گنجور

 
سنایی

ای زلف تو تکیه کرده بر گوش

ای جعد تو حلقه گشته بر دوش

ای کرده دلم ز عشق مفتون

وی کرده تنم ز هجر مدهوش

چون رزم کنی و بزم سازی

ای لاله رخ سمن بناگوش

گویند ترا مه قدح گیر

خوانند ترا بت زره پوش

گیرم که مرا شبی به خلوت

تا روز نگیری اندر آغوش

نیکو نبود که بی گناهی

یک باره مرا کنی فراموش

گیرم که سنایی از غمت مرد

باری سخنش به طبع بنیوش

بی روی تو بود دوش تا صبح

از نالهٔ او جهان پر از جوش

یارب شب کس مباد هرگز

زینگونه که او گذاشت شب دوش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیر معزی

آن زلف نگر بر آن بر و دوش

وان خط سیه بر آن بناگوش

هر دو شده پیش ماه و خورشید

مانندهٔ حاجبان سیه‌پوش

بی‌گرمی و بی‌فروغ آتش

[...]

سنایی

در عشق تو ای نگار خاموش

بفزود مرا غمان و شد هوش

من عشق ترا به جان خریدم

تو مهر مرا به یاوه مفروش

هرگز نشود غمت ز یادم

[...]

قوامی رازی

آن خط دمیده بر بناگوش

ماه است ز شب شده زره پوش

درد دل عاشقان بی صبر

رنج تن بی دلان مدهوش

ای روز به روز فتنه باتو

[...]

عطار

ترسا بچهٔ شکر لبم دوش

صد حلقهٔ زلف در بناگوش

صد پیر قوی به حلقه می‌داشت

زان حلقهٔ زلف حلقه در گوش

آمد بر ِمن شراب در دست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه