گنجور

 
صامت بروجردی

روایت است که روزی نشسته بد سلمان

به نزد احمد مرسل خلاصه امکان

شنید و دید که نزد خدای لم یزلی

گشوده دست دعا کی خدا به حق علی

مرا خلاص ز خوف خطای امت ک

تمام را به قیامت قرین رحمت کن

نمود حضرت سلیمان بر پیمبر عرض

که ای اطاعت تو بر تمام عالم فرض

اگرچه معترفم بر علی و منزلتش

به من زیاده کن از بهر فخر منقبتش

شفیع روز جزا در جواب وی فرمود

برو به مقبره مردگان قوم یهود

صدا بر آر پی امتحان که ای بندار

چو سر ز قبر برآرد نمای استفسار

که سوی دار بقا زد چو وقت رحلت گام

یهود مرد و یا داشت ملت اسلام

دگر بپرس که اکنون کجاست منزل او

معذب است و یا راحتست حاصل او

چو رفت حضرت سلمان بسوی آن مدفن

بلند کرد به نام یهود صوت حسن

برون نمود یهودی سری ز دامن خاک

پی اجابت سلمان و سید لولاک

به آن طرق که فرموده بد رسول امم

نمود مسئله سلمان زوی نه بیش و نه کم

جواب داد که رخت از جهان برون بردم

یهود و عاصی و مردود و روسیه مردم

ولی به دار فنایم دمی که بود قرار

به سینه بود مرا مهر حیدر کرار

گرفته بود ولایش چو سکه نقش بدل

چنانکه بی رخ او بود زندگی مشکل

ولی ز سستی اقبال و بخت نافرجام

در این جهان نرسیدم به دولت اسلام

در آن زمان که از این عاریت سرا رفتم

سوی جحیم بر خیل اشقیاء رفتم

چو در شراره نار جهنم جا شد

هزار گونه عذابم ز پی مهیا شد

که ناگهان ز عطایای کردگار غفور

فکند بر سر من سایه قبه از نور

به طول و عرض ز راه خیال واسع‌تر

گذشته وسیع فزایش ز حد و مد بصر

دگر ز نار جهنم بجا نماند اثری

نه عقربی و نه ماری نه شعله نه شرری

چو پای بست ولای ابوتراب شدم

به دوزخ ابدی ایمن و از عذاب شدم

رجوع کرد چو سلمان به نزد ختم رسل

به گفت حالت وی نزد مقتدای سبل

رسول گفت که توصیف این محبت کن

به نزد هر که رسیدی ز من روایت کن

بگو محب علی هر کسی که خواهد بود

اگر مجوس و نصاری و ملحد است و یهود

به روز حشر شود گر جهنمش مسکن

خدا از آتش سوزان نمایدش ایمن

کسی که کرده ولایش حمایت کفار

ببین چه دید حسینش ز فرقه اشرار

در آن زمان که مهیای جان نثاری شد

به سوی خیمه روان به افغان و زاری شد

طلب نمود به بر زینب پریشان را

گشودش از پی تسکین لب دُرافشان را

به گریه گفت که ای خواهر ستمدیده

بدار گوش که وقت فراق گردیده

مباد آنکه زنی بعد من تو لطمه برو

مکش ز سینه خروش و مکن پریشان مو

مگر دمی که ببینی تنم به آه و نوا

شده است بی‌سر و غلطان به خاک کرببلا

مرخصی که در آن لحظه‌ای پرشانحال

کنی ز سینه فغان چون کبوتر بی‌بال

ز بعد من متفرق شود چو طفلانم

نمای جمع تو آن کودکان نالانم

زارض ماریه چون سوی شام یار کنند

چو کودکان مرآ بر شتر سوار کنند

چو ساربان دل اطفال من کباب کمند

برای راندن جمازها شتاب کند

بگو رعایت این کودکان نورس کن

ترحمی به یتیمان زار و بی کس کن

ز تشنگی ز تو گیرند گر بهانه آب

ز آب دیده خود ساز جمله را سیراب

اگر پدر طلبند از تو ای حزینه زار

حواله کن پدریشان به عباد بیمار

هوای دیدن اکبر زند چو بر سرشان

بود به دهر همه مومنین براردرشان

بس است این که یتیم‌اند و بی‌کس و دلتنگ

دگر منه که زند کس به فراق ایشان سنگ

بکش عنان سخن (صامت) از وصیت شاه

که او فتاده ز آهت شرر به خرمن ماه

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode