گنجور

 
صامت بروجردی

به شاه تشنه جگر گفت زینب غمناک

دمی که دید تن چون گلشن ز خنجر چاک

فتاده بیکفن و غرقه خون به دامن خاک

تویی خلاصه ارکان و انجم و افلاک

ولی چه سود که قدرت نمی‌کنند ادراک

بگو به خواهر زارت تو را چه بود گنه

که بی‌گنه شده‌ای دستگیر هر روبه

نبود قاتلت از قتل تو مگر آگه

غرص تویی ز وجود جهانیان ورنه

«لما یکون فی‌الکون کاتن لولاک»

تویی که بود در آغوش مصطفات مکان

تویی شد ز وجودت بنای کون و مکان

تویی که نوح نجی را رهاندی از طوفان

تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان

تو در گوهر پاکی فتاده در دل خاک

تویی که بر همه شاهان و سروران شاهی

تویی که بر فلک عزت و علا ماهی

سبب ز چیست که مقتول تیغ بدخواهی

تویی که آیینه ذات پاک اللهی

ولی چه سود که هستی ذلیل هر ناپاک

بپای خیز برادر که لشگر عدوان

نمود اهل و عیالت اسیر و سرگردان

یکی است تشنه آب و یکی گرسنه نان

همه ز قتل تو شادند و خرم و خندان

تو از برای چه درخاک خفته غمناک

ربود شد شهادت عجب ز دست تو دل

که گشتی این همه بر قتل خویشتن مایل

نموده بر دل ما لشگر غمت منزل

همه جهان به تو گریان و تو ز خود غافل

همه ز غفلت تو خائفند و تو بیمناک

ز گردش فلک کجروش کنم فریاد

که در زمانه ز دست کسی گره نگشاد

مشو ز بیش و کم دهر (صامتا) دلشاد

اگرچه مغربی آئی ز کائنات آزاد

به یک قدم بتوانی شد از سمک به سماک