ای که نموده ترک سر بهره کلاه سروری
میترسد به سروری هیچ سری به سر سری
بیهده هیچکس نشد شحنه شهر مهتری
با ملک ار ترا بسر هست هوای همسری
ترک نماز جان و دل شیوه نفس پروری
جغد صفت نشستهای خوش به خرابه بدن
بستهای آشیانه را سخت به شاخسار تن
در ره تست منتظر دیده مردم وطن
خیز وز شهر اغنیا خیمه به ملک فقر زن
تا بسپهر برکشی ماهیچه توانگری
ره تبری به منزلی تا کنی سفر ز خود
میطلبی ز گمرهی از دگری خبر ز خود
خواهی اگر که خویش را جوی تو راهبر ز خود
ساغر بزم بیخودی در کش و در گذر ز خود
تا کندت به آسمان ماه دو هفته ساغری
طی طریق بندگی نیست به لشکر و سپه
در سرلشگر و سپه عمر چه میکنی تبه
جانب همرهان خود از چه نمیکنی نگه
منزل یار را بود وادی نفس نیمره
کی برسی بیار خودگر که ز خویش نگذری
نوبت خسروی زند چرخ به آشیان تو
از فلک و ملک بسی آمده پاسبان تو
بنده نقش میشود کو نکشد کمان تو
با همه کبر و سرکشی هست ز چاکران تو
آن که تو بستهای کمر بر در او به چاکری
باغ و بهشت و عجب مفت ز دست هشتهای
از سر خانمانتاز بیخبری گذشتهای
گرد حریم قرب حق یک نفسی نگشتهای
ای که ز پست فطرتی مرکب دیو گشتهای
کوش که با فلک زنی طنطعنه برابری
گرد حلاوت جهان هرگز مگرد چون مگس
محتسب حساب خود باش و بدرد خود برس
کوس رحیل کاروان بشنو و ناله جرس
توشه راه خویش کن تا نگرفته راه پس
عاریههای خویش را از تو سپهر چنبری
دوری نمیکنی چرا ساغر بیهشی ز لب؟
طالب راحتی اگر منزل عافیت طلب
نماد معاد خویش کن دانه اشک نیمه شب
قافله وقت صبحدم رفت و تو مانده عقب
بر سر راه منتظر راهزنان لشگری
لوح ضمیر خویش کن صاف ز نقش مهر کین
پند طبیب گوش کن پس به شفای او ببین
به بودت ز درد دان شور شراب درد دین
تن به بر هیست بس سمین گرک فناش در کمین
از پی قوت خصم خود این به را چه پروری
تیر تغافل امل تا به کمان تو بود
طعم طعام خود سری تا به دهان تو بود
چون برهای تو فیالمثل گرگ شبان تو بود
نفس هواپرست تو دشمن جان تو بود
بیهده ظن دشمنی بر دگران چرا بری
عمر عزیز تو تلف در سر روزگار شد
دست امید کوته و پای طلب فکار تو
قافله رفت (صامتا) خیز که وقت بار شد
هر که بدیدم او حدی رهرو کوی یار شد
از همه ماندهای بجا خود مگر از که کمتری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خاک شدم در تو را آب رخم چرا بری
داشتمت به خون دل خون دلم چرا خوری
از سر غیرت هوا چشم ز خلق دوختم
پردهٔ روی تو شدم پردهٔ من چرا دری
وصل تو را به جان و دل میخرم و نمیدهی
[...]
هر طربی که در جهان گشت ندیم کهتری
میبرمد از او دلم چون دل تو ز مقذری
هر هنری و هر رهی کان برسد به ابلهی
نیست به پیش همتم زو طربی و مفخری
گر شکر است عسکری چون برسد به هر دهن
[...]
دانمت آستین چرا پیش جمال میبری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمیکند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
[...]
ای نفس سپیده دم جان دهمت بخدمتی
گر بجناب حضرت آصف عهد بگذری
بحر سحائب کرم کان مواهب نعم
مهر سپر مهتری اختر برج سروری
خواجه عماد ملک و دین آنکه بکلک درفشان
[...]
پیش که شاه اختران، تیغ کشد به لشکری؛
خیز مگر به برق می، برقع صبح بردری
پیش که صبح از طرب، خنده کند به زیر لب؛
خیز که در وداع شب، جام به گریه آوری
پیش که پرتو افگند، مهر به دشت خاوران؛
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.