گنجور

 
سنایی

گر کار به جز مستی اسکندر می من

ور معجزه شعرستی پیغمبر می من

با این همه گر عشق یکی ماه نبودی

اندر دو جهان شاه بلند اخترمی من

ماهی و چه ماهی که ز هجرانش برین حال

گر من به غمش نگرومی کافرمی من

گر بندهٔ خوی بد خود نیستی آن ماه

حقا که به فردوس همش چاکرمی من

گر نیستی آن رنج که او ریش درآورد

وی گه که درین وقت چه گوید درمی من

بودیش سر عشق من و برگ مراعات

گر چون دگران فاسق در کون برمی من

گر تیر به رویی زندم از سر شنگی

از شادی تیرش به هوا بر پرمی من

گادیم بر آن گونه که از جهل و رعونت

از گردن خود بفگنمی گر سرمی من

هر روز دل آید که مگر نیک شود یار

گر خر نیمی عشوهٔ او کی خرمی من

گر بلفرج مول خبر یابدی از من

زین روی برین طایقه سر دفترمی من

پس در غم آن کس که ز گل خار نداند

عمر از چه کنم یاد که رشک خورمی من؟