چونست، که با ددان شدی خویش

برخیز که گل شکوفه نو کرد

دلها، به نشاط می، گرو کرد

وقت چمنست و بوستان هم

ما منتظریم و دوستان هم

امروز اگر دمی چو یاران

باشی به مراد دوستداران

گل‌گشت چمن کنیم چون باد

باشیم، به روی یکدگر شاد

بینی رخ دوستان جانی

بی‌دوست مباد زندگانی

مجنون ز دو دیده آب بگشاد

وانگه گرهٔ جواب بگشاد،

گفت: ای شب و روزتان همه سور

بادا شبتان زر و ز من دور

پیرایهٔ من اگر چه زشتست

چون خوی گرفته‌ام، بهشتست

زان گونه به بانگ بوم شادم

کز بلبل مست نیست یادم

در دشت چنان خوشست خارم

کز باغ کسان خبر ندارم

غولی که به دشت خو پذیرد

در باغ بریش جان گیرد

آنرا که خیال یار باشد،

با سرو و گلش چکار باشد؟

بگذار چمن که یار من نیست

وان گل که مراست در چمن نیست

یاران ز چنان جواب دل دوز

راندند بسی سرشک جان سوز

گفتند که ای نشانهٔ درد

زندان دلت خزانهٔ درد

شک نیست که روی یار دیدن

خوشتر ز گل و بهار دیدن

لیکن گل تو که رشک باغست

او نیز دران چمن چراغست

گه گه، که دلش بگیرد از کاخ

جان تازه کند به سبزی شاخ

آید به چمن، چو نازنینان

با هم نفسان و هم نشینان

ایشان همه با نشاط هم رنگ

او گوشه گرفته با دل تنگ

برخیز، مگر ز بخت روشن

بینی گل تازه را به گلشن!

مجنون که شنید نام مقصود

بر شد ز دلش بر آسمان دود

با هم نفسان ز جای برخاست

بر ناقه نشست و محمل آراست

رفتند از آن خرابه پویان

در جلوه‌گهٔ نشاط جویان

یاران عزیز در چمن گاه

بودند نشسته، چشم در راه

دیدند چو روی عاشق مست

گشتند ز رفق بر زمین پست

گرد از رخ نازکش فشاندند

در صدر تنعمش نشاندند

او دل به ولایتی دگر داشت

نی از خود و نی ز کس خبر داشت

نی رنجه شد و نه گشت خشنود

کازار و نوازشش یکی بود

یاران به نشاط و عیش سازی

او با دل خود به عشق بازی

مطرب غزلی کشیده دلکش

مجنون به نشید خویشتن خوش

هر ناله که زد ز جان ناشاد

هر کس که شنید کرد فریاد

از حلقهٔ دوستان برون جست

زنجیر برید و رشته بگسست

نالید دمی ز بخت ناشاد

وز سایهٔ سرو جست چون باد

دامن ز گل پیاده پرداخت

بر خار پیاده رخش می‌تاخت

در کوه شد و به تیغ بر شد

پیکان فراق را سپر شد

باز آن ددگان که صف شکستند

گردش، چون سپهر، حلقه بستند

از آب دو دیده بی مدارا

می‌داد گهر به سنگ خارا