گنجور

 
سنایی

ای سنایی جان ده و در بند کام دل مباش

راه رو چون زندگان چون مرده بر منزل مباش

چون نپاشی آب رحمت نار زحمت کم فروز

ور نباشی خاک معنی آب بی حاصل مباش

رافت یاران نباشی آفت ایشان مشو

سیرت حق چون نباشی صورت باطل مباش

در میان عارفان جز نکتهٔ روشن مگوی

در کتاب عاشقان جز آیت مشکل مباش

در منای قرب یاران جان اگر قربان کنی

جز به تیغ مهر او در پیش او بسمل مباش

گر همی خواهی که با معشوق در هودج بوی

با عدو و خصم او همواره در محمل مباش

گر شوی جان جز هوای دوست رامسکن مشو

ور شوی دل جز نگار عشق را قابل مباش

روی چون زی کعبه کردی رای بتخانه مکن

دشمنان دوست را جز حنظل قاتل مباش

در نهاد تست با تو دشمن معشوق تو

مانع او گر نه‌ای باری بدو مایل مباش

 
 
 
شمارهٔ ۱۹۴ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
جامی

بی وفا یارا چنین بی رحم و سنگین دل مباش

دردمندان توییم از حال ما غافل مباش

اختر فرخنده فالی ماه هر مجلس مشو

آفتاب بی زوالی شمع هر محفل مباش

پای بر جا همچو سروم در هوای قد تو

[...]

صائب تبریزی

می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش

از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش

دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن

روز محشر درکمین دامن قاتل مباش

در میان شبنم ما و فروغ آفتاب

[...]

فیض کاشانی

ای دل اندر راه او ده اسبه ران را جل مباش

چست ران چالاک رو لابث مشو کاهل مباش

تا جمال او نه بینی یک نفس ساکن مشو

تا نیایی وصل ره رو رهن هر منزل مباش

خویشتن را بی‌محابا در خطرها در فکن

[...]

سعیدا

سبزهٔ خط گو دمید آشفته چون سنبل مباش

بیش از این در قید زلف و پیچش کاکل مباش

از هزاران بی وفا عاشق چه حاصل عشق را

باغ باید سبز گو تعریف گر بلبل مباش

تیغ همت تیز می باید که در قتل عدو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه