گنجور

 
مسعود سعد سلمان

نرسد دست من به چرخ بلند

ورنه بگشادمیش بند از بند

قسمتی کرد سخت ناهموار

بیش و کم در میان خلق افکند

این نیابد همی به رنج پلاس

و آن نپوشد همی ز ناز پرند

آنکه بسیار یافت ناخشنود

وآنکه اندک ربود ناخرسند

خیز مسعود سعد رنجه مباش

هر چه یزدان دهد بر او بپسند

گر جفا بینی از فلک مگری

ور وفا یابی از زمانه مخند

کاین زمانه نشد کسی را دوست

دهر کس را نگشت خویشاوند