گنجور

 
صامت بروجردی

روایت است که اندر مدینه اطهر

رسید یک عربی از پی سئوال از بر

سئوال کرد که با بخشش و حمایت کیست

کریمتر ز کریمان در این ولایت کیست

یکی ز شیعه مولای دین علی ولی

به گفت رو بر سبط نبی حسین علی

روان به جانب مسجد آن جوان عرب

به نزد خامس آل عبا ز صدق ادب

سلام کرد به آن مقتدای اهل یقین

پس از سلام بگفت ای سلاله یاسین

تویی که هست جهان را سوی تو چشم امید

کسی نرفته ز درگاه جود تو نومید

ز ماسوا به سوای تو اعتمادی نیست

به غیر کف جوادت دگر جوادی نیست

ز تیغ بابت تو بر جا نماند در آفاق

اثر ز حشمت فجار و صولت فساق

هدایت تو و اجداد تو به ملک جهان

نمی نهاد اگر پای راستی به میان

پی پرستش حق کسی نمی‌نمود اقدام

تمام را به شرار جحیم بود مقام

عزیز فاطمه سلطان کشور اعجاز

سئوال کرد ز قنبر پس از فراغ نماز

که مانده است ز مال حجاز هر چه بجا

به این جوان عرب ده که او بود اولی

بگفت ای کف جود تو معطی درهم

بود چهارهزار اشرافی نه بیش و نه کم

به همره عرب آن شهریار فرزانه

روانه گشت ز مسجد به جانب خانه

همان چهار هزار اشرفی که بر جا بود

تمام برد عطا کرد آن عزیز ودود

ز شرم بخشش کم کرد مظهر بی‌چون

دو دست فیض رسان را ز پشت در بیرون

بدان جوان عرب داد و معذرت طلبید

زبان عذر گشود و بگفت شاه شهید

که ای عرب اگر از مال و مکنت دنیا

چنانکه در کف ما بود مانده بود بجا

سحاب بخشش ما می‌شدی نثار افشان

دگر ز فاقه نماندی بروی دهر نشان

ولی حوادث دوران بما شده است دلیر

چنین که یافته وضع سخای ما تغییر

گرفت مرد عرب آن زر از شه احرار

ز دیده اشک فشان شد به مثل ابر بهار

سرور سینه فخر امم ز مرد عرب

سوال کرد که این گریه تو چیست سبب

گمانم آنکه به نزد تو این عطیه کم است

ز بخشش کم ما خاطرت قرین غمست

به گریه گفت که شاها به خاطرم غم نیست

فدای جودو سخایت عطای تو کم نیست

سرشک ریزم از آن روز به دیده نمناک

که بود دست تو فیاض در حیات و ممات

کنون دهید دمی گوش از طریق وفا

ز جود و بخش آن شه به دشت کرببلا

دمی که با تن بی‌سر نموده بود مکان

به خاک قتلگه آن نور چشم عالمیان

لباس برده به تاراج کوفیان ز تنش

چو جان کشیده به بر خاک جسم بی‌کفنش

ز سیر دار فنا بسته چشم حق بینش

رسید به جدل دور از خدا به بالینش

نخست کرد طمع بر لباس پیکر او

چو دید کامده عریان ز پای تا سر او

نهال آرزویش خواست بی‌ثمر گردد

اراده کرد که از قتلگاه برگردد

دوباره گشت بدان بی‌حیای شوم شریر

سخاوت پسر بوتراب دامن گیر

زبان حال شه تشنه شد قرین مقال

اشاره کرد که ای کافر سیه اقبال

مگو ز غارت این تن تهی بود مشتم

بیا بیا که بود خاتمی در انگشتم

به دستیاری انگشت آن محیط کرم

به چشم کور وی از دور برق زد خاتم

ولیک خاطر به جدّل زیاد شد رنجه

که دست شاه به خون خشک بود با پنجه

نشد میسر آن اهرمن به آسانی

که از کفش برد آن خاتم سلیمانی

نداشت حرمت جدش رسول را منظور

ببرد دست برده به جانب ساطور

به قلب حضرت خیرالنسا شر را فروخت

برای خاطر انگشتری جان را سوخت

فکند زلزله اندر بنای عرش مجید

برای خاتمی انگشت آن جناب برید

بس است (صامت) ازین بیشتر شتاب مکن

ازین چکامه دل دوستان کباب مکن