گنجور

 
سنایی

ای سنایی! ز جسم و جان تا چند؟

برگذر زین دو بی‌نوا در بند

از پیِ چشم‌زخمِ خوش‌چشمی

هر دو را خوش بسوز همچو سپند

چه کنی تو ز آب و آتش یاد

چه کنی تو ز باد و خاک نَوَند

چه کنی بود خود که بود تو بود

که تو را در امید و بیم افکند

تا بُوی در نگارخانهٔ "کُن"

نرهی هرگز از بیوس و بَسند

چون گذشتی ز "کاف" و "نون" رستی

از قُلِ قاف و لامِ دانشمند

همه از حرص و شهوت من و تست

عِلم و اِقرار و دعوی و سوگند

از همه فقر رستی ار گردی

همچو لقمان به لقمه‌ای خرسند

نزد من، قبله دوست: عقل و هوی

هر چه زین هردو بگذری ترفند،

مَهبطِ این یکی نشیبِ نشیب

مَصعدِ آن دگر بلندِ بلند

مقصد ما چو اوست، پس در دین

ره چه هفتاد و دو، چه هفتصد و اند

چو تو در مصحف از هوی نگری

نقش قرآن تو را کند در بند،

ور ز زردشت، بی‌ هوی شنوی

زنده گرداندت، چو قرآن، زَند

طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم

حسد و کبر و حِقدِ بَد پیوند

هفت درْ دوزخند در تنِ تو

ساخته نفسشان درو دربند،

هین که در دست توست قفل امروز

درِ هر هفت محکم اندر بند

همه ره آتش است، شاخ‌زنان

که ابد بیخ آن نداند کَند

مِلکِ اویی از آن همی‌ترسی

تو شوی مالک ار پذیری پند

آن نه بینی همی که مالک را

نکند هیچ آتشیش گزند؟

دین به دنیا مده که هیچ هُمای

ندهد پر به پرنیان و پرند

دین فروشی همی که تا سازی

بارگی نقره‌خِنْک و زین زرکَند

خر چنان شد که در گرفتن او

ساخت باید ز زلف حور کمند؟

گویی: "از بهر حشمت عِلم است

اینهمه طمطراق خِنک و سمند"

عِلم ازین بارنامه مستغنی است

تو برو بر بروت خویش مخند!

مهرهٔ گردنِ خرِ دجّال

از پی عِقد، بر مسیح مبند

از پی قوت و قوّتِ دلِ گرگ

جگر یوسفان عصر، مَرَند

کفشِ عیسی مدُزد و از اطلس

خرِ او را مساز پشماگند

شهوتت خوش همی نمایاند

مِهرِ جاه و زر و زن و فرزند

کی بود کاین نقاب بردارند

تا بدانی تو طعم زهر از قند

چند ازین لاف و بارنامهٔ تو؟

در چنین منزلی کثیف و نژند

بارمایه گُزین که درگذرد

این همه بارنامه روزی چند