گنجور

 
صامت بروجردی

شیعیان بار دگر نخل عزا می‌بندند

باز بار سفر کرب و بلا می‌بندند

یا مگر حجله قاسم به مبلا می‌بندند

باز پیرایه گلشن به حنا می‌بندند

بوی گلهای چمن را به صبا می‌بندند

گفت قاسم اگرم لشگر غم چیره شود

تیر صیاد پی صید حرم چیره شود

من نترسم که به من خیل ستم چیره شود

هر کجا چتر دو طاووس به هم چیره شود

نخل قتل دل پر داغ مرا می‌بندند

هر کجا جان ره جانان ز وفا بسپارد

پای همت بسر کون و مکن بگذارد

گور را حجله دامادی خون پندارد

دلم از خون شدن خویش نشاطی دارد

همچو طفان که شب عید حنا می‌بندند

ای عمویی که تو را هست خدم خیل ملک

تشنه آب شهادت شده‌ام همچو ملک

لطف بنما و مکن نام من از دفتر حک

تویی آن آیت رحمت که ملایک به فلک

حرز نام تو به بازوی دعا می‌بندند

نوعروسا بنگر پیک اجل بر کف جام

دارد و می‌دهدم از بر جانان پیغام

توهم آماده تاراج شو و رفتن شام

درد هجر است سزای دل و جانم که مدام

تهمت رجم بر آن شوخ بلا می‌بندند

عاشقی را که شود دیده دل محو صفات

آرزویی به دلش نیست به جز دیدن ذات

(صامتا) از دل عشاق محو صبر و ثبات

تو خیالان همه خوش طبع و ظریفند نجات

لیک کی چون تو سخن را به ادا می‌بندند